رویداد۲۴ علیرضا نجفی: «کسی که مخالف ایرانشهر است، اهداف استراتژیک دیگری را دنبال میکند که همان تضعیف این وحدتی است که اینجا ایجاد شده است. مخالفان به دنبال منافع مافیایی هستند. مخالفان با بحث در مورد ایرانشهر در سطح علمیای نیستند که وارد این بحث شوند، بحث شان علمی نیست و در واقع نوعی اعلان جنگ به وحدتی که وجود دارد، میکنند و هدفشان از بین بردن ریشههای این وحدت طبیعی ملی ما است… رایش به معنای دقیق همان شاهنشاهی قبلی ما است. هگل میگوید ایران رایش یعنی شاهنشاهی بود؛ به این معنا که دولت واحد مرکزی کثرتها را میپذیرفت یا به زبان فلسفی جدیدتر، این کثرتها در یک رابطه دیالکتیکی پیچیدهای با نظام وحدت عمل میکرد. هگل میگوید اینجاست که تاریخ جهانی با ایران آغاز میشود، زیرا قبل از آن استبداد است و در استبداد تاریخ نیست.» سید جواد طباطبایی
«شرق میدانست و تا امروز هم میداند که تنها یک تن آزاد است؛ دنیای یونانی و رومی میدانست که بعضی آزادند؛ جهان ژرمنی میداند که همگان آزادند.» گئورگ فردریش ویلهم هگل، درسگفتارهای فلسفه تاریخ
«معادل دقیق برای واژهی nation در زبانهای اروپایی، به لحاظ مضمونی و نه واژگانی، نه «ملّت» که «ایران» است که از کهنترین زمانها تا کنون مضمون واحدی داشته و در تعارض آن با «انیران» فهمیده میشده است. ایرانیان «ملّیت» خود را در نام کشور خود فهمیدهاند. در ترجمه واژه باید بجای ملیت ایران گذاشت!» سیدجواد طباطبایی
سیدجواد طباطبایی از نویسندگان برجسته ایرانی است. طباطبایی ۲۳ آذر ۱۳۲۴ در شهر تبریز متولد شد و ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ در بیمارستانی در لسآنجلس آمریکا درگذشت. او استاد فلسفه، تاریخ و سیاست در دانشگاه تهران بود. طباطبایی همچنین از سال ۱۳۸۸ تا ۱۳۹۵ در مؤسسه مطالعات سیاسی- اقتصادی «پرسش» تدریس میکرد. اما در سالهای اخیر نام او فراتر از یک «استاد دانشگاه» مطرح شده بود و به نوعی نقش «مرشد» را برای گروهی ایفا میکرد که به پروژه «ایرانشهری» اعتقادد داشتند، اما چگونه طباطبایی در این جایگاه نشست؟ این گزارش درباره اندیشه و زندگی سیدجواد طباطبایی را بخوانید تا پاسخ این پرسش برایتان سادهتر به دست بیاید.
طباطبایی از متفکران ایرانی است که در غیاب سروش به عنوان مرشد و مراد جدید اصلاحطلبان معرفی شده است؛ او سال ۱۳۲۴ در تبریز به دنیا آمد و در تهران به دانشگاه رفت. طباطبایی دکترای فلسفه سیاسی خود را از پاریس گرفته است. در سالهای اخیر نظرات او در رسانههای تخصصی علوم انسانی بازتاب داشته است، اما نکتهای که مغفول مانده، این است که چگونه پیگیری و استمرار ایدههای او در عالم واقع به دیدگاههای رادیکال شوونیستی و فاشیسم ختم خواهد شد.
در سالهای اخیر سیدجواد طباطبایی در حوزه علوم انسانی به مراد و مرشد شده است؛ از عباس آخوندی وزیر راه حسن روحانی تا امثال داوری اردکانی او را ستایش میکنند و نشریات تخصصی آنها همچون «مهرنامه» او را پدر سیاست در ایران مینامند. شاگردانش مدام از چیزی به نام «ایرانشهر» و «سیاست ایرانشهری» صحبت میکنند و با تیترهایی همچون «تسویه حساب» با منتقدان این ایده مقابله میکنند.
