رویداد۲۴ آن دم شاعر خواهی بود که پا بر فرق تاج و تخت آوازه کوفتهای و از نکبت ننگ و نام فراغت یافته ای.
آن لحظه که خط فراموشی بر شجره نامهی شهرت کشیده ای، آن لحظه.
چرا که هیچ شاعری تمام لحظات زندگی اش شاعر نبوده است. تنها در لحظاتی شاعر خواهی بود. آن لحظهی پرشکوه که قدرت این اعتراف را در خود احساس میکنی و اعتراف میکنی: من برای در خود زیستن آمدم دیگران در من زیستند.
دوست دارم راهها با گامها و گامها به راهها هم آهنگ و هم گام با اندیشه هم راه طی کنیم.
گرچه سر منزلی در نظر این جامهی کاغذین نیست.
بیشتر بخوانید: به یاد سالروز تولد نصرت رحمانی + بیوگرافی و صدا
بی گاه پیمودن، بی همراه پیمودن، در اندیشه هم پیمودن چندان فاصلهای با هم ندارند. آنچه هست و نیست، نفس پیمودن است، تحرک است، همین و بس.
دویدن در سنگلاخپدر قهرمانی نداشته ام تا لقبش را با زنجیر به کتهای خسته ام ببندم و در سنگلاخها بدوم، تا هرجا سخن بر سر نام میرود، با تمام نیرویم فریاد بکشم و که پسر فلان الدوله هستم. ولی اگر لازم باشد میگویم نام پدرم اسد الله بود. من نمیدانم زادهی یک قانونم یا پدیدهی یک عشق، آنچه میدانم این است که سحر یکی از شبهای اسپند ماه ۱۳۰۸ سپیده در چشم هایم ریخت و تهران مرا در لای چنگهای خویش گرفت.
باید اعتراف کنم که تحصیلات من هم، چون هر شاعر دیگری پیش از تحصیلات مدرسهای شروع شد. بله کتاب ورق زدن را از پیش شروع کرده بودم. نمیدانم دنبال چه چیزی میگشتم، از ورق زدن و کاوش در لابه لای خطوط چه میخواستم؟ تا کنون که در حال تورقم تا زمان ورق خوردن خودمان کی برسد؟! این کتابها را ورق زدم. من که از بس ورق خورده ام، شیرازه ام به کلی از هم در رفته، دیگر وقت صحافی است، اما دیر است خیلی دیر است. در حقیقت وقت پَرپَر کردن من است.
مدرسهی ناصر خسرو و سپس دبیرستان ادیب را گذراندم: از هنرکده نقاشی به خاطر پارهای بحرانها بیرونم کردند، من هم به مدرسهی پست و تلگراف رفتم. روزهای شلوغی بود. مدیر مدرسه ما پژمان بختیاری (شاعر)، استعداد مرا زود درک کرد و روزنامه دیورای مدرسه را در اختیار من گذاشت. آغاز کار روزنامه نویسی من از همین جا شروع شد.
من صدای این نسل را فریاد زدمما شکست خوردیم در سال ۳۲. اما هرگز از آرمانهای خودمان دل نکندیم. نه در شعرمان و نه در زندگی مان. ما الفبای خواندن را در حزب توده یاد گرفته بودیم. بعد از ۳۲ ما از حزب توده سر خوردیم. دیدم حزب یک سراب بوده است، اما آن آرمان خواهی در ما ماند و مانده است و میماند. بعد از ۳۲ عدهای خودشان را فروختند به دستگاه، رفتند آن طرف. عدهای هم رفتند بساز و بفروش شدند! ما ماندیم با آرمانهای خودمان، تا حقیقت، آزادی، عدالت و انسانیت را پاس داریم و شکست خودمان را بسرائیم، از یأس خود علیه نظم مستقر حربهی اعتراض بسازیم. اما شکست سبب آن شد که ما به درون خودمان، به کنه وجودمان نگاه کنیم. مثل «کافکا». همین جا بود که از نیما جدا شدیم. ما میراث دار «هدایت» بودیم که به ما نزدیکتر بود. از همه آگاهتر و زودتر از همهی ما مسائل را فهمیده بود. نوشته بود و آن آخر کار هم آخرین اعتراض خود را به صورت خودکشی به چهره ما ترکاند.
