اینها بخشی از ضجهها و درد فراق یک پدر است. پدر کشتیگیری که دخترش را در حادثه تلخ آتشسوزی مدرسهای در زاهدان از دست داد.
مونا خسروپرست، صبا عربی، یکتا میرشکار و مریم نوکندی ۴ دانش آموز مقطع اول ابتدایی در واحد آموزشی غیرانتفاعی"اسوه حسنه" زاهدان بودند که در این حادثه بر اثر سوختگی شدید جانشان را از دست دادند.
مرتضی عربی پیشکسوت کشتی زاهدان که در این حادثه، صبا دختر ۷ ساله خود را از دست داده با وجود اینکه در بدترین شرایط روحی و روانی قرار دارد در مصاحبهای که سراسر آن اشک و آه بود به تشریح علل و چگونگی وقوع این حادثه تلخ پرداخت. او ضمن انتقاد شدید از بیتوجهی مسئولان آموزش و پرورش استان و نمایندگان مجلس به مشکلات عدیده مردم، این فاجعه را حاصل بی تدبیری، عدم نظارت و بی توجهی به شایسته سالاری در انتخاب مسئولان استانی دانست.
مصاحبه مرتضی عربی پیشکسوت کشتی زاهدان را در ادامه میخوانید:
صبا آلرژی داشت و گفت چراغ نفتی کلاس نفسم را میگیرد
زمان وقوع حادثه ماموریت بودم. صبا آلرژی داشت، شب قبل از رفتن به ماموریت به من گفت بابا تو کلاس چراغ نفتی روشن میکنند نفسم میگیرد خیلی اذیت میشوم خیلی روی این مسائل حساس بودم و دائما پیگیری میکردم به همین خاطر سال قبل با هزینه خودم بخاری هوشمند ژاپنی برای مدرسه شان خریدم. آن بخاری برقی بود و هیچ خطری نداشت و کاملا ایمن بود، طوری که اگر دستی به آن میخورد یا زمین میافتاد بصورت خودکار خاموش میشد. فوری به همسرم گفتم حتما فردا به مدرسه برو به مدیرشان بگو اگر امسال هم بخاری خوب ندارید یا بیایید بخاری را ببرید یا خودمان برایتان بیاوریم.
مسئولان مدرسه هشدارمان را جدی نگرفتند
همسرم فردای آن روز به مدرسه صبا رفت و حتی گفتم به آنها بگوید پول برق هم خودم میدهم و نگران قبض برق نباشند، آنها هم گفته بودند، "چشم خودمان میآییم و بخاری را از منزلتان میگیریم"، اما نیامدند و فردایش باز از همان بخاری نفتی استفاده کردند و این حادثه رخ داد. همسرم خیلی تاکید کرده بود استفاده از بخاری نفتی خطر دارد و نباید دیگر از آن استفاده کنند، اما بی مروتها توجه نکردند. بخاری نفتی را دیگر در کوره و دهات هم استفاده نمیکنند چه برسد به مدرسه. وقتی نظارت نباشد و مسئولان خودشان را به خواب بزنند همین میشود. الان هم همه رفتهاند و ما ماندیم این مصیبت. دخترک ۷ سالهام سوخت و پرپر شد!
صبا را از دندانهای شیری اش که افتاده بود شناختم
من برای ماموریت کاری در تهران بودم که با من تماس گرفتند و گفتند که این اتفاق افتاده. وقتی رسیدم زاهدان برای شناسایی دخترم به پزشکی قانونی رفتم. وقتی صبا را دیدم نه صورت داشت نه بینی، دستها و صورت زیبای دخترم از بین رفته بود، طوری که اصلا قابل شناسایی نبود. چند روز قبل ۲ دندان شیری صبا افتاده بود وقتی دندان هایش را دیدم مطمئن شدم این چیزی که روبرویم گذاشته اند دردانه و جانم صبا است (دیگر گریه امانش رامی برد، اما به هر شکل ممکن ادامه میدهد)
وقتی کلاس آتش گرفت معلمشان فرار کرد و دیگر کسی او را ندید!
یکی از همکلاسیهای دخترم که از این حادثه زنده بیرون آمد برایم تعریف کرد و گفت"چراغ نفتی روشن بود، در همان حال خانم معلم نفت آورد داخل چراغ بریزد، اما به محض ریختن نفت چراغ گر گرفت و ترکید، معلم جوان فورا از مهلکه فرار میکند و جان خودش را نجات میدهد و اصلا هیچکاری برای نجات بچهها انجام نمیدهد. دیگر هم هیچکس او را ندید حتی در مراسم تشییع!.