این همه در حالی است طباطبایی پیش از این چندان حضوری در فضای فکری ایران نداشت؛ چند کتاب و مقاله از او منتشر شده و در حوزه علمیه قم به روحانیون، فلسفه هگل درس داده بود و با همین رزومه او را از یک نویسنده یا پژوهشگر ساده به «فیلسوف سیاست» تبدیل کردهاند و در حالیکه هیچ اثر مکتوبی درباره «هگل» ندارد، او را به عنوان «بزرگترین هگل شناس ایران» معرفی میکنند؛ ماجرایی به هیچ عنوان اتفاقی نیست و کند و کاو در منطق ایدئولوژیک مریدان طباطبایی، پرده از مناسبات واقعی این فرآیند بر میدارد.
طباطبایی زمانی در رسانههای تخصصی علوم انسانی برجسته شد که روشنفکری دینی رو به افول بود و دکتر عبدالکریم سروش روشنفکر محبوب اصلاحطلبان در نیمه دهه هشتاد از ایران رفت و رسما تبدیل به اپوزیسیون شد بنابراین دیگر برای اصلاحطلبان ارجاع به سروش ممکن نبود؛ از سوی دیگر فقدان یک چهره کاریزما که بتواند ایدههای آنها را تئوریزه کند، بسیار لازم بود بنابراین در غیبت سروش، سیدجواد طباطبایی مراد جدیدی بود که ایده دولت فراگیر را برای آنها را تئوریزه میکرد؛ دولت فراگیری که مردم متکثر را زیر سایه یکپارچه و نظم خودجوش بازار را ضمانت کند. این خواست که با روشنفکری دینی حاصل نشده بود، با سید جواد طباطبایی ممکن به نظر میرسید.
بیشتر بخوانید: عبدالکریم سروش کیست؟ ایدئولوگ دیروز، اپوزیسیون امروز
به گزارش رویداد۲۴ سیدجواد طباطبایی پژوهشگری بود که ماکیاولی تدریس میکرد و کتاب آلتوسر را برای نخستین بار به فارسی ترجمه کرده بود. هر دوی این متفکران (آلتوسر و ماکیاولی) یک مسئله مشترک دارند؛ در فقدان دولت چگونه میتوان دولتسازی کرد؟ با کدام نهادهای وحدتبخش میتوان وهم بزرگی تحت عنوان وحدت کلی را باورپذیر کرد؟ سیدجواد طباطبایی «ایران» را عامل این وحدت میدانست و بنابر تاکیدش بر مفاخر ایرانزمین و بازی «ما خودمان داشتیم» مورد استقبال طبقه متوسط قرار میگرفت؛ طباطبایی همان پادشاهی بود که همگان انتظارش را میکشیدند.
کلیتی به نام ایران و ساختن گذشته شکوهمند از گذشته آن و تحقیر کشورهای همسایه، همان چیزی بود که ورد زبان بخشی از جامعه ایران است تا به واسطه آن عقبماندگی و فلاکت تاریخی اجتماعی خود را جبران کند و پروژه ایرانشهری طباطبایی همان دال غیابین آنها است. اما طباطبایی چه میگوید و چگونه باید وارد گفتمان او شد؟
طباطبایی کار خود را با ترسیم «روند زوال و انحطاط در ایران» آغاز کرد. طباطبایی انحطاط اندیشه را دلیل اصلی کجرویها و «زوال تمدن ایرانی» میداند. او زیر فشار متافیزیک هگل این ایده را طرح میکند که علت اصلی زوال در اندیشه عدم شناخت و آگاهی ایرانیان نسبت به کلیتی به نام «ایران» است و اگر چنین شناختی حاصل شود، در یک آن زوال به رشد خواهد رفت.
فشردهترین و واضحترین صورت ایدههای طباطبایی را میتوان در تزهایی که او سال ۹۵ درباره ایران داد، پیدا کرد. در آغاز درباره این تزها مینویسد: «آنچه در زیر میآورم تزهای موقتی درباره ایران و مردم آن است. اعتبار این تزها، با تکیه بر پژوهشهایی که تا کنون توانستهام انجام دهم، برای من کمابیش روشن است.»