شکست سبب شد که ما، ما که مبارزان جوان آن دوره بودیم و یکسره در خدمت آرمانهای مبارزه، تبدیل شدیم به مشتی آواره خیابانها و میخانهها و قهوه خانه ها، امید، شاهرودی، سپهری، شاملو، نادر پور، شیبانی در آن فضای درد و یأس و شکست و آوارگی، به تهران سر ریز شدند تا ما شویم (آخر کسی نبود حالمان را بپرسد). درباره خودم جایی نوشته ام که نصرت رحمانی از جمله بیماریهایی ست که در هر قرن یک نفر به آن مبتلا میشود! ما شاعران، آدمهای دیوانه، یاغی، و به هر حال غیر عادی هستیم و در میان شاعران، پدیده «رحمانی» همان طور که گفتم، اپیدمی ناشناختهای بود. در آن فضای بعد از ۳۲ کسی آمده بود که صدای تازهای داشت. زبان کوچه و بازار را به کار میبرد. مسائل، آدمها و فضای زندگی شهری مردم عادی و روشن فکران را تصویر میکرد. علیه اخلاقیات حاکم، علیه ریا و دروغ شورش میکرد. از «سقاخانه» ها، کوچه ها، مساجد و بازارها: و حتی از «شهرنو» تصویر میداد. از واقعیتهایی که دیگران یا نمیدیدند یا نمیخواستند ببینند! از زندگی و از مردم و از شکست. از نسلی از دست رفته.
شعر من رنگ ملی داشت در آن روزگار. همیشه گفته ام: در هنر باید رنگ ملی، دید جهانی، و تکنیک علمی با هم جمع شوند. هر کدام که نباشند، پای اثر هنری میلنگد. ما نسلی بودیم که یأس و در و شکست و دربه دری و آوارگی کشیده بود؛ و من صدای این نسل بودم.
اولین شعرهایی که چاپ کردم، در مجلات و روزنامهها بود. به گمانم در نوزده سالگی اولین شعرم در «شهباز» منتشر شد. اما، کارها بعد از ۳۲ بود که شکل گرفت. بیش از آن کارها در همان روال و سیاق زمانه بود. مثل خاکستر علی آبادی، چارپاره و پارهای غزلها و قصائد. روی هم رفته آش شلقلمکاری بود که حزب توده میپخت. هرکدام به نفعش بود، پیشرفتهترین کارهای جهان محسوب میشد. هر کدام هم مرعوب بود، مارک عقب افتادگی و کهنگی بر پیشانی اش مینشست. از این نسل در به در، اولین کسی بودم که در مطبوعات نفوذ کردم. سنگرهای قبلی را از دست داده بودیم. مطبوعات برای ما شد مقر. به تقریب پس از ۳۲ بود که شدم مسوول بخش ادبی مجله «فردوسی»، در «سپید و سیاه» و چند مجله دیگر هم کار میکردم. داستان هم مینوشتم، با اسم مستعار «باران»، «ترمه» و ... بیوگرافی و برگرداندن متون کهن به زبان روز. از فبیل هفت پیکر و ... من چند شعری ساخته بودم و با عنوان شاعر مشهور شدم. مجله فردوسی در آمد. تنی چند از قلم زنان جمع شدند، مرا هم سرپرست قسمت ادبی کردند. کتاب «کوچ» حاصل این دوره است. دوره اول مجلات فردوسی خود حکایتی دارد، تا پاشیدگی آن، که سخن را بیهوده دراز میکند. نمیدانم ... گمان کنم هفتهای پنجاه تومن هم میدادند، اما با پیسی. بعد از کتاب کوچ دیگر مشهور شده بودم و در مجلات دیگر هم قلم میزدم. مثلا اتو بیوگرافی «مردی که در غبار گم شد» در مجله امید ایران، پاورقیهای دیگر و کم کم رخنه در روزنامه ها، قصههای وسط سپید و سیاه در اطلاعات هفتگی که هم رپرتاژ، هم قصه و هم چنین رپرتاژ در روزنامه و بالاخره در تمام زمینهها قلم زدم. تنها کار سیاسی نکردم! بعد هم اشعار چاپ شده را جمع کردم. کتاب «کویر» باید حاصل این دوران باشد. اگر بخواهم به ریز مطالب اشاره بپردازم، سخن به درازا خواهد کشید.
او هم، چون ستارهای ست مطرودمن به دلایلی جز شعر با نیما آشنا بودم. برخورد شعری ما حکایتی دیگر دارد. نیما یکی دو شعر مرا خوانده بود، پسندیده بود و از «آذر صدیق» نامی که «مردههای بی کفن و دفن» سارتر را ترجمه کرده بود، خواسته بود که مرا با او آشنا کند. «آذر» مرا برداشت برد پیش نیما. اولین حرفی که نیما به من زد، هرگز فراموش نمیکنم. گفت: «دلم میخواست به تو میگفتم که این راه را نرو – راه شاعری را میگفت–، اما از تو گذشته، خودت را چنان آلودهی شعر کردهای و پلها را پشت سر خود شکستهای که دیگر نمیتوانم به تو این حرف را بزنم». بعد از آن مقدمهی معروف را بر کتاب من نوشت که جملاتی از آن چنین بود ... آن چیزهایی که در زندگی هست و در شعر دیگران سایهای از خود نشان میدهد، در شعر شما بی پرده اند! اگر این جرأت را دیگران نپسندند برای شما عیب نیست.
