رویداد۲۴ امروز ۱۱ سپتامبر یا ۲۰ شهریور هفدهمین سالروز واقعه حمله به برجهای دو قلوی نیویورک است. اتفاقی که در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ رخ داد و یک نقطه عطف در تاریخ معاصر و سیاست جهانی به حساب میآید. به گونهای که میتوان عرصه روابط بین الملل را به قبل و بعد از ۱۱ سپتامبر تقسیم کرد.
نکتۀ جالب و متفاوت، اما این است که هر چند دونالد ترامپ رییس جمهوری کنونی آمریکا یک «جمهوری خواه» و در طیف جرج بوش پسر تعریف میشود، اما نوع نگاه او به ۱۱ سپتامبر مانند سلف خود نیست و از اینجا هم میتوان دریافت که ما حتی با یک بوش دیگر هم رو به رو نیستیم و ترامپ، ترامپ است نه تکرار بوش که ۱۱ سپتامبر را مانند او بها دهد.
این نوشته البته در ساعات آغازین هفدهمین سالروز ۱۱ سپتامبر منتشر میشود، اما مشخص است که ولو ترامپ اشارهای کند مایل است دوران جدید در امریکا یا قدرت گرفتن او شروع شده باشد نه با ۱۱ سپتامبر و با این نگاه چرا دو سال قبل را رها کند و برود سراغ ۱۷ سال قبل؟
نمیدانیم ترامپ در روز ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ یا ۲۰ شهریور ۱۳۸۰ کجا بوده هر چند اگر در سفر نبوده باشد به قاعده در همان نیویورک بوده و شاید خاطره یا بازگوید.
جرج بوش رییس جمهوری وقت آمریکا، اما در کتاب خاطرات خود خاطره آن روز را بازگفته است.
او در این کتاب با عنوان «لحظات تصمیم» فصلی را به این روز تاریخی اختصاص داده و از ۱۱ سپتامبر با عنوان «روزآتش» یاد کرده است. این کتاب در سال ۱۳۹۰ خورشیدی و با کمترین سانسور و توسط محمد حسین اسماعیل زاده به فارسی ترجمه و منتشر شد.
بخشی از خاطرات جرج بوش درباره ۱۱ سپتامبر به نقل از این کتاب (صفحات ۱۵۵ تا ۱۵۷) از این قرار است:
روز سه شنبه یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ قبل از سپیده دم در سوییتم در ساحل لوکونی و مجموعه تنیس نزدیک ساراسوتا در ایالت فلوریدا بیدار شدم. صبح را با خواندن انجیل آغاز کردم و بعد به طبقه پایین رفتم تا بدوم. وقتی شروع کردم خودم را در زمین گلف گرم کنم هوا هنوز گرگ و میش بود. عامل سرویس مخفی به ورزش روزانه من عادت کرده بود، ولی برای محلیها دویدن من در تاریکی کمی عجیب و غریب به نظر میرسید.
در راه بازگشت به هتل سریعا دوش گرفتم. صبحانه سبکی خوردم و به روزنامههای صبح نگاهی اجمالی انداختم. مهمترین خبر، بازگشت مایکل جردن از بازنشستگی و پیوستن مجدد او به NBA بود.
تیترهای خبری دیگر روی انتخابات شهرداری نیویورک و یک مورد بیماری مشکوک جنون گاوی در ژاپن متمرکز بودند. حدود ساعت ۸ صبح اطلاعات روزانه ریاست جمهوری به دستم رسید.
همیشه به این اطلاعات توجه زیادی داشتم و مشتاق شان بوم. ترکیبی ازاطلاعات فوق محرمانه آمیخته با تحلیلهای عمیق ژئو پلتیکی بود. اطلاعاتی که یازدهم سپتامبر به دستم رسید توسط یک تحلیلگر مشهور CIA به نام مایک مورل ارایه شده بود و درباره روسیه، چین و قیام فلسطینیان در کرانه باختری و نوار غزه بود.
کمی بعد از مطالعه این اخبار و اطلاعات، به سمت مدرسه ابتدایی امایی بوکر رفتیم تا بر موضوع اصلاحات آموزشی تاکید کنم.
در مسیر کوتاهی که باید از ماشین تا کلاس درس طی میکردیم، کارل روو گفت که هواپیمایی به مرکز تجارت جهانی برخورد کرده. عجیب به نظر میرسید. تصور کردم یک هواپیمای کوچک به طور وحشتناکی گم شده و به ساختمان خورده است.
بعد از آن کاندی (کاندولیزا رایس) زنگ زد. از یک تلفن محرمانه در کلاس درس با او صحبت کردم. کلاسی که تبدیل به مرکز ارتباطات کارکنان مسافر کاخ سفید شده بود. به من گفت که هواپیمایی که به مرکز تجارت برخورد کرده یک هواپیمای سبک نبوده یک جت تجاری بوده است.