طباطبایی با این آغاز میکند که ایران یک کشور نیست، بلکه یک تمدن است. بر خلاف اغلب کشورهای منطقه، ایران یک «دولت-ملت مصنوعی» نیست بلکه یک «فرهنگ متداوم» است که از جهان باستان تاکنون ادامه داشته است. طباطبایی عامدانه از «فرهنگ» استفاده میکند نه «تمدن»؛ چرا که به خوبی میداند چیزی به نام «پیوستار تمدن ایرانی» وجود نداشته است. تمدن ماهیت مادی و ابژکتیو دارد و فرهنگ ماهیت ذهنی. به همین اعتبار طباطبایی برای حفظ تداوم مفهومی به نام ایران، ناگزیر در فقدان میراث مادی و عینی به ایده چنگ میزند و در همین نخستین گام ایدهآلیسم شوونیستی خود را اجرا میکند.
ادعای دیگر طباطبایی این است که ایران را باید به مثابه تمدنی فهمید که محدود به قلمروهای سیاسی دولت و حکومت خاصی نمیشود؛ مولفه اصلی این فرهنگ ایرانی نیز چیزی نیست جز زبان فارسی. طباطبایی زبان را به مثابه حافظه قومی و ملی میداند. فارسی نه یک نظام زبانی خاص که قلمرو انباشت یک میراث فکری است. برای ثبت این میراث فیگورهای مشخصی کوشیدهاند و روح قومی را حفظ کردهاند؛ شعرایی مانند فردوسی و اندیشمندانی چون سهروردی. بنابرین ایران را نباید «ایران سیاسی» فهمید بلکه «ایران بزرگ فرهنگی» را باید جایگزین کنیم. مرزهای فرهنگی ایران بسیار گستردهتر از مرزهای سیاسی آن است.
به زعم طباطبایی تقسیمبندیهای امروزی کشورهای خاورمیانه را استعمار غرب انجام داده و مرزهای سیاسی اعتباری ندارند. او کشورهای منطقه را جعل استعمار میداند. به وضوح میتوان دید که طباطبایی ایران را مرکز و هر آنچه پیرامون آن است را اقمار این مرکز میداند. در اینجا دیگر نمیتوان او را ناسیونالیست نامید، بلکه «شوونیست» عنوان درست این نوع نگاه خیالی به جهان است؛ چه اینکه از نظر او فقط ما ملتیم و دیگران نه ملتند و نه میتوانند ملت باشند!
طباطبایی ادعا میکند «ایرانیان پیش از اینکه اصلا ملیتی وجود داشته باشد، ملت بودند.» او در تز هشتم چنین ادعا میکند: «همه ایرانیانی که از کهنترین روزگاران تا کنون در بخشهایی از ایرانزمین ساکن شدهاند، در گذر تاریخ به «ملّت» در معنای دقیق و جدید آن تبدیل شدهاند.»
او مینویسد: «تبدیل ایرانیان به یک «ملّت»، به لحاظ تاریخی، بسیار زود ممکن شده است. اگرچه واژه ملّت در تداول جدید آن در آغاز دوران جدید تکوین پیدا کرده و مضمون مفهوم آن نیز در دوران جدید تعیّن پیدا کرده، اما واقعیت آن، در ایران، به سدههای پیش از دوران جدید تعلق دارد و در شرایط متفاوتی نیز پدیدار شدن واژه تعیّن مضمون آن ممکن شده است. بهعنوان مثال، در اروپا، پدیدار شدن ملّت جدید با فروپاشی «امپراتوری مقدس رُمی-ژرمنی» که مبتنی بر سلطنت خلافتی نظام امت مسیحی بود، ممکن شد. در ایران، که هرگز بخشی از دستگاه خلافت و نظام امت آن نبود، فروپاشی امت شرط تکوین ملّت نبود، بلکه مخالفت ایرانیان با چیرگی دستگاه خلافت و رویارویی آنان با منطق سیاسی خلافت موجب شد که واقعیت «ملّت» پیش از جعل واژه آن تکوین پیدا کند.»
