رویداد24- در «خیرآباد» شر به پا شده. سرنوشت دو کودک و نوجوان در روزی نحس دگرگون شده و حالا همه داستان مرگ دلخراش ستایش را شنیدهاند. نوجوان همسایه، دختر پنج ساله را به خانه کشانده و پس از کشتن او، جسد دختر را با اسید سوزانده تا سربهنیستش کند اما عاقبت پلیس جسد را روی پشت بام خانه پیدا و متهم را دستگیر کرد.
به گزارش وقایع اتفاقیه، از هر رهگذری که بپرسی، خانه «ستایش قریشی» را نشان میدهد. ظهر کوچه خلوت است. خانه، ته یکی از کوچههای بینام است، منطقهای در حاشیه جنوبشرق تهران که خیلی از ساکنانش از مهاجران افغانند. همسایهها دری آهنی را نشان میدهند که برگه اعلامیه فوت روی آن چسبیده و میگویند کسی در این خانه نیست. یک در آنسوتر، خانه پسر را نشان میدهند و حالا شش روز از واقعه میگذرد.
ساعتی پیش پلیس و متهم به محل وقوع جرم آمده، صحنه را بازسازی کرده و رفتهاند. مادر داغدیده خانه را تاب نیاورده و پیش اقوام نزدیکش رفته است. شماره تلفنشان در آگهی گمشدنِ ستایش همهجا پخش شده و با خبریشدنِ حادثه، تلفن مدام زنگ میخورد.
با اینکه در بسیاری خبرها صحبت از تجاوز و سپس قتل دخترک است اما خانواده دختر تأکید میکنند که «هنوز جواب آزمایشهای پزشکیقانونی نیامده و معلوم نیست چه بلایی سر بچه آمده است.» همسایهها با خانواده ستایش همدردی میکنند. همسایهها افغانستانی و ایرانیاند و تقاضای رسیدگی به پرونده را دارند. یکی از نزدیکان خانواده میگوید: «تلفن خانواده ستایش هر لحظه زنگ میخورد، آنها هم واقعیت را که اتفاق افتاده بود، گفتند اما دیگر خسته شدهاند از این همه تماس و دیگر جواب نمیدهند.»
تلفنها خاموشند؛ خانواده ستایش هنوز اشک میریزند و هنوز بهتزدهاند از آنچه که شش روز پیش زندگی دو خانواده را دگرگون کرده و داستان هر روز پروبال بیشتری میگیرد. «تلفنها را خاموش کردیم، بعضی زنگ میزدند و حرفهای عجیب و غیرواقعی میگفتند اما خیلی از ایرانیها با ما همدردی میکردند. دیگر چه میخواهیم جز اجرای عدالت؟ نمیخواهیم خون کشتهمان پایمالشود.»
خواهران به ردیف گرد مادر نشستهاند؛ یک هفته است که رنگ به رخ ندارند. شنبه پیش دختر کوچکشان گم شد. ظهر از خانه بیرون زد و دیگر برنگشت تا دو روز بعد مادر جسم بیجانش را دید.
نفیسه، دختر بزرگ خانواده که برادر کوچکش را بغل گرفته، هنوز به خاطر دارد که وقت بیرونرفتن خودش لباس خواهر را پوشاند و موهایش را شانه زد: «پولش را برداشت، پیش مادر مویش را تاب داد و رفت. کار هر روزش بود که این موقع برود کوچه و با دوستاش بازی کند.»
