رویداد۲۴- جان استيوارت ميل متفكر بريتانيايي سده نوزدهم(1873-1806) بوده است. وي گذشته از آنكه نويسنده بود، در زمينه منطق، نظريه شناخت، اخلاق و اقتصاد نيز قلم مي زد و شخصيتي فعال در عرصه سياست به شمار مي آمد. از وي به عنوان برجسته ترين مدافع نظريه فايده گرايي نام مي برند.
فايده گرايی:فايده گرايي يكي از مهمترين و مشهورترين نظريه ها در فلسفه اخلاق و، به تبع، تا حدودي در فلسفه سياسي – اجتماعي است. اين نظريه شايد رايج ترين در عمل و پرطرفدارترين در نظر باشد، اما معرض بيشترين ميزان اعتراض و انتقاد هم بوده است. سبب آن هم اين است كه مفاد مكتب مزبور، از يك سو، با عقل سليم و درك شهودي و به ويژه در رفتار عمومي، تطابق بسيار دارد و، از سوي ديگر، با مباني دغدغه هاي ديرينه اخلاقي سازگار به نظر نمي آيد.
خلاصه ايده فايده گرايي اين است كه كارها بايستي به گونه اي انتخاب شوند و نهادها به گونه اي طراحي شوند كه در جهت افزايش سر جمع خوشبختي يا همان شادي و لذت در ميان مردم باشد. به نظر مي رسد فايده گرايي ايده اي است كه به رغم انتقادات فراواني كه به آن شده است، جايگزين ناپذير است. يك دليل اصلي و اساسي آن است كه فايده گرايي بيشتر يك نظريه زندگي مدار است.
فايده باوری چيست؟برخي در مقام دفاع از فايده به مثابه معيار تشخيص درست و نادرست اند، اين واژه را در معناي محاوره اي آن، كه نقطه مقابل لذت است، به كار مي برند كه اين يك اشتباه جاهلانه است. همه نويسندگان كه نظريه فايده را قبول داشته و حمايت مي كرده اند، از اپيكور تا بنتام، از فايده، چيزي در تعارض با لذت مراد نكرده اند، بلكه منظورشان دقيقا خود لذت است، و البته به همراهي فراغت از رنج بوده است.
مرام و مسلكي كه فايده، يا اصل بيشترين خوشبختي، را به عنوان مبناي اخلاقيات مي پذيرد، بر اين باور است كه اعمال درست اند به تناسبي كه به افزايش خوشبختي گرايش دارند، نادرست اند به تناسبي كه به افزايش ناخوشبختي گرايش دارند. منظور از خوشبختي، لذت و نبود رنج است؛ و منظور از ناخوشبختي، رنج و محروميت از لذت است.
جان استيوارت ميل در پاسخ به اين سوال كه اگر از من پرسيده شود، مقصودم از تفاوت در كيفيت لذات چيست، يا چه چيز باعث مي شود كه لذتي، صرفا از اين حيث كه لذت است و صرف نظر از بزرگتر بودن در مقدار، ارجمندتر از لذتي ديگر باشد جواب مي دهم: اگر يكي از آن دو لذت به وسيله كساني كه با هر دو سابقه آشنايي كامل دارند، حتي وقتي كه مي دانند با تحمل ميزان بيشتري از سختي به آن نائل خواهند شد، بسيار بالاتر از لذت ديگر قرار داده شود، و حاضر نشوند آن را با هيچ ميزاني از آن لذت ديگر كه طبع شان مستعد آن است، عوض كنند، آن گاه ما محق خواهيم بود كه ترجيح را، در كيفيت برتر بشماريم؛ كيفيتي كه چنان بر كميت غلبه دارد كه، در مقام مقايسه، آن را ناچيز مي نمايد.