بعدها با او دم خور بودم. گرچه به او خیلی نزدیک شدم و راهنماییهای او برای من پر ارزش بود، اما همواره فاصلهای بین من و او بود. من یک آدم شهری بودم و نیما روستایی بود. در شعر ماهم این فاصله و تمایز، خود را نشان میدهد. نیما از طنین مرغ سحر، بانگ خروس و ... خوشش میآمد و من از بوی نم هشتی یا آفتابی که از سوراخ سقف بازار به روی زمین میافتاد یا سایه روشن آب انبارهای چهل پله. «نیما» به چادری و گوسفندی و سگی دلخوش بود، اما اینها برای من چندان جاذب نبود. زیبا شناختی نیما، زیبایی شناختی یک آدم روستایی بود. من بچه تهران بودم. بزرگ شدهی کوچهها و بازارها ... یک آدم شهری. یک جوان شهری گستاخ. یادم است که همان وقتها – سال ۲۷ بود – برای نیما شعری سرودم به اسم «شب تاب».
او همچون ستارهای ست مطرود
از چشم سپهر اوفتاده
دانسته در آسمان خبر نیست
بر روی زمین بپا ستاده
بر سینه شب گلی سپید است
کز عشق هزار راز دارد
بر صبح امید بخش فردا
در نیمه شب نیاز دارد
در کوره رهی به عشق خورشید
میسوزد و نور میفشاند.
چون صبح شود ز شرم دیدار
بر چهره نقاب میکشاند
و همینطور تا بدانجا که
بر دامن شب دمی میاسای
شب تاب بتاب بر سیاهی
گویند نمانده است دیری
کاین شام رود پی تباهی
فضیلت دردآور کوچ
اوائل این ماجرا [نصرت از اولین شعرهایش صحبت میکند]شاید سالها ۲۳ یا ۲۵ بود، ولی زمانی نطفه بست که نیمایوشیج شاعر بزرگ خواست تا در حضورش باشم، اما هنگامی که سید جوادی و جلال زنده یاد در بوق من دمیدند، دیگر برایم مسلم شد که این جنون درمانی ندارد. کتاب «کوچ» اولین کتاب مرا که این سه مرد تایید کرده بودند، باعث آمد، چون تاج طلایی بر سرم بنشانند و بگویند: این همان پریشانیست که گه گاه جنون به در خانه اش میکوبد! باری در اوج شهرت بودم.
دورهای بود که بعد از شکست ۲۸ مرداد ۳۲ تازه از پستوها و پناه گاهها بیرون آمده بودیم. در دورهی قبل، گفتم، که کار روال دیگری داشت. کسانی که شعر سیاسی میسرودند – حال در هر فرم که میخواهد باشد – سوگلی حزبی بودند که باید گفت حزب مسلط آن دوران بود. بعد از آن شکست حضرات خود به خود رفتند کنار. ملت شکست خورده و در فضای فکری، «یأس فلسفی» حاکم بود. خواننده میخواست که درمان درد یا بیان دردش را در شعر ببیند.
یکی از دلایلی که من با اولین کتابم» کوچ» آ «طور مشهور شدم، این بود که «کوچ» بیان برهنه، اما هنری و شعری شکست بود از دید شاعری طاغی که با روحیهای عصایان گر و شورشی، مرثیه شکست آرمان هایش را میسرود، برایش پذیرفتن این یأس دشوار بود، یأس را یأس فلسفی و اجتماعی را در برابر «فاتحان» بر میافراشت و آن را، چون فضیلتی دردآور در سطر سطر شعرش، چون صلیب به دوش میکشید! البته با مایههایی از اعتراض به اخلاقیات اشرافی در فضا «کوچ» بازتاب جوی بود که خاکم شده بود و از آن استقبال شد.
راهی به دهییک شاعر در زمانی که شعرش را میسراید، به تنها چیزی که نمیاندیشد، همان شهرت یا انتقاد است. او باید بسراید تا آرام شود! با این همه در پهنه نقد کارهایی شده که شاید همین تلاشهای گاه مذبوحانه و غیر صمیمی راه به دهی ببرد. انتقاد در شعر گذشتهی ما نیز اساس درستی نداشته است. وقتی «سعدی» در مورد «فردوسی» داوری میکند، با تند روی بیش از حد، آبروی خود را به باد میدهد. خود را در حماسه سرایی برتر از او میپندارد و میگوید:
نداند که ما را سر جنگ نیست
وگرنه مجال سخن تنگ نیست
توانم که تیغ زبان درکشم
جهانی سخن را قلم در کشم
بیا تا دراین شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ بالش کنیم
آن گاه میرود تا با «فردوسی» چالش کند. ولی در همان اولین مصرع خود را میشناساند که این کاره نیست.
