رویداد۲۴ ما پولی برای تهیه جهیزیه نداشتیم و این موضوع باعث اختلافاتی بین دو خانواده شد. خیلی تلاش کردم که با کمک خیرین جهیزیه کوچکی برای خودم دست و پا کنم، اما نشد. پدرم معتاد و بیکار بود و مادرم با کارگری در خانههای مردم تنها میتوانست خرج خورد و خوراکمان را تامین کند.
درگیری بین دو خانواده بیشتر شد تا جایی که شوهرم به تحریک خانواده اش تماسش را با من قطع کرد. او گفت: «هر وقت توانستی جهیزیه تهیه کنی با من تماس بگیر!» دیگر نه تلفن اش را پاسخگو بود و نه مرا به خانه شان راه میدادند. من هم چارهای جز صبر نداشتم تا این که دورادور متوجه شدم همسرم برای کار نزد برادرش به تهران رفته است. بعد از مدتی هم پیغام فرستاد که تصمیم به جدایی از مرا دارد. از قرار معلوم آن جا با دختر دیگری آشنا شده بود.
وکیل جهانگیر آن قدر سماجت کرد تا توانست خانواده ام را راضی کند که در ازای دریافت مبلغی پول، طلاقم را بگیرم حتی راضی بودم مهریه ام را ببخشم و در ازای آن جهانگیر جهیزیهای تهیه کند و سر خانه و زندگی مان برویم، اما جهانگیر وارد رابطهای دیگر شده بود و تمایلی به ادامه زندگی مشترک با من نداشت. بالاخره مبلغ ناچیزی از جهانگیر گرفتیم و صیغه طلاق بین ما جاری شد. مبلغی از پول را پدرم گرفت و من با باقی مانده آن خودرویی خریدم و به مسافرکشی در تاکسی تلفنی مشغول شدم.
دوست داشتم پولی پس انداز کنم تا اگر دوباره ازدواج کردم برای تهیه جهیزیه درمانده نشوم خلاصه روزی زن جوانی به عنوان مسافر سوار خودرویم شد. بعد از مدتی رابطه دوستی با آن زن جوان او مرا برای برادرش خواستگاری کرد. وقتی با جلال صحبت کردم با خودم گفتم زندگی روی خوشش را به من نشان داده است. با خوشحالی از پس اندازم جهیزیهای تهیه و زندگی مشترکم را آغاز کردم. تصورم این بود که نیمه گمشده ام را یافته ام غافل از این که جلال متاهل بود و همسر ودو فرزند داشت. این را وقتی فهمیدم که دوماهه باردار بودم. تصمیم به جدایی از او گرفتم، اما جلال به هیچ عنوان رضایت نمیداد. او تهدیدم میکرد که اگر طلاق بگیرم مرا میکشد. او میگفت: عاشق من است، اما چه عشقی که مرا با خوراندن قرص مجبور به سقط جنین کرد.
از مزاحمتهای زن اولش نیز درامان نبودم کم کم متوجه شدم که جلال پسر یکی از خلافکاران محله است و مانند پدرش با فروش مواد مخدر روزگار میگذراند. منزل را ترک کردم و به منزل دوستم پناه بردم تا مدتی آن جا پنهان شوم، اما نمیدانم چگونه پیدایم کرد و ضربات چاقو را بر پیکرم فرود آورد به طوری که راهی بیمارستان شدم و او حتی هزینه بیمارستان را پرداخت کرد. بعد بهبودی از او شکایت کردم به طوری که راهی زندان شد، اما بعد دلم سوخت و رضایت دادم.
خلاصه آن قدر التماس وزاری کرد و گفت که من عاشق تو هستم و بدون تو نمیتوانم زندگی کنم که به منزل مشترک بازگشتم و بعد از مدتی باردار شدم اکنون دخترم یک ساله است، ولی او نه تنها مخارج زندگی را پرداخت نمیکند بلکه هر روز کتکم میزند و فرزند شیرخواره ام را از من دور ساخته است. دیگر نمیتوانم به این زندگی ادامه دهم...