چنین ادعایی از سنخ همان گزافههای ناسیونالیسم ایرانی در دوره پس از رضاشاه پهلوی و بیان بازی «ما خودمان داشتیم» در برابر عقبماندگی ایرانیان در عصر جدید است؛ تسکینی که نه تنها کمکی به وضعیت کنونی ما نمیکند؛ بلکه با دامن زدن به اوهام، امکان کنش رهاییبخش را نیز ناممکن میکند. این بازی بیمارگونه تا جایی ادامه پیدا میکند که دکتر طباطبایی با نهایت شگفتی پیشنهاد میدهد که برابر کلمه «nation» باید کلمه «ایران» گذاشته شود. یعنی مثلا جایی که میخوانیم «ملیت آلمانی» باید بجای آن بگذاریم «ایرانیتِ آلمانی»!
در گام بعدی دکتر طباطبایی به سراغ تبیین چیستی ملیت و هویت ایرانی میرود. از منظر طباطبایی ملیت ایرانی چیزی نیست جز «وحدت در کثرت» و برای درک این عبارت باید به هگل فیلسوف مورد علاقه طباطبایی رجوع کنیم. هگل فیلسوف دیالکتیک است. متفکری که میراث عظیم تفکر یونانی و مسیحی را با فلسفه کانت و ایده آلیسم آلمانی جمع کرد فلسفهاش را در پاسخ به دوگانهانگاریهای فلسفه زمان خودش پروراند. دوگانهای مانند «وظیفه و ارده»، «آزادی و ضرورت» و «عین و ذهن». یکی از دوگانههایی که هگل در پی رفع آن است دوگانه و«حدت و کثرت» است که طباطبایی از آن برای تبیین تاریخ ایران استفاده میکند.
هگل جمله مشهوری داد به این قرار که «تاریخ جهان، هیچچیز نیست مگر پیشرفت آگاهی از آزادی» این جمله را میتوان چکیده کل فلسفه هگل دانست. در فلسفه هگل، روح (که آن را میتوان موقتا ذهنیت جمعی دانست که تعبیر دقیقی هم نیست) از قید و بندهای خود گذر میکند و در طول تاریخ با حرکتی دیالکتیکی کامل میشود و به آگاهی و خودآگاهی میرسد؛ تاریخ هدفمند و دارای معناست. رخدادهای تاریخی نشانگر حرکت «مطلق» در جهان است؛ حرکتی که از مشرق زمین آغاز میشود و به دولت پروس در زمان هگل میرسد.
هگل فلسفه تاریخ خود را با شرق آغاز میکند، چین و هند را امپراطوریهای ساکن میداند که هر کدام به حدی از تکامل رسیدهاند و همانجا متوقف شدهاند. چین برای هگل نماد «کلی انتزاعی» است. جایی برای فردیتها وجود ندارد. همه افراد حتی خود امپراطور در ایده واحد امپراطوری حل میشوند. هند نیز قلمرو فردیتهای محض است؛ تکثری از افراد بدون اینکه در هیچ کلیتی با یکدیگر پیوند بخورند. اما در ایران یک فرد آزاد جود داشت و آن هم شخص پادشاه بود. پادشاه بر اساس امور عام و عقلانی حکومت میکرد و به این اعتبار ایران از هند و چین جلوتر بود و یک وحدت (پادشاه) در کثرت (مردم) داشت. اما در این مرحله از تکامل مطلق در تاریخ هم تنها یک نفر آزاد بود و بنابرین روح در حرکت خود به یونان میرسد که تعداد بیشتری از افراد در آن آزاد بودند؛ شهروندان که بیست درصد دولتشهر آتن را تشکیل میدانند. اما با اعدام سقراط، «مطلق» یونان را نیز ترک میکند و به مسیحیت میرود. «مطلق» در کالبد مسیح به جهان نزول میکند، ولی با نهاد کلیسا به انحطاط میرود و برابری نهایی در مسیحیت لوتری (مسیحیت ژرمانیک) اتفاق میافتند که همگان آزاد میشوند.
طباطبایی به تبع هگل آغاز تاریخ را با ایران میداند و ویژگی اصلی ملیت ایرانی را که در بحثمان اشاره کردیم جمع بین وحدت و کثرت میداند. وحدت در عین کثرت که در امپراطوری هخامنشی که در آن اقوام گوناگونی هستند و دولت مرکزی و کلی هم وجود دارد، در ایران رخ میدهد؛ یعنی ما همه دستاوردهای اروپای غربی را که عبارت باشد از به رسمیتشناسی حقوق اقلیتها از ابتدا داشتهایم! چنین ادعایی نه با شواهد تاریخی قابل استنتاج است و نه با فلسفه هگل همخوانی دارد.