مرا در صفاهان یکی یار بود
که جنگ آور و شوخ و عیار بود
و یا بر مولانا میخروشد، و مثلا در مقابل این بیت زیبای او:
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید:
چون کودکان که دامن خود اسب میکنند
دامن به کف گرفته میدانت آرزست
آنچه تا کنون به عنوان نقد درباره آثار ایرانی نوشته شده، جز تعریف و تمجید و یا فحاشی و هتاکی و در مجموع جز باند بازی و دکانداری، چیزی نبوده است. اغلب شاعران و نویسندگان بزرگ معاصر دربارهی اشعار من نوشته اند. البته نام آنان اعتباری برای من به وجود آورده است. حتی اگر گاهی نیش زده اند، نوش آنها بیشتر بوده. من شیوهی نگرش همه آنها را میستایم و از آنها تشکر میکنم. اما متأسفانه هیچ کدام از آن مقالات نمیتواند انتقاد محسوب شود. آن مقالات یا تشویق بود یا تحریف، یا نیش بود یا نوش. آخر با کدام متر میتوان به سنجش شعر پرداخت؟ اگر محک سلیقه مردم باشد، این سلیقه که به سهولت تغییر میپذیرد. شعری را که مردم در بیست سالگی میپسندند، در سی سالگی ممکن است مبتذل بینگارند. «کریتیک» در اصل کار مهم است. اما منتقدی که به ارزیابی شعر میپردازد، میباید آثار برجسته جهان را بشناسد و از جامعه شناسی، روان شناسی، زبان شناسی و فلسفه و تاریخ اطلاعات کافی داشته باشد. کار او با عمل یک شاعر که بیشتر به کمک کشف و شهود و غریزه انجام میگسرد، فرق دارد. «بلینسکی» با خواندن اولین نوشتهی» داستایوسکی» نیمه شب به جست و جوی خانه اش میپردازد، تا او را بیابد و راهنمایی اش کند. منتقد یعنی این.
شعر من«نیهلیسم» به معنایی که میگویند، هرگز در شعر نبوده است. «ناتورالیسم» چرا که خودت به عنوان اعتراض به هنجارهای حاکم «نیهلیسم» اگر به معنای نفی و رد ارزشهای انسانی و عدالت طلبی اومانیسم و انسان دوستی است، نه! شعر من هرگز چنین نبوده است. بیشتر در آن گرایش به نوعی «آنارشیسم» هست. یعنی شورش علیه هر چیز مستقر. علیه نظم موجود. یعنی گرایش به انسان دوستی و آزادی و عدالت.
از اولین گامها از آن روزها میکوشیدم کلمات آوراه در کوچه و بازار شهرم را در زبان کتابت وارد کنم، بُرد و کشش آنها را در شعر نشان دهم. از انتشار اولین مجموعهی شعرم به نام کوچ این خط دنبال شده است تا به پهنهی مضامین خاص.
وقتی اعداد را کشیدم توی شعر با این انگیزه و برداشت دیدم مثلاً ۵ شکل قلب است و از این فرم استفاده کردم تا رسیدم به شعرهایی مانند ۰۰۷ (دو صفر هفت) ... این به دلیل علاقه من به نقاشی بود که شیفته آن بودم. اینها بحث تکنیک و فرم است. یکی میگوید کلمه باید «تونالیته» داشته باشد. من گفتم چرا باید فقط روی تونالیته کلمه تاکید کرد؟ کلمه شکل هم دارد. پس علاوه بر گوش، چشم هم مطرح است، چه بسا چشم بیشتر هم بتواند از گوش کمک کند.
تصور در شعر من نقش زیادی دارد. وقتی میگویم «تدفین اشک بر صحاری دامان»، این تصویر است، اما فقط به دلیل تصویر بودن ساخته نشده است. شعر این را لازم داشته است. وقتی کمپوزیسون شعر ساخته و پرداخته شد، دیگر قادر نیستی که انتزاعی تشخیص دهی کجا تصویر است و کجا تصویر نیست.
در کتاب «حریق باد» شعر «چاقو» اگر خواننده توجه کند، ناگهان میبیند مصرعهای بلند فقط با یک کلمه به اتمام میرسد. یعنی کلمه «چاقو» میشود یک مصرع! چرا مصرع به این کوتاهی شکل میگیرد؟ برای این که تیغه چاقو را همان طور با برش و کوتاه و خشن الغاء کند.
