رویداد۲۴ در صف نانوایی بودم. سربازی دوان دوان آمد تا نان بگیرد. صف چندتایی شلوغ بود و تکی خلوت. سرباز به شاطر گفت، یه دونه میدی عجله دارم. مرد نانوا هم نان سنگک را از تنور درآورد و گفت: این هم مال سرباز، در این هنگام جوانی که جلوتر از سرباز در صف بود نان را از دست سرباز گرفت و گفت: «اینجا تهرانه، شهرتون نیست، حساب و کتاب داره»
مرد جوان نانش را گرفت و شاطر دوباره نانی را به سرباز داد و سرباز مانده در شوک، حرفهای آن جوان تهرانی، راهش را گرفت و رفت.
واقعا تهرانی بودن، نسبت به اصفهانی بودن، رشتی بودن، ترک بودن و ... فضیلت دارد؟ واقعا تهران حساب و کتاب دارد؟
به خدا که فضیلت ندارد. بله، همه امکانات زندگی بهتر در تهران وجود دارد. از دانشگاه و بیمارستان بگیر تا سینما و پارک. این ایراد حکومت است که امکانات را در کشور پخش نکرده است و هر کسی به دنبال زندگی و کار بهتر میگردد مجبور است به تهران بیاید.
همین معنا باعث شده است که برخی از اهالی تهران فکر کنند نسبت به دیگران برتر هستند. فضیلت، اما در داشتن امکانات نیست. انسان بودن مهم است حالا میخواهید هر کجا زندگی کنید.
ناگفته نماند که بسیاری از اهالی تهران، تهران نشین هستند و نسبتشان به شهرهای مختلف ایران بر میگردد و بعد از یک ماه زندگی در پایتخت خود را تهرانی میخوانند.
البته این ویژگی در بسیاری از کشورهای جهان وجود دارد. معمولا اهالی شهرهای بزرگ به دیگران نگاه تمسخرآمیز دارند و فکر میکنند به واسطه اینکه در شهری بزرگ زندگی میکنند، نسبت به دیگران برتری دارند و خداوند آنها را بنده منتخب خود بر روی زمین قرار داده است.
همه ما تقریبا این شعر مهم سعدی را از بر هستیم که «تن آدمی شریفست به جان آدمیت/ نه همین لباس زیباست نشان آدمیت»
متاسفانه برای بسیاری از ما احترام به آدمها بر اساس شغل و یا مدرک تحصیلشان تعریف میشود. درحالی که در روابط اجتماعی بزرگترین احترامها باید نصیب کسانی شود که انسانیت و مردمداری در آنها موج میزند حالا میخواهد کارگر ساختمانی باشد یا رییس جمهور.
تا یاد نگریم انسانیت مهم است، تهرانی بودن میشود فضیلت.
میگویند روزی ملا نصرالدین به یک مهمانی رفت و لباس کهنهای به تن داشت. صاحبخانه با داد و فریاد او را از خانه بیرون کرد.
او به منزل رفت و از همسایه خود، لباسی گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن کرد و دوباره به همان میهمانی رفت.
این بار صاحبخانه با روی خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت و او را در محلی خوب نشاند و برایش سفرهای از غذاهای رنگین پهن کرد. ملا از این رفتار خندهاش گرفت و پیش خود فکرد کرد که این همه احترام بابت لباس نوی اوست. آستین لباسش را کشید و گفت: آستین نو بخور پلو، آستین نو بخور پلو.
صاحبخانه که از این رفتار تعجب کرده بود از ملا پرسید که چکار میکنی.
ملا گفت: من همانی هستم که با لباسی کهنه به میهمانی تو آمدم و تو مرا راه ندادی و حال که لباسی نو به تن کرده ام اینقدر احترام میگذاری. پس این احترام بابت لباس من است نه بخاطر من. پس آستین نو بخور پلو، آستین نو بخور پلو ..