بعد از آن هر چه منتظر شدند برنگشت؛ تا غروب آن روز همه جا را گشته بودند اما ستایش آب شده و توی زمین فرو رفته بود. همه خانواده در تلاش پیداکردن دخترک بودند؛ حتی همسایهها. شوهرخاله میگوید به کلانتری رفتند و پرونده تشکیل دادند. اعلامیه گمشدن ستایش را به در و دیوار زدند و قول مژدگانی دادند اما باز هم پیدا نشد. باقی داستان همان است که بارها گفتهاند، فردای آن روز مردی مدام به پدر ستایش زنگ میزند. شماره ناآشنا که بعد از پیگیریها معلوم شد، کسی آن سوی خط از باجه تلفن همگانی تماس میگیرد. او میگفت: آقای قریشی نگران نباش، دخترت پیدا میشود. هی زنگ میزد و میگفت بچهات نیم ساعت دیگه میآید. دوباره یک ساعت بعد زنگ میزد و میپرسید نیامد؟ باز تماس میگرفتند که کوچه شلوغ است، بگذار خلوت شود تا ساعت هشت شب میآوریمش. نفهمیدیم کی بود، هر چی میپرسیدیم میگفت: چه کار داری من کیام؟ اینها را همه به آگاهی گفتیم. چطور میشود جسدی دو روز و یک شب در خانهای باشد و اهل خانه خبر نشوند؟ خانه همسایه دو طبقه است، شاید دختر بیجان را طبقه بالا گذاشته و مادرش نفهمیده است؛ چون جسد را پشت بام پیدا کردند.»
ساعت 8:00 شب پلیس آمد و جنازه را در خانه همسایه پیدا کرد. خاله ستایش هم مانند همسایهها فکرش را نمیکرد، نوجوان 17 ساله چنین با سرنوشت خود و ستایش بازی کند. او میگوید: «فقط 17 سال دارد، چه کسی فکرش را میکرد؟ اگر کمک نیروی انتظامی نبود، کاری از دستمان برنمیآمد؛ با یک اعلامیه میماندیم و دختری گم شده. ما با آرامش ماجرا را پیش بردیم، نخواستیم شلوغ شود. فامیل را آرام کردیم که بعد از این دعوا نشود و کسی پیگیر همسایه نباشد؛ ما همه را متهم نمیکنیم.»
اهل خانه میگویند، پسر شاگرد ممتاز مدرسه بود و عکسش را زده بودند و به در و دیوار و زیرش نوشته بودند: دانشآموز نمونه. بعد از واقعه اما پیدا نبود که چه کسی شبانه همه عکسهایش را از دیوارها کنده است. بعد از این اتفاق دو همسایه یکدیگر را ندیدند و خانواده پسر هم دیگر پیدایشان نشد. هیچکس فکر نمیکرد در همسایگی قتلی اتفاق افتاده و برای پاککردن جرم، پسری نوجوان دست به دامن اسید شود و سر آخر از دوستش کمک بخواهد و او هم پلیس آگاهی را خبر کند. همسایهها میگویند: «نمیدانیم خانواده آن پسر خبردار شدند یا نه؟ مادرشان میآمد و با اینها همدردی میکرد که نگران نباشید پیدا میشود. پدرش تهران کار میکند، بابای پسر هم عکس ستایش را گرفته بود که برای پیداکردنش کمک کند.»
حرف همهشان یکی است، همه فامیل داغدار ستایش و همولایتیهایشان میگویند: نمیشود با تقدیر جنگید که با قانون طرفند و نه با همسایه. «ما مهاجر هستیم اما چه فرقی میکند، همه انسانیم. شاید این اتفاق برای یک کودک ایرانی میافتاد، ما با هم خصومتی نداشتیم.»
بعد از واقعه جز همسایهها که برای همدردی آمدند، فرماندار ورامین، سفیر افغانستان و چند مسئول استانی هم آمده و گفتهاند که کارهای قانونی را پیش میبرند. چند وکیل هم اعلام آمادگی کردهاند که پرونده را دست بگیرند. نمایندههای انجمن حمایت از حقوق زنان و کودکان مهاجر هم با خانواده ستایش همدردی کرده و برای کمک به آنها اعلام آمادگی کردهاند.
برای صفیه، مادر ستایش تنها دو دختر و دو پسر باقی مانده است؛ نفیسه تا سوم راهنمایی خوانده و حالا نامزد کرده است. رحیمه پنجم دبستان است و منیر احمد، کلاس هشتم است. با وجود حضور بچهها، خانه خالی است. خلوت است و جای ستایش در آن خالی است. «دیگر نمیتوانیم در خانه بمانیم، باید خانه را عوض کنیم. آنجا که میرویم مدام شلوغ میشود، همسایهها میآیند و خبرنگارها، از این محله باید رفت.»