اين يك حقيقت بي چون و چرا است كه كساني كه با هر دو نوع لذت(كمي و كيفي) به طور مساوي آشنا باشند، و در قدر شناختن و لذت بردن از هر دو، ظرفيت برابر داشته باشند، نوعي از زندگي را ترجيح مي دهند كه توانايي هاي برتر آنان را به كار وادارد. موجودي كه در سطح عالي ترين از قوا و قابليت ها قرار دارد، نسبت به موجودات سطوح پايين تر، براي خوشبخت كردن خود به امكانات و زحماتي بيشتر نيازمند است و قطعا در موارد بيشتري دچار رنجش خاطر مي شود و احتمالا مستعد رنج هاي حادتر است، اما به رغم تمامي اين مخاطرات، او هرگز واقعا آرزو نمي كند كه به جايگاه موجودي كه در سطح پايين تري از هستي به او مي نگرد، نزول كند. مناسب ترين نام براي اين احساس شرافت و بلندمرتبگي است كه تمامي انسان ها به اشكال مختلف از آن برخوردارند.
درباره برتري لذات سطوح برتر، مرجعي به جز راي اهل بصيرتي كه هر دو نوع لذت را چشيده اند، قابل استناد نيست. از اينرو صرف نظر از اوصاف اخلاقي و پيامدهاي آن، قضاوت كساني كه مشهور به آشنايي با هر دو اند، يا، اگر اختلاف نظري ميان آن ها هست، نظر اكثريت آنان، بايستي به عنوان پاسخ نهايي پذيرفته شود.
در بحث فايده گرايي ممكن است اعتراض شود كه فايده گرايي براساس خوشبختي و خوشبختي براساس لذت و لذت براساس لذت كيفي و شخصيت شريف تعريف شد، اما بسياري از مردم در پي لذات كيفي و داراي شخصيت بزرگ منش نيستند، پس اين نظريه دچار مشكل است. پاسخ اين است كه فايده گرايي افزايش مجموع خوشبختي ها را منظور دارد، و اگر لذات كيفي و شرافت شخصيت فرد، عامل خوشبختي خود او نباشد، عامل خوشبختي ديگران و سر جمع خوشبختي جامعه است؛ چون مي توان فرض كرد كه بسياري صرفا از ارزش افزوده شرافت ديگران مثلا از فداكاري آنان، بهره مند مي شوند. بنابراين فايده گرايي لذات كيفي را ترغيب مي كند، ولي وابسته به وجود آن در هر فرد نيست.
دسته اي از مخالفان كه ريشه آموزه فايده را هدف مي گيرند عنوان مي كنند كه خوشبختي و شادي، در هر شكلي، ناتوان از اين است كه مقصد عقلاني زندگي و عمل آدمي باشد، پيش از هر چيز، به اين دليل كه قابل دسترسي نيست. آنها به شيوه اي تحقيرآميز مي پرسند تو چه حقي داري كه خوشبخت و شاد باشي؟ پرسشي كه آقاي كارلايل آن را به شكلي كوبنده مطرح مي كند: تا چندي پيش(پيش از تولد)، اصلا تو چه حقي نسبت به بودن داشتي؟
در جواب اين مخالفان و در دفاع از نظريه فايده گرايي مي توان پاسخ داد كه نظريه فايده فقط شامل تعقيب لذت نيست، بلكه شامل حذر يا كاستن از رنج هم هست؛ و اگر هدف نخست واهي است، مجال فراخ و نياز واجب تري براي هدف دوم وجود دارد.
برخي مخالفان ممكن است ابراز ترديد كنند كه، اگر بپذيريم كه شادي و خوشي نهايت زندگي است، آيا انسانها به سهم متوسط و معمولي از آن رضايت خواهند داد؟ پاسخ جان استيوارت ميل به اين پرسش اين است كه شمار بسياري از بشريت به چيزي بسيار كمتر از اين خرسند بوده است. اركان اصلي يك زندگي رضايت آميخته در دو عنصر قابل بيان به نظر مي آيد؛ كه حتي يكي از آنها، به تنهايي، براي حصول مقصود كافي است: آرامش و هيجان. بسياري از مردم حس مي كنند كه، در صورت برخورداري از ميزان بالايي از آرامش، مي توانند به لذت بسيار اندكي قانع شوند. بسياري نيز مي توانند، با وجود مقدار زيادي هيجان و ذوق و شوق، با مقادير معتنابهي درد و رنج كنار بيايند.
جان استيوارت ميل اعتقاد داشت اخلاق فايده گرا قدرت انسان را در فدا كردن بزرگترين داشته هاي خود در راه افزايش خير ديگران، تشخيص مي دهد و به رسميت مي شناسد. فايده گرايي آن فداكاري را كه سر جمع خوشبختي را افزايش ندهد يا رو به راه چنين افزايشي نباشد، تلف شده مي شمارد.
