رویداد۲۴ زوجی از «بریتیش کلمبیا» به طرف «سن دیگو» بهمراه سگ شان در حال سفر بودند و زمانی که در «کالیفرنیا» توقف کردند، برای استراحت چادری برگزار کردند. شبانگاه به خواب رفتند، ولی ساعت یک نیمه شب با نوایی از خواب بیدار شدند.
نجوایی مرموز که آنها را هراسناک کرده بود به گوش میرسید و به آنها میگفت: «و آنگاه که قدیسان ظاهر میشوند». بعد از چند وقتی این اواز تبدیل شد به این عبارت: «زمانیکه در این جا میخوابید به من بی حرمتی میکنید و زمانیکه به من بی حرمتی میکنید، به تفنگداران آمریکا بی حرمتی میکنید.»
بعد از چند وقتی این نوا آغاز به هجی کردن حروف کلمهی «فرار» کرد و این زوج بیمناک با سرعت تمام از آن جا گریختند. صبح روز بعد به همان مکان بازگشتند و وسایلی که جا گذاشته بودند را با خودشان بردند.
****داستان کوتاه وحشتناک****ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به طرف منزل بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی میکنم. از آنجایی که عمیقاً خواب آلود بودم. ضبط خودرو را روشن کردم تا احتمالا خوابم نبرد. بعد کمی سرعت خودرو را بالا بردم، آنچنان که سرعتم از حد جایز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که یک دفعه دختربچهای را کنار جاده دیدم.
سنگینی نظر خیره اش را کاملاً روی خود حس میکردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود میپرسیدم که دختربچهای به آن سن و سال در آن زمانی شب کنار جاده چه میکند، میخواستم دنده عقب بگیرم که یک دفعه حس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. هنگامی که از آیینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از شدت ترس سکته کنم؛ به دلیل آن که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت خودرو چسبانده بود. اول خیال کردم که دچار توهم شده ام، در نتیجه پس از کلی کلنجار رفتن، مجدد از آیینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانیکه چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. هنگامی که به کنار جاده نگاهی انداختم، آن جا هم اثری از دخترک ندیدم. آیینه خودرو را رو به بالا قرار دادم تا بار دیگر با آن صحنههای وحشتناک روبرو نشوم. هرچند، هنوز هم همان حس عجیب همراهم بود، حس میکردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی هراسناک، سریع به طرف خانه به راه افتادم و خدا خدا میکردم که پلیس در این حین به دلیل رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند.
طولی نکشید که آن حس عجیب را از یاد بردم و از اینکه به منزل خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی حس ارامش میکردم ولی…درست زمانیکه در برابر راه ورودی منزل مان رسیدم، همان حس عجیب که این دفعه عجیبتر از قبل بود به سرغم آمد. هنگامی که به طرف پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آن جا دیدم؛ وی کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند میزد! من که از فرط تعجب شوکه شده بودم، یک دفعه کنترل خودرو را از دست دادم و با درخت در برابر منزل برخورد کردم.
در حالی که بی خود و بی جهت فریاد میزدم، از پنجره خودرو به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایهها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. اول پدر و مادرم به دلداریم پرداختند، ولی هنگامی که کل داستان را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که به چه دلیل آبروریزی به راه انداخته ام، همسایهها را از خواب پرانده ام و
خودرو را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام. چند روز بعد به همان نقطهای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آن جا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیداکردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک بهمراه خانواده اش در اثر یک حادثه رانندگی کشته شده بود. اما مطمئن نیستم، ولی خیال میکنم که آن شب، وی تصمیم داشت سوار ماشینم شود. هیچوقت
آن شب کذایی را از یاد نمیبرم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به منزل بر میگردم، شخصی را همراه خود میبرم.