دکتر حسین بشیریه، دکتر سید جواد طباطبایی و مهرزاد بروجردی (نفر سمت چپ)
بیشتر بخوانید: سید حسین نصر؛ منادی اسلامی کردن علوم در ایران
به گزارش رویداد۲۴ به لحاظ تاریخی ایران دارای کمترین رواداری با اقوام و اقلیتها بوده است. در ایران باستان مزدکیان، مسیحیان و بسیاری از اقلیتهای قومی بارها مورد آزار، شکنجه و قتل عام قرار گرفتند و در تمامی حکومتها تلاش حاکمان برای یکسانسازی ایدئولوژیک مردم با حکومت مرکزی واضح و مشهود است. این عدم مدارا و پذیرش تکثرها نه فقط در بین حاکمان، بلکه در رفتار و ذهنیت ایرانیان نیز جاری بوده و هست. دیگرستیزی و تمسخر اقوام دیگر و نژادپرستی نسبت به افغانستانیها و اعراب هنوز هم به قوت و قدرت در بین ایرانیان جای دارد.
همانطور که محققانی، چون «نیکی کدی» نشان داده، ایرانیان از دیرباز تحت تاثیر آیینهایی مانند مزداییسم و مهرپرستی جهان را خیر و شر میفهمیدند و تکثر و نسبیتی در منتالیته ایرانی وجود نداشته است. تمامی دولتهای مدرن ایران نیز در جهت شهروندزدایی و حقزدایی از شهروندان عمل و قانونگذاری کردهاند. در دورانی که دکتر طباطبایی به آن اشاره دارد، امپراطوری هخامنشی دیگر اقوام و ملل را در بند کرده بود و مدام در امپراطوری شورش و قیامهای مختلف رخ میداد. سربازان هخامنشی مزدبگیران از مناطق و اقوام مختلفی بودند که برای دولت مرکزی میجنگیدند و بر خلاف یونانیان جنگشان برای وطن نبود. جنگهای بین ایران و یونان با وجود برتری نظامی و مالی ایرانیان به همین دلیل به شکست انجامید؛ یونانیها برای وطنشان میجنگیدند و ایرانیها برای امپراطور.
پذیرش تکثرها و حقوق بشر تنها در غرب مدرن و با زیر و رو شدن بنیانهای متافیزکی و اقتصادی بشر ممکن شد و پیش از آن تاریخ نه «بشری» وجود داشت و نه حق و حقوق به این معنا بنابراین این ادعای دکتر طباطبایی که ایران تمدنی است که کثرتها را به وحدت میرساند، به معنای هگلی (و مورد منظور طباطبایی) غلط است زیرا پیشفرض مورد نظر دکتر طباطبایی از ابتدا مشکل دارد چراکه هر گونه کلیتی در تاریخ ایران کلیت انتزاعی بوده نه انضمامی؛ این یعنی دولتها با سرکوب اقلیتها و طبقات پایینی نوعی کلیت خیالی را به جامعه حقنه کردهاند.
از منظر هگلی نیز دو ایراد به طباطبایی وارد است؛ یکم اینکه هگل تکلیف ایران را در همان ابتدا و در دو صفحه مشخص میکند. «مطلق» سفر دور و دراز و غنیبخش خود را از ایران آغاز میکند، ولی بلافاصله ایران را ترک کرده و به یونان میرود. ایران دقیقه کوتاهی در تکامل تاریخی بشر است که نقش بسیار محدود و کماهمیتی در همان ابتدای سفر مطلق دارد. جمله خود هگل به قدر کافی روشنگر است: «شرق میدانست و تا امروز هم میداند که تنها یک (تن آزاد) است؛ دنیای یونانی و رومی میدانست که (بعضی) آزادند؛ جهان ژرمنی میداند که (همگان) آزادند.»