در نظريه فايده گرايي، منتقداني وجود دارند كه مي گويند پيش از اقدام به فعل، زمان كافي براي محاسبه تاثير هر رفتاري بر خوشبختي عمومي وجود ندارد. در جواب اين عده بايد گفت: اين دقيقا شبيه اين است كه كسي بگويد تطبيق رفتارمان با آيين مسيحيت محال است، زيرا هر بار كه قرار است در موردي اقدام كنيم، وقت كافي براي مطالعه كتاب مقدس نداريم. پاسخ ايراد فوق اين است كه به قدر كفايت وقت وجود داشته است، ما زماني به اندازه عمر بشر براي چنين محاسباتي وقت داشته ايم. در طول تاريخ، انسان ها از راه تجربه، آموخته اند كه چه كارهايي چه پيامدهايي دارد؛ همين تجربه است كه مدار و تدبير و دور انديشي و اخلاق زندگي است.
درباره الزام بنيادين اصل فايده:در مواجهه با هر معيار اخلاقي، پرسش به سزايي وجود دارد مبني بر اينكه الزام آن در چيست؟ چه انگيزه هايي براي پيروي از آن وجود دارد؟ يا به شكل دقيق تر، منشا تكليف آفريني آن چيست؟ اين جز ضروري فلسفه اخلاق است كه جوابي براي اين سوال تدارك ببيند.
اصل فايده هم تمامي الزام هايي را كه هر نظام اخلاقي ديگر دارد، دارا است و دليلي وجود ندارد كه دارا نباشد؛ اين الزامات هم بيروني است و هم دروني. درباره الزامات بيروني ارائه توضيحات مفصلي لازم نيست. اين ها عبارت اند از اميد به جلب نظر مساعد يا ترس از ناراحتي هم نوعان يا رب العالمين، كه مي تواند با احساس محبت نوع دوستانه براي آنان، يا عشق و احترام نسبت به او، همراه شود، كه ما را مي راند به اين سمت كه خواسته او را منهاي هرگونه نظر به عوايد خودخواهانه آن اجرا كنيم.
روشن است كه هيچ دليلي وجود ندارد كه تمامي اين انگيزه ها(بيم و اميد نسبت به مردم و خدا) براي مراعات اخلاقيات و ارزش هاي مقبول، نتواند خود را ذيل اخلاق فايده گرا قرار دهند، به همان تمام و كمالي و به همان قدرتمندي كه ذيل هر اخلاق ديگري مي تواند جاي بگيرند. در واقع، آن دسته از اين انگيزه ها كه به همنوعان بازمي گردد، قطعا متناسب با اندازه هوش عمومي، پيرو همين قاعده است؛ زيرا صرف نظر از اينكه هيچ مبناي ديگري به جز خوشبختي عمومي براي اخلاق وجود داشته باشد يا نه، مسلم است كه مردم خوشبختي را مي خواهند؛ و هر چه قدر هم كه سلوك شخصي خود آنان آلوده به عيب و نقص باشد، آن دسته از رفتار ديگران در حق خود را، كه گمان مي كنند شادي شان را افزايش مي دهد، مي طلبند و مي ستايند. اما راجع به انگيزه مذهبي بايد گفت، اگر انسان ها به صفت خير بودن خدا باور داشته باشند، چنان كه اكثرا چنين اقراري دارند، كساني كه فكر مي كنند جوهر خوبي، يا حتي معيار آن، فراهم كردن موجبات خوش حالي و شادكامي عمومي است، به ضرورت، بايد باور داشته باشند كه اين همان چيزي است كه خدا هم تاييد مي كند. بنابراين، تمام نيروي پاداش و كيفر بيروني، اعم از مادي و اخلاقي، و اعم از اينكه از خدا منشا گرفته باشد يا از همنوعان، به همراه تمامي نيرويي كه ظرفيت هاي طبيعت بشري فراهم مي كند، مثلا فداكاري بي غرضانه در حق ديگران، براي تقويت اخلاق فايده گرا دسترس مي شود؛ و اين به تناسبي نيرومندتر خواهد بود كه تعليم و تربيت و فرهنگ عمومي، بيشتر با اين هدف تنظيم شده باشد. الزام دروني تكليف اخلاقي، فارغ از اينكه محك و معيار ما براي تكليف چه باشد، يك چيز بيش نيست، و آن احساسي است در درون ما رنجي كم و بيش كه در پي نقض تكليف عارض مي شود، و كساني كه طبع اخلاقي شان خوب پرورده شده باشد، اين ناراحتي براي آنها به درجه اي مي رسد كه، در موارد مهم، تن دادن به آن مثل يك عمل محال جلوه مي كند.
