رویداد۲۴ احمد مایل فارغالتحصیل کارشناسی بازیگری و کارگردانی از دانشگاه تهران و دانشکده هنرهای زیبا، کارشناسی ارشد کارگردانی دانشگاه تربیت مدرس که پیشتر مدیر تِئاتر و مدرس تِئاتر در دانشگاه شهید بهشتی بخش فوق برنامه جهاد دانشگاهی، مدیر تئاتر و مدرس تئاتر در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، مدرس تئاتر استانهای کشور از طرف اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی بوده در مجموعه داستانهای «من و مادرم» قصههای کوتاهی روایت کرده که در ادامه به قلم او یازدهمین قسمت از این مجموعه داستانی را میخوانید.
آشنایی یا دوستی، قهر یا آشتی، در فضای شک و تردید، گم شدم. زیبا با من ازدواج میکنه؟
بیشتر بخوانید: داستان کوتاهی از جلال آل احمد
با او شش دفعه به کافی شاپ رفته بودم. ولی در همین ملاقاتهای کوتاه او را شناختم. دختری که فکرمی کردی بر بال فرشتگان مینشینه ومن را به هرطرفی که بخواهد میکشونه.
اوبسیار. مهربان با اندامی زیبا، وچهرهای که مثل ماه میدرخشید.
این چه مصیبتی است که من گرفتارش شدم؟.
از یک طرف جذب او شدم و از طرف دیگر احساس میکنم. ازش خیلی دورم.
میخوام صادقانه او را در آغوش بگیرم، قادرنیستم احساس ام را پنهان کنم. آیا وسوسه ازدواج من با او باید تا ابد پنهان بمونه و آن را به گور ببرم.
ولی روزی آمد که او کار من را آسان کرد.
چهارمین دفعهای که کافی شاپ رفتیم، او درحالیکه قهوه تلخ اش را مینوشید گفت: چرا از من خیالاتو رویا هات را پنهان میکنی؟
گفتم: میترسم.
گفت: چرا؟
گفتم: از این که تو را ازدست بدم.
گفت: اشتباه میکنی! اگر نگی من را ازدست میدهی.
گفتم: واقعااین گونه فکرمی کنی؟
گفت: زودباش، فرصتت را از دست نده.
گفتم: زیبای زیبا رویان، زیبا، با من ازدواج میکنی؟
گفت: آره، آره با کمال تواضع و عشق، پیوندمان را جشن بگیریم.
این گونه شد که ما ازدواج کردیم.
مادرم به ما اجازه نداد در جای دیگری خانه اجاره کنیم وکنارمادرم موندیم.
مایه زندگی عالی را شروع کردیم. زیبا مادرم را خیلی دوست داشت.
مادرم ازما خوب پذیرایی میکرد.. پدربزرگ به شیراز رفته بود، یکسری از کارهاش را انجام بده و دوباره بیاد.
یک سال بعد بچه دارشدیم. دختری ناز و توپولو، که اسم اش را النا گذاشتیم.
زندگی ما همچون بهشت درخشید و ماه شد.
تا آن حادثه پیش آمد.
زیبا به دیدن فیلم های ترسناک، علاقه زیادی داشت.
یک شب با هم فیلم روح به کارگردانی آلفرد هیچکاک را میدیدیم.
اویک دفعه میلرزید و جیغهای وحشتناکی میزد!
النا از خواب بیدار شد و به من پناه آورد.
زیبا حال اش خیلی بد شد، میلرزید و جیغ میزد. خشکم زده بود و تمام بدنم به لرزه افتاد.
مدتی بودکه او یکدفعه توخودش گم میشد. مات و مبهوت مینشست و به گوشهای خیره میشد.
هرچی اصرار میکردم دکتر بریم میگفت چیزی نیست که لازم باشه دکتربریم.
مادرم هراسان آمد. زیبا آرام، آرام ساکت شد، اما گریه میکرد..
مادرم گفت: تو برو؛ زیبا را سریع بیمارستان برسان؛ من مواظب النا هستم. الناتو بغل مادرم آرام گرفته بود.
توی ماشین، زیبا پاهاش را بالا آورده بود و درآغوش گرفته بود و گوشه ماشین کز کرده بود.
بیمارستان، پرستارهابه سمت او دویدن و دکترشب اورامعاینه کردو قرص آرام بخشی داخل سرم اش ریخت. وقتی کهمعاینهاوتمام شدگفت اوشوکه شده است، تاحالا سابقه داشته این گونه بشه؟
گفتم: نه آقای دکتر.
باید چند روزی اینجا بستری بشه و آزمایشهای مختلفی انجام بدیم و فردا دکتر روانپزشک بیاد و باهاش صحبت کنه تا ببینیم او از هر نظر مشکلی نداشته باشه.
گفتم: آقای دکتر، یعنی تا این حدحال اش بده.
دکتر گفت: او شوکی را از سرگذرانده و ما باید علت اشرا پیدا کنیم.
دکتر رفت و من را با هزاران فکر تنها گذاشت..
چه کار میتونستم انجام بدم.
زیبا سرم اش که تمام شد، آرام آرام خواب اش برد و من تختی اضافه گرفتم و پیشش ماندم.
با خودم فکر میکردم چرا حالا؟ ما زندگی راحتی داشتیم و عشق بی پایان امون به ما انرژی میداد. زیبا عشق و زندگی اش را به پای ما ریخته است. مادرم محبت ما را با قلب اش پیوند زده است.
عشق من به آنها انرژی آینده امون است.
با مادرم تماس گرفتم و شرح حال دادم، مادرم گفت نگران نباش، النا خواب اش برده، من هم بالای
سرش میمانم، طفلکی یک سال بیشترنداره، یه کم ترسیده بود. من براش قصه گفتم تا خواب اش
برد. تشکر کردم و خداحافظی کردیم.
بالای سر زیبا رفتم، و با او صحبت کردم.
زیبا عزیز م، فرشته ام، تو انرژی و آینده منی، بهت احتیاج دارم، دخترمون به ما نیاز
داره، ما یه خانواده هستیم. خواهش میکنم دل مارا نشکن، بذارمعجزه اتفاق بیفته ودوباره یه خانواده بشیم، نذارمادرم، امید ما، ازغصه دق کنه، امیدوارم صبح که ازخواب بیدارمی شی خوب وخوب باشی.
دم دمای صبح هراسان ازخواب بیدارشد.
گفت: چه خبره؟ اینجا کجاست؟ من کجام؟
گفتم: زیبا جان، تو پیش من هستی، نگران نباش، همه چی روبراهه، حالت به هم خورد آوردم ات بیمارستان، الان آقای دکتربیاد و معاینه ات کنه به خانه برمی گردیم.
زیبا دستام را گرفت. میلرزید. پرستارها آمدند؛ و او را راضی کردند برای آزمایشهای مختلف ببرند. بعد از آمدن دکتر روانپزشک ودکتر متخصص و دیدن آزمایش ها، دکتر گفت: شما دفتر من بیان.
دیدار با دکتر بهترین لحظه زندگی من بود. زیبا بیماری جدی نداشت فقط بایدخانه استراحت میکرد، قرص هاش رامی خورد واصلا فیلم وحشتناک و غمگین وسیاه نمیدید. باید شادی درخانه ما حاکم میشد. ترخیص زیبا را گرفتم و خانه رفتیم. مادرم تخت زیبا را آماده کرده بود.
مادرم زیبا را در آغوش گرفت. زیبا گفت میخوام النا را ببینم.
زندگی ما به سوی خوشبختی پرواز میکرد.