در شعر جاهایی باید پیچشی گذاشت. با تصویر، با ویرگول، با حذف یا تعویض وزن، با شکل یا صدای کلمه، یا با خود کلمه جاهایی باید راحت رد شد. تصویر، کلمه، ایجاز، و ... اینها همه ابزار کار شاعر است، نقش مهمی هم دارند. مثل صدای کلمات ...، اما این خود اندیشه – مرادم اندیشه شاعرانه است – که چراغ راه است. اگر اندیشهای نداری، نباید حرف بزنی. تو که نمیخواهی توی این اتاق بخوابی، چر تخت خوابش را عوض میکنی؟ در شعر من هم مثل همه، دورههای فراز و فرود بوده است. اما بعد از افتی، اوجی داشته ام. «ترمه که درآمد، حضرات راه افتادند که رحمانی در فرم به چه و چهها رسیده است. سورئالیست شده است و. احساس کردم اگر اینگونه ادامه یابد، فاصله ام با مردم بیشتر خواهد شد. رفتم سرغ شکستن سیکل ترمه. پس از ده سال کوشش آن سیکل را شکستم و شد شعرهایی، چون «بلوف»، «عصر جمعه پائیز»، «پرسههای شبانگاهی»، «تبعید در هفت حلقه زنجیر»، «بن بست»، «شب شکوه ستوه» ... و اشعار دیگری که هم از لحظ فرم، هم از لحاظ اندیشه آنقدر تفاوت داشت که گویی شاعر دیگری سروده بود! «میعاد در لجن» چنان مشهور شد که وقتی روزنامه «آیندگان» مصاحبهای بین من و «صادق چوبک» گذاشت، ننوشت مصاحبهی شاعر «کوچ»، «ترمه» یا «کویر». بلکه نوشت: مصاحبه بین شاعر «میعاد در لجن» با نویسنده «شب اول قبر». هنگامی که میعاد در لجن منتشر شد، آقای «براهنی» درباره اش نوشت: نصرت، چون غول یک چشم جهان را نگاه میکند و «طاهباز»، نویسنده و پاسدار بیما در کیهان نوشت: «سردار شعر معاصر» متوجه هستید که ما در خلال سطور گوشه چشمی هم به انتقاد داریم.
بله، رفتم سرغ زبان مردم. رفتم سراغ مسائل روزگار؛ و «حریق باد» در آمد که دیدید. بعد در سالهای اخیر با «شمشیر معشوقه قلم» بود که فلسفه به شعر من راه یافت و کتاب «پیاله دور دگر زد». کتاب دیگری هم در دست دارم که عمر مجال داد، خواهید خواند. کسی که چهل سال در شعر مشهور خاص و عام بوده است، در این قرن نمیخواهم بگویم چهارصد سال! لااقل دوتا بچه مکتبی باید چهل سال وقت بگذارند تا زا یاد برود! به همین دلیل برای یک مصرع شعر دیگران گاهی یک شب را صبح میکنم. در این جست و جو باشد که با اندیشهای باکره روبرو شوم. اگر سپر او هم شوی چه باک!
دهه دگردیسیاین [شعر دهه شصت]یک دگردیسی است. باید باشد، این دیگ باید بجوشد تا نخود آن پیر زن هم بپزد. حباها باید بیاید رو. البته اینهایی که دل مشغول موج و مکتب و نسل بازی هستند، فدا میشوند. همیشه این طور بوده. نسل پیش از ما فدا شدند. از آن همه شاعر هم نسل من فقط چند نفر ماندند. در این ده دوازده سالهی اخیر من بیش از چند شعر خوب نخوانده ام. این یعنی این که شاعران ام، هم نسلان من و جوانان به بیراهه میروند. نه اینکه من شعرهای آنان را نمیخوانم. میخوانم. اما مرا نمیگیرد. بحث این است اگر تو میخواهی حرف بزنی، خوب من هم مال این آب و خاکم و زبان فارسی است، چرا صدایت به گوش من نمیرسد؟ یا صدایت را بلند کن یا گوش مرا تحریک کن. من میگویم یا گوش من حساسیتش را از دست داده یا صدای تو نارساست. من به جوانها هشدار میدهم. به همان چند نفر با استعدادی که در خیل آنها هست (آنها البته سالم درخواهند رفت. شاعر خواهند شد. اما دیگران فدا میشوند) این طور نیست که من نمیشنوم یا نمیخوانم. میآیند و تأیید میخواهند، من میگویم: آق تو یک تکانی به خودت بده، تو اثری از خودت نشان بده ببین چندتا صدا فریاد میزنند، من اولین کسی نخواهم بود که سینه پاره کنم برای استعداد جوان و نوآوری، که قرار است جای نسل مارا بگیرد. اما این آقایان آن قدر آهسته حرف میزنند که صدایشان به گوش کسی نمیرسد. گوشهای من هنوز حساس استو حرف اینها تازه نیست. نه در فرم، نه در محتوا.