۷ دختر داخل اتاقی که هیچ پنجرهای نداشت گیر میکنند، درب خروج هم بقدری باریک بود که ۲ نفر کنار هم نمیتوانستند خارج شوند، چراغ نفتی هم جلوی درب داخل اتاق بود که آتش گرفت، به همین خاطر خروج از اتاق خیلی سخت شده بود، ۳ نفر از بچهها به هر شکل ممکن سریعا فرار میکنند، اما ۴ نفر داخل اتاق میمانند، موکت هم کف اتاق بوده که فورا آتش میگیرد بطوریکه این طفلان معصوم دیگر نمیتوانند خارج شوند، از ترس به انتهای اتاق برمیگردند و زنده در آتش میسوزند، جزغاله میشوند.
صبا و دوستش در آغوش هم سوختند!
(گریه امانش را بریده و من هم دیگر اختیار از کف میدهم، اما در همان حال او میگوید و من هم مینویسم) باقیمانده بچهها از ترس به ته کلاس میروند. صبا دخترم با دوستش همدیگر را سفت در آغوش میگیرند، دخترم کاپشن پلاستیکی تنش بود، با هم و در آغوش هم در آتش میسوزند بطوری که بعد از خاموش کردن آتش به سختی آنها را از هم جدا کرده بودند!
همسایهها گفتند فقط از دل آتش صدای ناله بچهها را میشنیدند
یکی از دانش آموزانی که زنده ماند دقیق برایم تعریف کرد که معلمشان که جانش را نجات میدهد فرار میکند و اصلا هیچ کاری نمیکند. مدیر مدرسه هم نبوده و کسی که جانشیناش بوده هم معلوم نیست چرا هیچ کاری نکرده. با آتش گرفتن کلاس همسایهها با دیدن دود و شعلههای آتش از بالای دیوار وارد مدرسه میشوند و بعد هم با کمک آتش نشانی آتش را بالاخره خاموش میکنند. همسایهها میگفتند فقط صدای خفیف ناله میشنیدیم.
چیزی از جگرگوشه ام باقی نمانده بود!
نمیدانم چقدر طول کشیده بود تا آتش را خاموش کنند، اما تا خاموش کنند و به دادشان برسند چیزی از جگر گوشه ام باقی نمانده بود. آتش تمام صورت و تنشان را سوزاند و چیزی از آنها باقی نگذاشت. این یعنی بچم خیلی تو آتش بود!
با نذر و نیاز صبا را از خدا گرفتیمخدا را شکر تمکن مالی دارم، صبا یک نابغه بود، این بچه بی نظیر بود، خیلی با ادب و مهربان بود طوریکه به همه احترام میگذاشت و دوست و آشنا و غریبه هر کس که او را میدید شیفتهاش میشد. ۶ سال بود بچه دار نمیشدیم. مادرم سفره حضرت زینب (س) و رقیه (س) نذر کرد، انقدر از خدا خواستیم تا بالاخره صبا را به ما هدیه کرد.
صبا با شیرین زبانی هایش خستگی را از تنم درمی آوردوقتی شب خسته از سرکار یا باشگاه کشتی به خانه میآمدم تا وارد خانه میشدم همیشه صبا اولین نفری بود که به استقبالم میآمد، دورم میچرخید، همه اتفاقاتی که در طول روز برایش افتاده بود را با شور و هیجان برایم تعریف میکرد. صدایش، بوسه هایش خستگی را از تنم درمی آورد، صبا را روی کولم میگذاشتم و بازی میکردیم. هر چه میخواست انجام میدادم بعد هم میرفتیم با ماشین بیرون و گردش، چون خیلی ماشین سواری دوست داشت.
دیگر چطور زنده بمانم؟کمرم شکست. صبای من مهربان و بی گناه بود. او بهشتی شد، اما من و مادرش چکار کنیم، چراغ خانه ام بود. دیگر بدون او چطور نفس بکشم؟ چطور میتوانم زنده بمانم؟
مدیر مدرسه گفته بود مثل چشممان از صبا مراقبت میکنیم!بچهام مدرسه نمونه دولتی درس میخواند تا اینکه مدیر همین مدرسه لعنتی غیرانتفاعی پیش همسرم آمد و التماس کرد صبا را در مدرسه ما ثبت نام کنید. مدرسه ما غیرانتفاعی است، امکانات در اختیارشان میگذاریم، معلمشان در استان بهترین است. همسرم گفته بود شوهرم باید اجازه بدهد، با من تماس گرفتند باز هم التماس کردند بچهات را دست ما بسپار قول میدهیم مثل چشممان از او مراقبت کنیم. گفت: صبا نابغه است و حیف است هدر شود، اما قبول نکردم، گفت: برای مراقبت و موفقیت او تعهد کتبی میدهیم. انقدر اصرار کرد که بالاخره قبول کردم.
