صفحه نخست

سیاسی

جامعه و فرهنگ

اقتصادی

ورزشی

گوناگون

عکس

تاریخ

فیلم

صفحات داخلی

جمعه ۰۳ آذر ۱۴۰۲ - 2023 November 24
کد خبر: ۲۳۳۲۸
تاریخ انتشار: ۱۶:۱۲ - ۰۸ تير ۱۳۹۵

شهیدی که سپر بلای دانشمند هسته ای شد

عبارت «شهدای هسته ای» را که می شنوی، ناخودآگاه چند اسم آشنا به ذهنت متبادر می شود. شهید علیمحمدی، شهید شهریاری، شهید رضایی نژاد و شهید احمدی روشن؛ اما دراین میان هستند کسانی که آنان را«دانشمندان هسته ای» نمی دانیم اما جانشان را برای دانشمندان هسته ای سپر بلا کردند.
رویداد۲۴- به عبارت دیگر عده ای برای رسیدن به قله های تکنولوژی هسته ای به شهادت رسیدند وعده ای دیگر برای حفاظت از این تلاش ها شهید شدند.
شهید رضا قشقایی فرد، هم یکی از همان شهداست همان هایی که جان خود را برای هسته ای و شهدای آن سپر بلا کرد. شاید بی انصافی باشد که نام شهید احمدی روشن را بر زبان بیاوریم اما نامی ازشهید « رضا قشقاوی فرد» نبریم.
قشقایی فرد، کارمند سازمان انرژی اتمی بود، دوست و یار نزدیک شهید مصطفی احمدی روشن.
شهید احمدی روشن، رضا را برادر خطاب می کرد و می گفت: «من که برادر نداشتم، رضا از این به بعد برادر من است.» او به پدر ومادرش توصیه می کرد و می گفت؛ «همانطور که با من راحت هستید، با آقا رضا راحت باشید.»
با مادر وهمسر شهید رضا قشقایی فرد به گفت وگو نشستیم و چنین شنیدیم:
مادر شهید می گوید: رضا سال 57 با پیروزی انقلاب بدنیا آمد و21 دیماه 1390 در یک عملیات تروریستی با بمب گذاری که توسط منافقین انجام شد همراه شهید احمدی روشن به شهادت رسید.
رضا راننده شهید احمدی روشن بود. همه جا با او بود. هنگامی که خبر ترور و شهادت رضایی نژاد را شنیدم خیلی نگران شدم. چون شهید احمدی روشن خیلی فعال بود. به رضا گفتم؛ دیگه نرو، ممکن است شهیدتان کنند و رضا این جمله من را به شهید احمدی روشن گفته بود.
رضا در جواب نگرانی های من گفت: مامان، حاجی گفته که هر جا برم تو را هم با خودم می برم!
رضا، فردی مهربان و آرام بود. حلال وحرام برایش مهم بود وبراین موضوع خیلی اصرار داشت.
آن روز (روز شهادت) وقتی زنگ زدند و گفتند رضا تصادف کرده است، انگار دنیا روی سرم خراب شد. گفتند احمدی روشن شهید شده است اما رضا را به بیمارستان رسالت منتقل کرده اند. بلافاصله به بیمارستان رفتم .
وقتی فهمیدند مادرش هستم مرا به طبقات بالا بردند. با هزار التماس گذاشتند که ببینمش؛ او را درحالی دیدم که یک طرف بدنش کامل باندپیچی شده بود و بی جان برروی تخت بیمارستان افتاده بود. از هرکسی می پرسیدم حالش چطور است می گفت ازدکترش بپرس.
وقتی رفتم دنبال دکتر، اذان می گفتند. با خود گفتم نمازم را می خوانم بعد دنبال کارهای رضا می روم . بعد ازنمازهم دیگر نذاشتند ببینمش. مرا به زور بردند خانه و آنجا بود که دیدم دور تا دورخانه سیاهپوش شده است.
مادر شهید می گوید: می خواهم بدانم تروریست ها به چه جرمی بچه مرا کشتند! مگر چکار کرده بود؟ فقط به مملکت خود خدمت می کرد.
آنها باید بدانند که با این کارها به هیچ کدام از اهدافشان نمی رسند. رضای من رفت اما رضاهای دیگری هستند که پا جای پای آنها میگذارند.

* آرزویش مرگ با عزت بود
علیکاهی همسرشهید هم در وصف رضا می گوید: رضا برایم به تمام معنا تکیه گاه بود. هرجا کم می آوردم پشتم به او گرم بود. اخلاقش عالی و فردی با گذشت بود.
رضا همیشه آخر نمازش در سجده ای طولانی این جمله را ادا می کرد « خدایا عمرمرا با عزت و مرگم را با عزت قرار بده». هیچگاه کلمه «انشاالله» از زبانش نمی افتاد. حتی وقتی زنگ می زدم و می گفتم کجایی، می گفت انشاءالله فلان موقع به خانه می رسم.
در کارش خیلی جدی بود. هیچگاه مشکلات کاری را به خانه نمی آورد همیشه مسائل کاری وخستگی هایش را پشت درجا می گذاشت و وارد خانه می شد.وقتی از کارش می پرسیدم جوابی نمی داد که نگران نشوم.
این اواخر صحبت هایش با شهید احمدی روشن مرا حساس و نگران می کرد و همه جا با هم می رفتند.
رضا آرزوی شهادت داشت. وقت هایی که به بهشت زهرا می رفتیم، می گفت: یعنی می شود ما هم شهید شویم؟ او بالاخره به آرزوش رسید.

** یک احساس خوب و یک احساس بد از شهادت پدر به یادگار دارم
محمد حسین فرزند شهید رضا قشقایی فرد است . او 12 سال دارد.پس از شهادت رضا، محمدحسین برای دیدار با رهبر معظم انقلاب دعوت شد و او با جملاتی کودکانه این گونه برای رهبر معظم انقلاب خواند: از شهادت پدرم، یک احساس خوب دارم ویک احساس بد. احساس خوبم به خاطر آن است که پدرم شهید شده است و جایگاه خوبی پیش خدا دارد ومن به او افتخار می‌کنم و احساس بدم برای آن است که بابا دیگر پیشم نیست و خیلی دلم برایش تنگ می‌شود.
فرزند شهید از خاطرات خود با پدر چنین گفته است : بابا همیشه مرا صبح‌ها به کودکستان می‌برد و درطول راه با من بازی‌ هم می‌کرد؛ گاهی دنبالم می‌دوید اما من همیشه از او جلوتر بودم. این برای من خیلی لذت‌ داشت که پدرم با من بازی می‌کرد.
پدرم همیشه با وجود آنکه مشغله کاری زیادی داشت اما روز تولدم را که هفتم فروردین است فراموش نمی‌کرد وهمیشه هدیه‌ای برای من می‌خرید و مرا خوشحال می‌کرد. اگر هم فراموش می‌کرد حتماً یک جوری جبران می‌کرد و خاطره این مهربانی‌هایش را هرگز فراموش نمی‌کنم.
با آنکه گاهی شیطنت‌ می‌کردم اما او هرگز عصبانی نمی‌شد و همیشه به من توصیه می‌کرد که در انتخاب دوستانم خیلی دقت کنم.
منبع: ایرنا
نظرات شما