پارهای از شعرهای امروز، آنچنان گنگ و نا مفهوم، بی شکل و بی فرم، و فارغ از تعهدات اجتماعی هستند که بی اختیار آدم را به یاد دادائیستهای اوایل قرن بیستم فرانسه میاندازد...
اگر به بهانه نو آوری، ابتذال را ارائه دهیم، کار مهمی نکرده ایم. پشت هر نو آوری باید که حرفی، پیامی باشد. اگر مساله فقط روی فرم است، من شاعر نیستم به این معنا. پیامی شاعرانه باید در کار باشد تا شعر، شعر باشد.
با موج سازی و تبلیغات و روابط عمومی که نمیشود! حرفی، شعری اگر نداری، وقت تلف میکنی. حرفی باید در کار باشد، حتی اگر به اندازه یک گیلاس گرم کند و البته چه بهتر که به اندازه یک تازیانه به درد آورد. اگر داشتی و نگفتی که خیانت است (اصلاً در دست تو نیست، نمیتوانی نگویی!)
شما برای اینکه «بهار» را بزنی کنار باید یک «دماوندیه» ساخته باشید. برای آنکه «نیما» را رد کنید، باید «اجاق سرد» داشته باشید. برای این که «امید» را رد کنید، باید یک «کتیبه» داشته باشید. وقتی داشتید ما خودمان خود به خود میرویم کنار با محبت و احترام. این رسم زمانه است به امید چنین روزی هستیم که خواهد رسید. پس در جمع بندی میتوان گفت، یا پس از انقلاب اشعاری در خور انقلاب به وجود نیامده، یا به وجود آمده و منتشز نشده، که من به شق دوم بیشتر مومنم. گرچه شتاب هم نباید کرد، هنوز چیزی از انقلاب سپری نشده که ادبیاتش چهره بنمایاند. انقلاب هنوز خیلی جوان است. تا سواد خواندن بیاموزد، آثار خواندنیش هم آماده خواهد شد.
از نسل مااز نسل ما «شاملو» هم روزگار مرا داشت. در مطبوعات کار میکردیم. هم نفس میکشیدیم هم زندگی را آواره وار میگذراندیم. خاصه گرفتاری «شاملو» از من هم بیشتر بود، چرا که او در به در دنبال چیزهایی که چاپ کرده بود و نمیپسندید، میگشت تا خودش بخرد. ولی در حقیقت ما هیچ کدام هیچ دیدگاه صحیحی را نمیشناختیم، ضمن اینکه کتابهای بسیار قطور فلسفی زیر بغل میگذاشتیم و از محتوای آن کوچکترین اطلاعی نداشتیم. مثل بیست سالگان امروز. کم کم خوب که چشمها را باز کردم، از این جا و از آنجا پریشان روزگارانی، چون خود را یافتم که هالهی جنون در اطراف شان میگردد. از هم نسلان من کسانی که در شعر از نیما برگذشتند و صدای ممتاز مشخصی دارند، «شاملو»، «امید»، «نارد پور» و «سپهری» بودند؛ و بعدها «فروغ»، «آتشی»، «آزاد». این جا حرف درباره شعر خوب و بد نیست. حرف از صدای مشخص است. مثلأ «خویی» شعرهای خوبی میسراید، اما صدایش در صدای «امید» گم میشود. صدای مشخصی ندارد. یا خیلیهای دیگر. در شعر کسانی که گفتم، خصلتهایی است که آنها را از دیگران جدا میکند. «شاملو» چیزهایی نداشت و همین او را به صدا و روالی مستقل رساند. شاملو حوصله الفبا خواندن ادبیات کهن را نداشت. وقتی شاعر شد، (شاعری در جهان سوم، بسیار دشوار و خودکشی از گرسنگی است) همین سنت نداشتن، همین رها بودن از سنت گذشته، شاملو را نجات داد. بر خلاف او «امید» گرایشی بسیار قوی به گذشته داشت تا آن حد که میترسم چند سال دیگر او را جرء قدما به حساب آورند نه شاعر بعد از نیما!