درباره نوع دليلی كه به سود اصل فايده می توان انگيخت:مسائل مربوط به غايات رفتار به اين پرسش اصلي قابل تحويل است كه چه چيزهايي مطلوب اند. مدعاي اصلي آموزه فايده گرا اين است كه خوش حالي، و فقط خوش حالي، به عنوان غايت مطلوب است. تمامي چيزهاي ديگر فقط از اين حيث خواستي اند كه وسيله نيل به مقصود اند. چه توقعي از اين آموزه مي رود، يعني چه شرايطي را بايد برآورده كند تا مدعايش مقبول و موجه باشد؟ تنها دليلي كه مي توان به دست داد براي اينكه چيزي قابل مشاهده است، اين است كه مردم آن را واقعا مي بينند؛ و تنها دليل اينكه صدايي قابل شنيدن است اينكه مردم آن را مي شنوند؛ همين طور در مورد باقي دروازه هاي تجارت ما. بر همين سياق، به گمان جان استيوارت ميل، تنها نشانه اي كه مي توان عرضه كرد بر اينكه چيزي خواستني است، اين است كه مردم واقعا آن را مي خواهند. اگر غايتي كه فايده گرايي مطرح مي كند، در تئوري و در عمل، از سوي مردم به عنوان يك غايت مورد تاييد نباشد، هيچ چيز نمي تواند هيچكس را متقاعد كند كه آدمي چنين است. هيچ دليلي نمي توان انگيخت كه چرا خوشي و شادي عمومي مطلوب است، جز اينكه هر كسي خوشي و شادي شخص خود را، در حدودي كه آن را قابل دسترس مي انگارد، طالب است.
اين حقيقت، نه تنها تمام دليلي است كه ما مي توانيم بر ادعاي خود كه خوشبختي خير است، ارائه كنيم، بلكه تمامي آن چيزي است كه به عنوان دليل مي توانيم توقع داشته باشيم. خوشبختي هر كسي براي شخص او خوب است و، بنابراين، خوشبختي عمومي براي مجموعه اشخاص خوب است. به اين ترتيب، خوشبختي سمت خود را همچون يكي از غايات رفتار، و، نتيجتا همچون يكي از معيارهاي اخلاقيات، تثبيت مي كند.
پس در جواب به اين پرسش كه ((چه نوع دليلي به سود اصل فايده مي توان اقامه كرد؟)) مي توان پاسخ داد:
اگر طبيعت بشري طوري ساخته شده باشد كه هيچ چيز را نخواهد مگر اينكه قسمتي از شادماني يا وسيله اي به سوي شادماني باشد، ما نه هيچ دليل ديگري داريم، و نه هيچ دليل ديگري نياز داريم، كه ثابت كند نفس شادماني و راهها و ابزارهاي رسيدن به حال خوش تنها چيزهاي مطلوب هستند. اگر قضيه به همين قرار باشد، خوشبختي غايت مفرد فعل بشري است، و ارتقاي آن يا همان افزايش شادي، معيار داوري در باب تمامي رفتارهاي انساني؛ و از اين، به ضرورت، نتيجه مي شود كه خوشبختي بايد معيار اخلاقيات باشد، چرا كه جز در كل قرار دارد. زيرا وقتي معيار همه رفتارها شد، قهراً معيار همه رفتارهاي اخلاقي، كه زير مجموعه آن است، نيز خواهد بود.
در ربط ميان عدالت و فايده:در تمامي اعصار فكر فلسفي، يكي از بزرگترين موانع در مقابل پذيرش اين است كه فايده يا خوشبختي معيار درستي و نادرستي اخلاقي است، از انگاره عدالت ناشي شده است.