اما آنچه تز طباطبایی را ضد هگلی میکند، اساسا این است که طباطبایی عملا کلیت انضمامی هگلی را به کلیت انتزاعی تقلیل میدهد. طباطبایی سالهاست با هرگونه اعطای حق به اقلیتها بویژه اقلیتهای زبانی مخالف است و حتی در نامهاش به سیدمحمد خاتمی، فدرالیسم را نیز برای ایران خطرناک میداند. از نظر طباطبایی هر گونه مخالفتی با «ایران بزرگ فرهنگی» مخالفت با امنیت ملی است و منتقدان را به صورت امنیتی طرد میکند. چنین چیزی را ابدا نمیتوان کلی انضمامی [همان کلیتی که هگل در پی آن بود] دانست. آن نوع کلیت انضمامی به این معناست که در عین حفظ کثرتها از نوعی کلیت سخن بگوییم که چنین چیزی در گفتمان طباطبایی غایب است.
دکتر طباطبایی در پی آن است که نظریه انحطاط ایران را با نظریه تداوم ایران آشتی دهد؛ او از «سنت آلتوسری» استفاده میکند و مدعی میشود که «ایران را باید به مثابه پرابلماتیک فهمید.» این در حالی است که پرابلماتیک آن دقیقهای است که تفکر به بنبست میخورد و ناچار زایش جدیدی اتفاق میافتد بنابراین نظریه ایران نیز باید ابداع بشود چرا که مفاهیم غربی مانند ناسیونالیسم توضیحگر ایران نیستند؛ از این منظر نظریهای ابداع شده که ایران را چون پرسشی فلسفی بکاود و این کاوش و رسیدن به «نظریه ایران» قرار است حلال مشکلات ما باشد. یعنی اگر مثلا فرد نابغهای پیدا شود که بفهمد ایران چیست، مشکلات ایران حل خواهد شد و تفکر از انحطاط به مسیر اصلی بازخواهد گشت! چنین چیزی را حتی نمیتوان ایدهآلیسم هگلی دانست؛ این تز بیشتر به ایدهآلیسم محض و تخیلی «برکلی» شبیه است. طباطبایی تداوم اندیشه ایرانشهری را در موضوعات مختلف تاریخی پیگیری میکند. از پادشاهان هخامنشی تا سیاستنامهنویسان و شعر و شاه عباس صفوی که هیچ ربط و ارتباطی به یکدیگر ندارند، در یک کلیت جمع میشود و از این حیث روششناسی پژوهشی او عمیقا معیوب است.
بخشی از این نظریهها در نشریاتی همچون مهرنامه بسیار مطرح شده و همانطور که نویسندگان آن در حوزه سیاسی دست به اختراع مکاتب جعلی همچون «مکتب نیاوران» میزنند، در حوزه نظری نیز با جعل مکتب چنین ایدههایی را اختراع کردهاند و بسط دادهاند؛ طباطبایی نیز از همین فرصت استفاده میکند و تئوری خود را یگانه راه نجات ایران میداند؛ بی آنکه روی فاشیستی اینگونه تئوریهای برایش اهمیت داشته باشد، در حقیقت دکتر طباطبایی با دولتگرایی ایدهآلیستی خود تبدیل سروش دهه نود شده است. ایران خیالی که او از آن حرف میزند همان چیزی است که اصحاب قدرت میخواهند؛ «کلیتی که جزئیتها را داخل خود مضمحل کند و مانند همه پروژههای دولت-ملتسازی بازی ما خودمان داشتیم را راه بیندازد.»
بخشی از روشنفکران اصلاحطلب علنا اعلام کردهاند که پس از شکست پروژه اصلاحات فهمیدهاند که نمیتوان با دین در افتاد، بنابرین به توصیه استاد، مانند ماکیاولی به نهادهای موجود چنگ میزنند و و دین و نهادهای دیگر را ابزاری برای دولتسازی تلقی کنند. طباطبایی و تز دولت گرایش برای مقصود اصلاحطلبان بسیار راهگشا بود؛ نظریهای ایدهآلیستی که برای پروژه دولتسازی و انتگراسیون ساخنه شده است.
منابع:
درآمدی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران/ سیدجواد طباطبایی/ تهران، انتشارات کویر
زوال اندیشه سیاسی در ایران، ویراست دوم/ سیدجواد طباطبایی/ تهران، انتشارات کویر.
ابنخلدون و علوم اجتماعی/ سیدجواد طباطبایی/ تهران، انتشارات طرح نو
خواجه نظامالملک/ سیدجواد طباطبایی/ تهران، انتشارات طرح نو