در شعر من نوعی «گستاخی» بود و دید یک شهری عاصی. نیما آنرا دریافته بود و همیشه به من میگفت که آن را حفظ کنم. «نادرپور» در کلاس نیما نبود، میرفت تا ادیب شود و از طریق «توللی» به شعر روی آورده بود، اما به سرعت از او برگذشت. خودش را کشاند جلو. «سپهری» هم صدای مشخصی بود به دلیل عقایدش و تصویر سازی هایش و سادگی اش. «فروغ» زن بود. با تمام حساسیتها و عوطف یک زن ایرانی در آن روزگار. به نظر من زنی در حد او در ادبیات معاصر، بی نظیر بود. در شعر «منوچهر آتشی» صدای روستا، بوی چرم و اسب و حماسههای جنوب میآمد. «آتشی» صدایی مشخص بود. «آزاد» نیرویی داشت که نیمی از آن را به شاملو وام داد. اگر خودش از آن بهره میگرفت، در شعر ما دگر مردی بود. جز آنان که نام بردم به «سپانلو» امیدوارم که هنوز کارش را تمام نکرده است؛ و دیگران. یا دنباله رو هستند و یا دنبال فرم و تکنیکهای غربی که در خود غرب سال هاست کهنه شده است. یا دنبال موج و مکتب سازی؛ و دلایل چنین وضعی نیز بسیار است. البته یک مقدار پریشی هست و مقداری هم پراکندگی و آوارگی. در مورد بعضیها هم کفگیر به ته دیگ خورده است. حرفی ندارد. شاعرهای ما وقتی بیکار میشوند، «نقد» مینویسند که از بلاهای شعر ماست. عدهای هم هنوز خودشان را تکرار میکنند.
در میان نویسندگان ایرانی اول بیشتر از همه «هدایت» هست. هنوز هیچ کس به پای او نرسیده است. هنوز حتی نمیتوانند «بوف کور» او را تفسیر کنند. جهان، ادبیات ما را با هدایت میشناسد. هدایت در روالهای گوناگون نوشته است. «حاج آقا» را دارد و «بوف کور» و «سه قطره خون» را و «علویه خانم» را ... هر کدام در روالی؛ و در هیچ زمینهای هنوز به او نرسیده ایم. هدایت تف کرد به آن اشرافیت پوسیده که نوک دماغش را میگرفت و از کوچههای لجن زدهی وطن رد میشد. بر خلاف نظر دیگران، خودکشی هدایت به اعتقاد من هم پای خودسوزی یک راهب بودایی است که آمریکاییها وطنش را اشغال کرده بودند. بعد «صادق چوبک» - با فاصله بسیار – که نثر و زندگی او اختلاف بسیاری با هم دارند. شاید این را عیب ندانند، ولی به نظر من پسندیده نیست. «چوبک» به دلیل فضا سازی هایش، نحوه دیدش، تعابیرش و آدم هایش که همه تازه بوده اند، مهم است. «بزرگ علوی» جنبه دیگری از رئالیسم را نشان داد. کارهای خوبی در زمان خود دارد، مثل داستان «یرلینکا» و «میرزا» ...
«جلال آل احمد» معترف است «یک روز هدایت دست مرا گرفت و به مجلهی سخن برد. داستانی که همراه داشتم، به هدایت سپردم. هدایت هم داستان را به خانلری داد چاپ شود». از آن پس جلال نویسنده شد. جلال نویسنده اس خلف از کار درآمد. کارهای بسیاری دارد که میتوان برای بعضی از آنها ارزش قائل شد و روی هم رفته جلال با نثر ویژه اش به نظر من قبل از نویسندگی یک روشن فکر بود، روشن فکری که «سارتر» میگوید، بود.
اوج نسل بعد از ۳۲ «بهرام صادقی» بود. «ملکوت» او یک سروگردن از آثار ادبی ما در زمینه داستان نویسی بالاتر است. آدم فکوری بود و مثل او کم پیدا میشود. «ابراهیم گلستان» هم آدم با سواد و فرهنگی است. آثار خوبی هم نوشته است. اما من آن بازی وزن دادن به نثر را نمیپسندم. «گلستان» دنبال نوعی تشخص در نثر بود. همین از ارزش او کاست. تشخص تصنعی به دل نمینشیند. دیدت که درست باشد، تشخص خود به خود میآید. کمی هم زیاد دز نوشته هایش بود. هوشنگ گلشیری را با داشتن «شازده احتجاب» نمیتوان ندیده گرفت ویژه آنکه فرم میشناسد. افسوس که آن هم خود را در خدمت وزن شعر و انتقادهای متضادی میکند که گاه از یک اثر است. من «احمد محمود» را میپسندم. به دلیل فصلهای درخشان «همسایه ها»، و آن توصیفت زنده و جان دار صحنههای حساس. «احمد محمود» در خلق فضا، در تصویر زندگی، در تصویر آدمها مهارتی بی نظیر دارد.