سوالي كه در اين بين پيش مي آيد اين است كه آيا احساس عدالت يا ناعدالت، يك احساس مستقل مستقيم و في نفسه شبيه درك و حدس ما از رنگ و مزه است، يا احساس مشتق و منشعب كه برآمده از تركيب ديگر احساس ها است؟
اگر در هر چيزي كه مردمان رسم دارند آن را به عادلانه يا ناعادلانه توصيف كنند، خصيصه اي مشترك يا مجموعه اي مشخص از خصايص همواره حاضر باشد، بر ما است كه ببينيم آيا اين خصيصه ويژه يا اين مجموعه خصايص مي تواند به استناد قوانين عمومي سرشت عاطفي ما، احساسي از آن كيفيت خاص(عادلانگي يا ناعادلانگي) را هنگام مواجهه با امور(عادلانه يا ناعادلانه) ايجاد كند يا اينكه احساس مذكور غيرقابل تبيين است.
براي يافتن خصيصه هاي مشترك مجموعه متنوعي از چيزها، بايستي ابتدائاً آن ها را در واقعيت ملموس شان مورد مطالعه قرار داد.
در نخستين نگاه، چيزي كه فراوان به وصف بي عدالتي موصوف مي شود محروم كردن كسي است از آزادي، دارايي يا هر چيز ديگري كه بنا بر قانون متعلق به او است. در اينجا عادلانه عبارت است از رعايت و ناعادلانه عبارت است از تجاوز به حقوق قانوني افراد. اين نحوه قضاوت استثناهايي بر مي دارد كه برخاسته از اشكال ديگري از معاني است كه واژه هاي عدالت و بي عدالتي در قالب آن خود را ظاهر مي كنند. مثلا شخصي كه محروميت از حقوقش را تحمل مي كند ممكن است در معرض سلب قانوني حقوق خود قرار گرفته باشد.
در مرحله دوم، ممكن است حقوق قانوني اي از كسي ستانده شود كه اصلا نمي بايست به او تعلق مي گرفت؛ به تعبير ديگر، قانوني كه او را صاحب اين حقوق كرده است، ممكن است قانون بدي بوده باشد. با اين حال، به نظر مي رسد وقتي يك قانون ناعادلانه انگاشته مي شود، يا وقتي نقض يك قانون ناعادلانه انگاشته مي شود، هر دو به يك ريشه مي رسد نقض حقوق كسي؛ كه چون نمي تواند حق قانوني دانسته شود، نام ديگري به خود مي گيرد، و حق اخلاقي خوانده مي شود. بنابراين مي توانيم بگوييم كه دومين حالت بي عدالتي عبارت است از اينكه حقي اخلاقي را از كسي بگيرند يا بر او روا ندارند.
سومين مورد اين است كه عدالت اقتضا مي كند هر كسي هر چيزي را كه شايسته آن است، به دست آورد، و بي عدالتي است اگر خيري را كسب كند، يا شري را متحمل شود كه سزاوار او نيست. اين شايد، روشن ترين و موكدترين صورتي باشد كه انگاره بي عدالتي، در نظر بسياري از افراد مي تواند به خود بگيرد. و از آنجا كه مفهوم سزاواري و شايستگي در اينجا مطرح مي شود، اين پرسش مطرح مي شود كه چه چيزي منشا سزاواري و شايستگي است؟
بايد گفت كسي شايسته نيكي است اگر درست رفتار كند، سزاوار بدي است اگر نادرست رفتار كند. دستورالعمل بدي را با خوبي پاسخ دادن هرگز نمونه اي از اجراي عدالت تلقي نشده، بلكه وضعيتي است كه در آن عدالت به منظور مراعات ملاحظات ديگر، رها مي شود.
چهارم اينكه، همگان اقرار دارند شكست قول با هر كسي خلاف عدالت است؛ تعدي به يك تعهد، چه به تصريح چه به تلويح، يا معطل گذاشتن انتظاراتي كه به توسط رفتار خود ما برانگيخته شده است، لااقل در مواردي كه ما اين انتظارات را عالماً عامداً برانگيخته ايم، ناعادلانه است. اين نوع تكليف نسبت به عدالت هم، همچون مواردي كه پيشتر مورد بحث قرار گرفت، به طور مطلق مراعات نمي شود، بلكه اين امكان را دارد كه بوسيله يك قاعده ديگر كه، از جهتي مخالف، تكليف سنگين تري مقابل عدالت دارد، ملغا شود. مثل: شبيه نقض وعده در دادن سلاح به كسي كه مي خواهد بي گناهي را بكشد.
