احمد و نورهان و دختر 10 سالهشان آلین به این خانه آمدند تا 10 روز را در زیرزمین این خانه سپری کنند. کل وسایل آنها در دو کیسه پلاستیکی جا شده بود. حالا بیش از یک سال گذشته و این خانواده سوری با فرزند جدیدشان به بخشی از خانواده بوسیت تبدیل شدهاند. البته این یک سال خیلی راحت و بدون مشکل سپری نشده است. مانوئلا با به خاطر آوردن آن روزها میگوید: «احمد مضطرب و خجالتی بود و احساس ناامنی میکرد، اما ما به اشتباه فکر میکردیم لجوج است. او با ما چشم در چشم نمیشد و ما فکر میکردیم چه رفتار بیادبانهای دارد. اما خودش فکر میکرد چشم در چشم شدن با مردم نشانه گستاخی است.»نورهان گفت: «ما اینجا خوشحالیم.» مانوئلا همراه با نورهان به جلسات پزشکی رفت و وقتی لیث به دنیا آمد، حتی در کنار او در بیمارستان ماند. مانوئلا گفت: «اول خیلی ترسیده بودم. اما حالا واقعاً و از صمیم قلب همدیگر را دوست داریم.» هرچند آنها با خانواده بوسیت احساس راحتی میکنند، اما وقتی در ماه نوامبر گذشته مذاکرات صلح سوریه برگزار شد، آنها وسایلشان را جمع کردند تا به شهرشان «القیطریه» در سوریه برگردند. آنها امیدوار بودند به کشورشان برگردند.
هر آنچه میتوانستیم، برداشتیم و فرار کردیم
لارس آسکلوند، یک معمار سوئدی است. او با دیدن هزاران پناهندهای که به کشورش میآمدند، تصمیم گرفت به کمپ پناهندگان برود و خانهاش را برای کمک در اختیار آنها قرار بدهد. در آنجا بود که او «والد بادبی» را ملاقات کرد. من از والد فقط سه سؤال پرسیدم: «آیا ازدواج کردهای؟ جواب داد: بله.» «فرزند داری؟ جواب داد: خیر.» و بعد مستقیم به چشمهایش خیره شدم و پرسیدم: «تو یک افراطی هستی؟ جواب داد: خیر. هیچ وقت نبودهام.» بعد گفتم: بسیار خب. یک پیشنهاد برایت دارم. بادبی و همسرش،فرح هلال، در نوامبر 2015 به خانه آسکلوند آمدند. کریسمس سال گذشته، میلاد برادر فرح نیز به آنها ملحق شد. این سه نفر در سال 2012 از خانهشان در سوریه آواره شدند و داخل کشور از این شهر به آن شهر در حرکت و فرار بودند. اما وقتی موشکی در خیابان روبهروی آنها فرود آمد، تصمیم گرفتند سوریه را ترک کنند. حالا آنها صاحب خانه جدیدی در سوئد هستند؛ آنها هر روز همراه با آقای معمار صبحانه میخورند و آخر هر هفته برای آموزش زبان سوئدی دور میز جمع میشوند. میلاد میگوید: «او خیلی مراقب ماست. او حتی وقتی شبها دیر به خانه برمیگردد، به من در درسهایم کمک میکند. واقعاً خوش شانس بودیم که او را ملاقات کردیم.»
یکی شدن با جامعه کاری یک طرفه نیست
خانواده جِلینک یک شب در هفته میهمانهایی را برای شام به خانهشان در
برلین دعوت میکنند. اما این روزها آنها یک میهمان تقریباً دائمی دارند:
مرد مسلمانی از سوریه به نام کنعان. کنعان 28 ساله از دمشق آمده و از
نوامبر 2015 با این خانواده زندگی میکند. او حالا آنقدر با این خانواده
راحت و اخت شده است که برایشان غذاهای مختلف سوریهای میپزد.
چاییم،
پدر خانواده به خبرنگار سیانان میگوید: «این را خوب درک میکنیم که یکی
شدن با یک جامعه بیگانه، کار یک طرفهای نیست. این سؤالی نیست که فقط از
آدمهای جدیدی که به این کشور میآیند، پرسیده شود. این سؤال باید از مردم
ساکن این کشور هم پرسیده شود. ما باید غذاها، فرهنگ و رفتار متفاوت همدیگر
را بپذیریم و به هم احترام بگذاریم.»
سختترین چیز در زندگیدرماندگی است
ویلهلم و برایانت، زن و شوهر آلمانی، آوارهای سوری به نام «ایناس» را مدت کوتاهی پس از رسیدنش به آلمان در قطار دیدند. در طول سفر و با کمک نرمافزار ترجمه گوگل با هم ارتباط برقرار کردند و در پایان سفر و هنگام پیاده شدن از قطار شماره تلفن همدیگر را گرفتند. ایناس که آن موقع در پناهگاههای اضطراری ساکن بود، برای کمک و مشورت گرفتن پیش آنها آمد و درخواست کرد که در طول فرآیند پناهندگی به عنوان مشاور به او یاری برسانند. او برای سه ماه اقامت قانونی در آلمان، آدرس خانه آنها را یادداشت کرد. برایان گفت: «کارش برایمان خیلی عجیب بود. اول اصلاً مطمئن نبودیم، چون سه ماه مدت کمی نیست. اما بعد با دوستانمان صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم این کار را انجام بدهیم.» ایناس از دمشق آمده بود. او آنجا طراح لباس بود، اما همه وسایلش را جا گذاشته و با چند کیسه کوچک گریخته و به آلمان آمده بود. او میگوید: «ناگهان احساس کردم که دیگر مرد عاقل و بالغی نیستم. احساس کردم دوباره بچه شدهام. کاملاً درمانده شده بودم و این بدترین احساسی است که میتوان تجربه کرد. این آدمها به من کمک کردند تا دوباره خودم را پیدا کنم.»