شوکه شدم. آن هواپیما بی شک بدترین خلبان کل دنیا را داشته است. چه طور میتوانسته با یک آسمان خراش، آن هم در یک روز روشن و صاف برخورد کند؟ شاید خلبان سکته قلبی کرده.
به کاندی گفتم که هدایت کارها را بر عهده بگیرد و از مدیر ارتباطاتم – دن بارتلت- خواستم تا روی بیانیهای کار کند که در آن بر روی خدمات همه جانبه مدیریت بحران فدرال تاکید شود.
با مدیر مدرسه بوکر، خانمی دوست داشتنی به نام گوئن ریگل ملاقات کردم. او مرا به معلم کلاس، سارا کی دنیلز و همه بچههای کلاس دوم که در اتاق بودند معرفی کرد. خانم دنیلز به بچههای کلاس گفت: شروع به روخوانی کنند. بعد از چند دقیقه به دانش آموزان گفت: کتاب درسی شان را بردارند.
حضور فردی را پشت سرم احساس کردم. اندی کارد آهسته سرش را پشت گوشم آورد و زمزمه کرد: «دومین هواپیما با دومین برج برخورد کرد.» هر کلمه را شمرده و با لهجه ماساچوستی اش گفت: «به آمریکا حمله شده است.»
اولین واکنشم این بود که به شدت عصبانی شدم. چه کسی جرأت کرده به آمریکا حمله کند؟ سزایش را خواهد دید. بعد به صورت کودکانی که روبه روی من نشسته بودند نگاه کردم. مقایسۀ بیرحمی حملهکنندگان و معصومیت آن کودکان از نظرم گذشت. بهزودی میلیونها کودک روی حمایت من حساب خواهند کرد. هرگز آنها را ناامید نخواهم کرد.
گزارشگرانی را پشت کلاس دیدم که اخبار را از تلفنهای همراه و پیجرهایشان دریافت میکردند.
غریزهام به کار افتاده بود. میدانستم که واکنش من ثبت و در سراسر جهان پخش خواهد شد. مردم در شوک خواهند بود؛ ریس جمهوری نمیتواند شوکه شود. اگر عجولانه از کوره در بروم ممکن است بچهها بترسند و موجی از وحشت سراسر کشور را دربر گیرد.
خواندن درس همچنان ادامه یافت. ولی ذهنم به سرعت از کلاس درس فاصله گرفت و خیلی دور شد. چه کسی مسؤول این کار بوده؟ خسارتها تا چه حد است؟ دولت چه باید بکند؟
آری فلچر، وزیر رسانهها خودش را در میان گزارشگران و من قرار داد. تابلویی گرفته بود که رویش نوشته شده بود: «فعلا چیزی نگویید.» نمیخواستم هم حرفی بزنم. مشغول بودم تصمیم بگیرم که چه کار کنم. وقتی کلاس تمام شد آرام از کلاس خارج میشوم، واقعیات را بررسی میکنم و برای مردم سخنرانی خواهم کرد.
بعد از هفت دقیقه که اندی وارد کلاس شد به اتاق انتظار برگشتم. جایی که فردی تلویزیون را چرخاند. با ترس به تماشای بازپخش صحنه آهسته فیلمی نشستم که در آن هواپیمای دوم به برج جنوبی برخورد میکرد. گوی عظیم آتش و دود ناشی از انفجار مهلکتر از تصور اولیه من بود.
کشور تکان خورده بود و من هر لحظه احساس میکردم که سریع باید جلوی تلویزیون ظاهر شوم. پیش نویسی از بیانیهام آماده کردم. میخواستم به مردم امریکا اطمینان بدهم که دولت واکنش نشان خواهد داد و مجرمان را به دست عدالت خواهد سپرد. بعد باید با سرعت هر چه تمامتر سمت واشنگتن حرکت کنم.
این گونه آغاز کردم: «خانمها و آقایان! این لحظۀ دشواری برای مردم آمریکاست... دو هواپیما در یک حمله تروریستی به کشورمان به مراکز تجارت جهانی برخورد کردند.»
آهی بلند از والدین و اعضای انجمن شنیده شد. افرادی که آمده بودند تا سخنرانی من را درباره آموزش بشنوند. گفتم: «حرکت تروریستی علیه ملت ما قابل تحمل نیست.» در آخر برای قربانیان حادثه تقاضای تقاضای یک دقیقه سکوت کردم.
بعد متوجه شدم که سخنان من پژواک تعهد پدرم بعد از تهاجم صدام حسین به کویت بود که گفت: «این تجاوز تحمل نخواهد شد.» تکرار آن عمدی نبود. در متن سخنرانیام نوشته بودم: «تروریسم علیه آمریکا پیروز نمیشود.» سخنان پدر باید در ضمیر ناخودآگاه من نهفته بوده باشد و منتظر تا در بحران دیگری دوباره بر زبان بیاید...