من از روابط نامتعارف با جنس مخالف هیچ گونه آگاهی نداشتم و تنها از طریق فضاهای مجازی در جریان برخی دوستیهای خیابانی قرار میگرفتم و دوست داشتم زودتر ازدواج کنم و زندگی مستقلی را تشکیل دهم، ولی به خاطر این که راهنمای درستی در زندگی ام نبود به بیراهه رفتم و در جست و جوی محبت همه هستی ام را از دست دادم تا جایی که …
رویداد۲۴ دختر ۱۷ساله به نام مهشید که به همراه مادرش و برای اعلام شکایت از یک پسر جوان وارد کلانتری شده بود، در حالی که اشک ریزان بیان میکرد «امید» مرا فریب داد و زندگی ام را به نابودی کشاند، درباره سرگذشت اسفبار خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: از روزی که چشم باز کردم جز فریاد و درگیریهای پدر و مادرم چیزی ندیدم. از دوران کودکی فقط خاطراتی از ترس و وحشتهایی برایم باقی مانده است که با هر بار مشاجره و کتک کاریهای پدر و مادرم به گوشه اتاقی میخزیدم و با چشمانی وحشت زده جیغ میکشیدم. بزرگتر که شدم از میان جملات توهین آمیز پدر و مادرم دریافتم که درگیری آنها به خاطر مصرف موادمخدر است.
خلاصه، هشت سال بیشتر از عمرم نگذشته بود که فهمیدم آنها از یکدیگر طلاق گرفته اند. آن روز وقتی از مدرسه به خانه بازگشتم، مادرم هنگام مصرف موادمخدر ماجرای جدایی از پدرم را برایم بازگو کرد و من در حالی که اشک هایم داخل استکان چای میریخت ناباورانه فقط گوش میکردم، اما نمیدانستم که این ماجرا سرنوشت مرا نیز تغییر میدهد. از سوی دیگر مادرم بیماری ریوی داشت و به ناچار حدود دوماه از سال را در مراکز درمانی تهران سپری میکرد. من هم که کنار مادرم مانده بودم در این مدت آواره منازل بستگان و دوستان مادرم میشدم.
چند سال بعد دیگر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و در حالی که برای دوستانم دلتنگ بودم، بالاخره درس و مدرسه را رها کردم و خانه نشین شدم. مادرم برای تامین هزینههای زندگی در بیرون از منزل کار میکرد و من هم برای رفع تنهایی هایم به گشت و گذار در شبکههای اجتماعی میپرداختم و با انواع و اقسام ارتباط با جنس مخالف آشنا میشدم تا این که در ۱۴سالگی با پسری به نام «امید» آشنا شدم. او شاگرد یک کارگاه تولیدی بود و من هر روز که برای خرید مایحتاج زندگی به خواربار فروشی محله میرفتم او را میدیدم که با نگاههای عاشقانه به من مینگریست.
آن روزها من تشنه ذرهای محبت بودم به طوری که حتی لبخندهای آن جوان هم برایم لذت بخش بود. طولی نکشید که ارتباط پنهانی من و امید با رد و بدل کردن یک شماره تلفن آغاز شد و من به امید ازدواج با او به همه خواسته هایش تن میدادم. ارتباطهای ما به دیدارهای مخفیانه نیز کشید تا جایی که اگر روزی او را نمیدیدم احساس افسردگی میکردم. سه سال از آشنایی ما میگذشت و من در حالی هفدهمین بهار زندگی ام را پشت سر میگذاشتم که هیچ خبری از ازدواج من و امید نبود و او فقط از من سوءاستفاده میکرد. در نهایت به امید گفتم اگر مرا دوست دارد باید با خانواده اش به خواستگاری ام بیاید، ولی او مدعی بود که مادرش با ازدواجمان مخالف است.
خلاصه، حدود یک ماه قبل وقتی مادرم دوباره برای معالجه به تهران رفت، قرار بود من هم به منزل مادربزرگم بروم، ولی امید مرا به خانه خودشان برد و به مادرش معرفی کرد. اگرچه چند روز مادر او روی خوشی به من نشان نداد، اما آرام آرام روابطش با من بهتر شد و گفت: تو عروس خوبی برای ما میشوی! بعد از یک هفته امید مرا به منزل پسرعمویش برد تا این که یک شب همه هستی ام را از من گرفت و …
وقتی مادرم از تهران بازگشت من در حالی با ترس و لرز موضوع را برایش بازگو کردم که دیگر امید و مادرش به تلفن هایم پاسخ نمیدادند و …
شایان ذکر است، به دستور سرگرد قاسم احمدی (رئیس کلانتری سیدی مشهد) پرونده این دختر نوجوان به دستگاه قضایی ارسال شد.