پنجم اينكه عدالت با جانبداري مغرضانه در تعارض است. هر چند كه لطف و ترجيح در تعارض با عدالت نيست. استيوارت ميل اشكالي نمي بيند كه كسي دوستان و خانواده خود را در انجام كارهاي اداري شان بر غريبه برتري دهد بدون اينكه هيچ وظيفه ديگري را معطل بگذارد. در برخي موارد پرهيز از جانبداري به معناي اين است كه مبناي عمل تنها و تنها استحقاق باشد همچون كساني كه در مقام قاضي، معلم يا والدين پاداش و كيفر را بر اين اساس سامان مي دهند.
ششمين مورد از معاني و مصاديق عدالت، مساوات است. عدالت در معناي دفاع برابر از حقوق همه، از طرف كساني تاييد مي شود كه حامي هولناك ترين نابرابري ها در خصوص حقوق هستند. به عبارتي، دفاع برابر از حقوق با دفاع از حقوق برابر فرق دارد.
پس از اين تعاريف استيوارت ميل مي گويد: حق داشتن، از نظر من يعني داشتن چيزي كه جامعه مي بايد در مالكيت من بر آن از من دفاع كند. اگر كسي در مقام اشكال از من بپرسد، چرا جامعه بايد، من هيچ دليلي نمي توانم براي او بياورم مگر فايده عمومي.
جامعه می بایست با همه افرادی که در مقیاسی کاملا برابر به جامعه خدمت کردهاند، بطور مطلقاً یکسان خوب رفتار کند، بالاترین اصل عمومی عدالت اجتماعی و توزیعی است. همه نهادهای اجتماعی و تلاشهای همه شهروندان در بالاترین مقیاس ممکن بایست مبتنی بر چنین اصلی باشند. این وظیفهی بزرگ اخلاقی، ریشهای ژرف دارد، زیرا نه گزارهای مشتق شده از اصلهای ثانوی، بلکه بیمیانجی برخاسته از عالیترین اصل اخلاقی است و بخشی از معنای اصل فایده یا بزرگترین سعادت را دربرمیگیرد.
میل تأکید میکند که همه انسانها حق دارند از رفتاری یکسان نسبت به خود برخوردار باشند، مگر اینکه منفعت عمومی به رسمیت شناخته شدهای، عکس آن را ایجاب کند. بنابراین هرگونه نابرابری اجتماعی که فایده آن برای جامعه قابل درک نباشد، نه فقط به یک ناسازگاری، بلکه همچنین به یک بی عدالتی تبدیل میگردد و شکل پدیدهای زورگويانه را به خود میگیرد و انسان را بعدا به شگفتی وامیدارد که چطور توانسته آن را تحمل کند.
ميل عدالت را در رفتار یکسان نسبت به همگان و تقسیم عادلانه نعمات مادی با توجه به تفاوت میان افراد تعریف میکند. میل خصلت تعهدآور عدالت را مشتق از آن میداند که سودمند است و خوشبختی بزرگ عمومی را ایجاد میکند. به نظر میل هر فردی با فایدهای که میرساند، اساساً کل فایده اجتماعی و از طریق آن عدالت اجتماعی را افزایش میدهد.
میل مالکیت خصوصی را با عطف به فایده باوری تا آنجایی توجیهپذیر میداند که موجودیت افرادی را که جز نیروی کار خود چیزی در اختیار ندارند، تهدید نکند. سعادت هر فردی بایست به اندازه سعادت هر فرد دیگر مد نظر قرار گیرد.اینکه هر کس یکسان خواهان خوشبختی است به این معناست که هر کس یکسان نیز باید از ابزار رسیدن به خوشبختی برخوردار باشد، مگر به دلیل مرزهایی که شرایط خاص زندگی انسانی ومنافع عمومی به ما تحمیل میکنند.
منبع: كتاب فايده گرايی نوشته جان استيوارت ميل
گردآورنده: محمد آیتی