آنها دوباره به من زندگی دادند
پس از شروع جنگ
داخلی در سوریه، احمد و دو فرزند نوجوانش به شهر «مالمو»ی سوئد آمدند.
آنها ابتدا در کلیسا ساکن شدند. احمد میگوید: «تعدادی از خانوادهها با
عشق، شفقت و مهربانی از ما استقبال کردند؛ آنها مثل فرشته بودند.» گابریلا و
کاندل وقتی در گروه داوطلبانه کمک به پناهندگان فعالیت میکردند، با این
خانواده روبهرو شدند. آنها اتاقی را در خانهشان برای اقامت این خانواده
پیشنهاد دادند، اما مطمئن نبودند چه پیش میآید.
احمد گفت: «واقعاً حیرت
کردم. من مهربانی آنها را میبینم. انسانیت و بزرگواریشان را حس میکنم.
عشق و محبتشان در وجودم جاری است. آنها دوباره به من و فرزندانم زندگی
دادند.»
کاندل میگوید: «حالا ما یک خانواده بزرگ هستیم. حالا زبانهای
یکدیگر را یاد میگیریم و با فرهنگ و غذاهای کشورهای هم آشنا میشویم.»
همه ما پناهندهایم
کلودیا و توبیاس در آلمان
شرقی بزرگ شدهاند و در دهه 80 میلادی به آلمان غربی فرار کردهاند. آنها
معنای فرار از خانه را بخوبی میفهمند و درک میکنند. کلودیا میگوید: «در
پایان روز، همه پناهندهایم.» آنها با نوروز که از حمص سوریه آمده، در شهر
میسن آشنا شدند. او باید 9 ماه در این شهر میماند تا کارهای مرتبط با
پناهندگیاش انجام شده و بتواند به برلین نقل مکان کند. کلودیا میگوید:
«تمام کارهای انجام شده برای این است که نشان دهند همه با هم برابریم. گاهی
اوقات برایش مادری میکنم، چون فرزندان خودم در سن او هستند.» توبیاس
میگوید: «وقتی به پدرم گفتم قرار است نوروز را پیش خودمان بیاوریم، لبخند
زد و چشمهایش درخشید. انتظار چنین برخورد مثبتی را نداشتم. او به ما گفت
وقتی پسر بچهای کوچک بوده، زن لهستانی آوارهای برای مدتی پیش آنها زندگی
کرده است. تنها تفاوت امروز این است که پناهندگان از کشورهای دورتری
میآیند.
شاید بتوانیم الگوی خوبی در این زمینه باشیم
خانواده ناوروس چند سال پیش که هنوز جنگی رخ نداده بود، پذیرای والری در خانهشان بودند. آن سال، والری برای مطالعه زبان عربی از اتریش به سوریه آمده بود. پس از گذشت 10 سال، فرصتی پیش آمد تا خانواده والری این لطف را جبران کنند. آنها میزبان ناوروس، عضو تیم ملی بسکتبال سوریه شدند که از جنگ فرار کرده و راهی اتریش شده بود. او به خبرنگار سیانان میگوید: «بعد از اینکه همه چیزم را در سوریه از دست دادم: خانوادهام، دوستانم و خانهام، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. از فرار کردن و سوار قایق بادی شدن وحشتی نداشتم. ترک سوریه انتخاب من نبود.» وقتی والری فهمید که ناوروس به اروپا آمده، به والدینش تلفن کرد و از آنها خواست به او کمک کنند. مادرش مارتینا صبح روز بعد به طرف مرز حرکت کرد. حالا این پسر عضوی از خانواده والری شده است. مارتینا میگوید: «او مثل پسرم شده. شاید با مادرش کمی تفاوت داشته باشم، اما سعی میکنم دوست خوبی باشم. مردم خیلی به رفتار ما نگاه میکنند. شاید بتوانیم الگوی خوبی برای بقیه باشیم.»
گاهی باید نقش خودت را ایفا کنی
بلال الجابر
دو سال تلاش کرد تا توانست مسیر سوریه تا آلمان را طی کند. اما وقتی که به
آلمان رسید، تنها یک چیز میخواست: برگشت به وطن عزیزش سوریه. اما خیلی زود
با نویسنده و مالک کتابفروشی ادگار رایی و همسرش امیلی آشنا شد. رایی
میگوید: در نگاه اول از این پسر خوشم آمد. بعد از آشنایی با همدیگر، رایی
به بلال 26 ساله پیشنهاد داد تا در اتاق اضافی آنها ساکن شود. بلال
میگوید: «آنها مثل خانواده دوم من هستند. هر کاری که بتوانند، برایم انجام
میدهند. با تمام قلبشان به من عشق میورزند و کمکم میکنند. ما رابطه
خوبی با هم داریم و این واقعاً زیباترین چیزی است که برایم اتفاق افتاده
است. احساس میکنم کسی را در این کشور دارم. کسی که از من حمایت میکند و
کمک حالم است. من اینجا تنها نیستم.» خانواده رایی، برادر 17 ساله بلال به
نام آمر را نیز پیش خودشان آوردهاند. رایی میگوید: «نمیتوانیم تظاهر
کنیم که این مشکل به ما ربطی ندارد. هر کسی باید نقش خودش را ایفا کند.» با
وجود اینکه این پناهجوها امید دیگربارهای به زندگی یافتهاند، اما یک چیز
در میان همه آنها مشترک است: «بیتابی برای بازگشت به خانهشان.» هرچند تا
آن روز باید کمی صبر کنند.