کاش دخترم را دستشان نمیسپردم نمیدانستم روزی میرسد جنازه سوخته دخترم را تحویلم بدهند. الان خودم را روزی هزار بار تف و لعنت میکنم کاش قبول نمیکردم، کاش دخترم را به دستشان نمیسپردم. همه حرف هایشان دروغ بود، دکان و دستگاه راه انداخته بودند که جیب مردم را خالی کنند و سر بچه هایمان این بلا را بیاورند.
چند ماه پیش خودم شخصا رفتم از مدرسه شان بازدید کنم. وضع مالی ام نسبتا خوب است به آنها هم همان موقع گفتم هرچه کم دارید به من بگویید خودم تهیه میکنم تا دخترم و دانش آموزان دیگر راحت باشند تا اینکه حدود ۳ هفته پیش صاحبخانه جوابشان کرد. حتی گفتم ملک خوب هم برایتان سراغ دارم، اما خودشان رفتند یک ملک دیگر پیدا کردند. من خیلی حساسیت داشتم، اما بدبختی تو این ۲۰ روز خیلی گرفتاری کاری داشتم و فرصت نشد بروم و جای جدیدشان را ببینم. همیشه مدام میرفتم، دخترم با سرویس شخصی میرفت و میآمد. مدام به راننده تاکید میکردم صبا را تحویل مدرسه بده و بعد برو. به دخترم میگفتم تا آقای قاسمی نیامده از مدرسه بیرون نیا.
صبا را لای پتو میپیچیدیم تا مبادا سرما بخوردخودم و همسرم شاغل بودیم وقتی صبا بدنیا آمد، ۵ سال توی پتو میگذاشتیم و به خانه مادرم میبردیم تا مبادا سرما نخورد. چه میدانستم چنین سرنوشتی دارد!
مگر شکوه و شکایت فایدهای هم دارد؟از او میپرسم پس از این اتفاق آیا از مسئولان مدرسه و آموزش و پرورش شکایت کرده یا خیر. پس از کمی مکث میگوید: مگر شکوه و شکایت فایدهای هم دارد؟ عاقبت دختران شین آبادی چه شد؟ مگر ککشان هم گزید و کاری کردند؟ این همه اتفاق افتاد چه کار کردند؟ اصلا نمیدانیم تو این مملکت شکایت پیش که ببریم و حرفمان را به که بگوییم؟ مگر گوش شنوایی هم برای دردهای مردم هست؟
مدرسه ۱۰۰ متر با آموزش و پرورش فاصله داشت، اما یکبار هم سرکشی نکردند!همین مدرسهای که آتش گرفت فقط ۵۰ یا ۱۰۰ متر با اداره ناحیه ۲ آموزش و پروش زاهدان فاصله دارد، حتی یکبار هم نیامدند ببینند این مدرسه آیا ایمنیهای لازم را دارد و استاندارد هست که بعد اجازه تاسیس مدرسه را بدهند. کلاسی که پنجرهای ندارد و یک درب کوچک دارد نباید سرکشی کنند و بپرسند که برای گرم کردن کلاس چه کار میخواهند بکنند؟ پس وظیفه اینها چیست؟ چرا کسی جواب نمیدهد؟
این اتفاقات نتیجه بیچارگی ماستاین اتفاق و صدها اتفاق دیگر که جان خیلیها را گرفت نتیجه بی تدبیری و بی مسئولیتی مسئولان ماست. اینها نشان دهنده بدبختی و بیچارگی ماست. نمیدانیم دردمان را به که بگوییم، دیگر چه فایده دخترم سوخت و رفت، کمرم شکست.
