رویداد۲۴ دختر جوانی جلو نشسته بود و من تنها سرنشین صندلی عقب بودم. راننده گله داشت که توی این گرما فقط با دو مسافر میرود و میگفت: «این جوری کار کردن نمیصرفه.» به مقصد که رسیدیم، پیاده شدم. یک اسکناس هزار تومانی به راننده دادم و منتظر بقیه پول ایستادم. راننده ۲۰۰ تومان پس داد و میخواست حرکت کند که در ماشین را باز کردم و گفتم: «۲۰۰ تومان دادین.» راننده گفت: «خب.» گفتم: «کرایه این مسیر ۵۰۰ تومنه.» راننده گفت: «کرایهاش ۸۰۰ تومنه.» گفتم: «من هر روز این مسیر را میام.» راننده گفت: «اگه تو روزی یه بار این مسیر را میری من روزی ۱۰ بار این مسیر را میرم و برمیگردم. از همه هم ۸۰۰ تومن میگیرم.» گفتم: «شما چون مسافر بهت نخورده داری دولاپهنا حساب میکنی.» راننده عصبانی شد و گفت: «من ۱۷ ساله راننده تاکسیام، اگه میخواستم از کسی کرایه اضافه بگیرم الان به جای این قراضه، یه ماشین نو زیر پام بود.» گفتم: «این ۳۰۰ تومن مهم نیست ولی یادت باشه حقات نبود.»
در را محکم به هم کوبیدم. راننده هم حرکت کرد. هنوز حرصم خالی نشدهبود و فریاد زدم: «برای همینه که تا آخر عمرت باید عین اسب بدویی، آخرش هم به هیچجا نمیرسی.» راننده رو کرد به دختر جوان و گفت: «عجب بیتربیتیهها خودش و اون هیکلش اسبن، اونوقت به من میگه اسب. بیشعور.» دختر جوان گفت: «ببخشید شما الان دیگه نمیتونید این چیزها رو بگید، چون راوی پیاده شده.» راننده گفت: «راوی چیه؟ من هر وقت دلم بخواد حرف میزنم.» دختر گفت: «آخه نمیشه این ماجرا راویاش اول شخص بوده، برای همین وقتی اینجا نباشه دیگه نمیشه ماجرا رو ادامه داد.»
راننده گفت: «من هر روز این مسیر رو ۸۰۰ تومن میگیرم، راویاش هم اول شخص باشه یا دهم شخص برام هیچ فرقی نداره. اسب هم خود بیتربیتش بود.» دختر که دید راننده خیلی عصبانی است، دیگر چیزی نگفت و کرایهاش را آماده کرد.
منبع: خراسان