در این بازار بلبشو خیلیهای دیگر هم هستند که به نظر من قابل بحث نیستند. البته خیلی کتابهای نازک و کلفت نوشته شده، اما در آنها چیزی جز پاورقی نخوانده ام! حالا حرف زیاد میزنند دربارهی «هدایت» و دیگران. هدایت قله داستان نویسی ما رو به رشد و تعالی دارد. «دریابندری» گفته بود که هدایت در حوزهی «ادبیات انحطاط» است. خوب، او دارد خودش را به هر دری میزند، چون کفگیرش به ته دیگ خورده. مترجم خیلی خوبی است، کم نظیر است، اما در نظارت او دیگر چیز تازهای نیست. یا هست و ما بی خبریم!
روی هم رفته ما قرنها از داستان نویسی جهان عقبیم. اگر هم گاهی چیز قطور یا نازکی به دستمان میرسد، اگر نویسنده اش ایرانی باشد، در حد یک پاورقی است. خلاصه کنم اگر یک پاورقی مثل «بینوایان» گیرمان بیاید، حتما صدها سال از آن اثر عقبیم، دیگر با نویسندگان است که منصفانه قضاوت کنند!
شاعر پیر، جایی در جدول زندگی نداردسالیان گذشته به من این فرصت را داد که با فراغت در انزوای خود اشتباهات ناگزیر گذشته را جمع بندی کنم و جمع هستی را بر نیستی بزنم، با حافظه پریش خود بستیزم، شاید بتوانم از چنگ جنونی که نامش شعر است خود را برهانم. پس در چند کلمه میتوان گفت: میاندیشم، میخوانم و گاه گاه، با قلم قرطاس بازی میکنم. روی هم رفته اگر نام این کارها زندگی باشد، زندگی میکنم. به خزان زندگی، به پیری زود رس، به خاطرات گذشته، و به مرگ رهایی بخش میاندیشم. «سیسرون» در کتاب «عیش پیری» معتقد است که: «دوران پیری از ایام جوانی بسیار زیباتر و آرام بخشتر است. چرا که امیال سرکش هوسها و عصیانهای جوانی به اعتدال میگراید.» این نظریه البته در مورد «سیسرون» ادیب و دیپلمات صحت دارد. اما یک شاعر در اوج جوانی پیر میشود. شاعر پیر، جایی در جدول زندگی ندارد. باید همواره جوان باشد و این در توان هرکس نیست. من به سهم خود اعتراف میکنم که هر چه فاصله ام از جوانی بیشتر میشود، زمان هم به سرعت خود میافزاید. زمان به سرعت در گذر است و من همچنان که بی توشهی ره، پا به جهان نهادم، به همان صورت عازم دیار مرگ میشوم.
هرچه به دستم میرسد، با ولع میخوانم: رمان، فلسفه، شعر، گاهی هم خوانده شدهها را دوره میکنم. اخیراً بار دیگر آثار داستایوسکی را خواندم. آنقدر نکتههای تازه در آن یافتم که قبلاً متوجه نشده بودم. من در گذشته از کنار خیلی چیزهای مهم بی اعتنا گذر کردم. آنها را دیده، ولی در حقیقت ندیدم. در مورد نوشتن باید اعتراف کنم، نوعی بیماری بی درمان است که رهایم نمیکند. بی شک اوضاع و حالی که من دارم، نامش جنون است. جواب یک نامه را قادر نیستم به موقع بنویسم. آن گاه حلشیهی کتابهایی را که میخوانم از نوشته سیاه میکنم.
شاعر چیزی شبیه عاشق نیست؟به پشت سر نگاه میکنم. در مییابم که من هرگز در زندگی چیزی را تمام و کمال به میل خود نتوانسته ام برگزینم از یک شاخه گل تا خود زندگی را، چه رسد به شعر و شاعری!
همه چیز در طول زندگی مثل خود زندگی برما تحمیل میشود.
در مقابل برخی چیزها که با سرشت و بینش ما متغییر است گردن کشی میکنیم و جبهه میگیریم، ولی دیر یا زود کم کم توان ما فرسوده میشود و بر آن گردن مینهیم مثل پیری و بیماری و مرگ.
در مقابل پارهای از مقولات بی هیچ شکوخ و مقابلهای تن میدهیم مثل عشق، زندگی و شعر! کدان یک از عشاق نامدار اول معشوقی برگزیدند و بعد به او عشق ورزیدند؟ اما عشق چه ارتباطی با شعر، ایم جنون بزرگ میتواند داشته باشد! راستی به نظر شما شاعر چیزی شبیه عاشق نیست؟
به نقل از: فصل نامه شعر گوهران
"ویژه نامهی نصرت رحمانی"