مسئولان برای بچههای خودشان هم همینطور بی تفاوتند؟مسئولان مدرسه که همه فرار کردهاند و کسی اصلا از آنها خبر ندارد. مسئولان آموزش و پرورش هم فقط یک سر به مراسم تشییع آمدند و رفتند. گفتند معاون وزیر و مدیر کل آمده بودند. فقط آقای ارجمندی از مسئولان آموزش و پرورش که از دوستانم است بنده خدا از همان اول بالای سر بچهام آمده بود. هر کسی بیاید دیگر فایدهای ندارد، نوش دارو پس از مرگ سهراب دیگر چه سودی دارد؟ الان نماینده و وزیر هم بیایند مگر فایدهای دارد و صبای من برمیگردد؟! چرا نباید وزیر آموزش و پرورش و مدیرکل برکنار شوند؟ دیگر چه اتفاقی باید بیفتد که اینها برکنار شوند؟ چرا نباید از وضعیت مدارس که مثلا خانه دوم بچههای مردم است خبر داشته باشند؟ برای بچههای خودشان هم همینطور بیتفاوتند؟
مدیرکل آموزش و پرورش برکنار نشده، چون پشتش به یک سری نماینده مجلس گرم استچرا مدیر کل آموزش و پرورش استان با این همه مشکل نباید برکنار شود؟ میدانید چرا؟ چون پشتش به یکسری نماینده مجلس گرم است و این آقا با همه بدبختی مردم چند سال است از جایش تکان نمیخورد. مگر یک خانم جوان را نکشتند؟ خیلی اتفاقات دیگر در مدارس استان افتاد، اما هیچ کس پیدا نشد به اینها بگوید خرت به چند؟ آقا بدبختیم، درد داریم از کجا بگویم؟
وقتی نماینده مان فکر همه چیز است الا درد مردم کجا شکایتت ببریم؟زاهدان مرکز استان است، اما بعد از این همه سال فقط ۵ درصد مردم گاز دارند. این بدبختی ماست. این همه نعمت خدادادی، اما سهم بچه هایمان یک بخاری نفتی است. به که شکایت ببریم؟ به استاندار، یا فرماندار؟ وقتی نماینده مجلس که با رای همین مردم و با هزار وعده و وعید انتخاب شده فکر همه چیز است الا درد مردم استانش، حرف زدن چه فایدهای دارد؟ نماینده مجلس بجای حل مشکل این مردم بیچاره، مدیر کل انتخاب میکند، در استانداری کسی نمیتواند روی حرف نماینده حرف بزند، هر کسی که مطابق میلشان رفتار کند و خرج تبلیغاتشان را داده باشد هر کاری هم کند میماند.
میخواستم در پیشکسوتان به کشتی ادامه بدهم، اما این اتفاق کمرم را شکسترییس هیات کشتی امسال گفت: مرتضی تو کشتی گیر خوبی بودی بیا و در رده پیشکسوتان کشتی بگیر. من هم گفتم خدا را شکر از زندگی ام راضیام پس کشتی میگیرم، اما الان کمرم شکست. چطوری میتوانم دیگر کشتی بگیرم؟ اصلا دیگر نمیخواهم زنده بمانم.
صبا مثل یک مادر دختر ۱۸ ماهه ام راتر و خشک میکردمن یک دختر ۱۸ ماهه هم دارم. صبا ۷ سال داشت، اما مثل یک مادر از سارینا مراقبت میکرد تا جاییکه دیگر خیالمان راحت بود. انقدر که عاقل بود مثل یک مادر سارینا راتر و خشک میکرد. همسرم دارد دیوانه میشود نمیدانم به او چه بگویم تا آرام شود. الکی هم که نمیتوانم دلداریاش بدهم. مگر بدتر از این هم داریم؟ بگویم مشیت الهی بوده؟ بنده او با بی مسئولیتی باعث این فاجعه شده. چرا خودمان را گول میزنیم.
ثانیه به ثانیه زندگی ام با صبا خاطره بودهمه زندگی من با صبا خاطره بود، لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه اش. تا خانه میآمدم میپرید بغلم میگفت: بابا بوسم کن. از مدرسه اش میگفت. نقاشی هایش را نشانم میداد. نقاشی هایش فوق العاده بود، میگفت: بابا ببین من هم میگفتم دخترم تو هنرمندی (گریه امانش نمیدهد) میخواستم تو این دنیا برایش بهشت بسازم، اما جور دیگر بهشتی شد. همه داریم میسوزیم، یکی از دوستانم که چند روزی مهمان ما بود زنگ زده بود همش گریه میکرد میگفت: مرتضی دارم دیوانه میشوم. از بس صبا به همه احترام میگذاشت و مهربان بود.
یاد صبا و طوری که جگرگوشه ام آتش گرفت و جزغاله شد جگرم را آتش میزند. صبا فرزند بزرگم بود، نمیدانم چطور با این مصیبت کنار بیایم. کاش همه اینها خواب بود و یک نفر با سیلی از این کابوس بیدارم میکرد!
در حال حاضر به گواه اهالی، تنها ۵ درصد زاهدان به عنوان مرکز استان سیستان و بلوچستان از نعمت گاز برخوردارند و ۹۵ درصد مردم از نفت سفید و یا کپسول گاز استفاده میکنند، جای تعجب است چرا علی رغم این موضوع با رسیدن فصل سرما مسئولان با حساسیت به وظیفه اصلی خود در نظارت دقیق بر وضعیت ایمنی مدارس عمل نمیکنند تا شاهد چنین حوادثی تلخ و زجرآوری نباشیم؟