رویداد۲۴- شیداملکی- «جمع کنید... جمع کنید...» مامورهای شهرداری حمله کردهاند. پسربچهای ۱۰-۱۲ ساله پیاده رو را به سمت میدان میدود و فریاد میزند؛ «جمع کنید... مامورهای شهرداری حمله کردهاند.». ساعت ۵ بعد از ظهر روز شنبه خیابان انقلاب بعد از یک جمله تبدیل میشود به غروبی پر از وحشت.
مرد، کنار «تنهایی پرهیاهو» نشسته است و اولین سرمای پاییز ۱۳۹۵ را در خیابان انقلاب با تمام وجودش حس میکند. سرمای تازه از راه رسیدهای که جملههای «یک عاشقانه آرام؛ نادر ابراهیمی» را در خیابان انقلاب تصویر میکند و چند قدم پایینتر پسربچه دبستانی دست مادرش را گرفته و راهی شده تا «حل المسائل» را به خانهاش ببرد.
«سمفونی مردگان» و «کلیدر» و «بوف کور» از درزهای گونی پلاستیکی که تا چند دقیقه پیش فرشی بود برای به نمایش گذاشتن کتابها، بیرون میریزند و کف پیاده رو خیابان انقلاب پاره پاره میشوند و دختر دانشجو جوانی سعی میکند از زیر دست و پای مردم نجاتشان دهد.
کتابفروشیها و مغازهها درهایشان را باز میکنند تا شاید راه نجاتی باشد برای دستفروشهایی که همه سرمایه زندگیشان همین کتابهایی است که چند وقت یک بار از کتابخانههای شخصی میخرند. دستفروشهای خیابان انقلاب عقل معاششان وابسطه است به عقل دانش دیگران.
زن و مرد چشم آبی، سفید رو و لاغر اندامی با کوله پشتی و چند کتاب در دست کنار پیاده رو ایستادهاند و تعجب کردهاند از این وحشت و فرار گروهی که تا چند دقیقه قبل آرام بودند و فقط وقتی کسی مثلا میپرسید، آقا «بیگانه» چند؟ نگاهی میکرد و قیمتی میداد. زوج جوان «چشم آبی» به زبان فرانسه با هم جملههایی میگفتند و ترسیده بودند از این آشوب ناگهانی. آشوبی که تا این لحظه وحشت از ماموران رفع سد معبر ایجاد کرده بود.
کمی پایینتر بساط پوستر فروشی بود که پایش لنگ میزد و جمع کردن پوسترها در چند دقیقه کوتاه کار دشواری برایش بود. مردی غول پیکری با پیراهن و شلوار سیاه و صورت برافروخته در حالی که فریاد میزد؛ «جمع کن این... را، جمع کن مرد...». هیچ آرم و نشانی از شهرداری روی پیراهنش نبود و همین موضوع صدای فریاد اعتراض مردم را به سویش بلند کرد.
فریاد مرد سیاه پوش اما بلندتر از صدای مردمی بود که نمیدانستند چه بر سر آرامش چند لحظه پیش آمده. غول پیکر سیاه پوش، دستفروشی که پایش لنگ میزد را به دیوارهای کتابفروشی امیر کبیر میکوبید و فحاشی میکرد. «امیر کبیر» حالا دیگر فقط نامش بر یک انتشارات باقی مانده است که حتی نمیتواند جای امنی برای یک دستفروش باشد.
مرد غول پیکر میانه پیاده رو، ایستاده و سوت میزند. موتور نیروی انتظامی به همراه مردی که روی لباسش آرم ماموران رفع سد معبر است با سرعت در پیاده رو به سمت مهلکه میآید و مرد غول پیکر با شدت بیشتری در مقابل چشمان مامور نیروی انتظامی دستفروش را مورد حمله مشت و لگدهایش قرار میدهد.
هیچ کس کاری نمیکند. مردم در لحظه منجمد شدهاند و فقط صدای غرش و فریاد مامور رفع سد معبر شهرداری در خیابان انقلاب پیچیده است. مرد غول پیکر سیاه پوش پوسترهای دستفروش را به سمت وانتی که نبش خیابان ابوریحان پارک شده است میبرد داخل وانت روی کوهی از کتابها میریزد.
مرد غول پیکر انگار که طعمه بهتری پیدا کرده باشد صندلی فلزی سفید رنگی را از کوهی که پشت وانت رفع سد معبر شهرداری ساختهاند بر میدارد. با صندلی به سمت بساط کتاب فروشی که ابتدای خیابان ابوریحان بساط کرده حمله میکند و کتابها داخل جوی آب میریزد، دستفروش فریاد میزند و مامور شهرداری به طعمه تازهاش حمله میکند. مرد دستفروش خیابان ابوریحان را به سمت جنوب میدود یکی از ماموران شهرداری با صندلی و یک مامور دیگر با لوله بلند آهنی به مرد دستفروش حمله میکنند.
انگار نادر ابراهیمی، همین صحنهها را دیده بود که در «یک عشقانه آرام» نوشت: «فرار کنید، فرار کنید... مغولها... مغولها حمله کردهاند.» نادر ابراهیمی چنین صحنههایی را در داستانی عاشقانه نوشته بود. حالا اما سالها گذشته است. این اتفاق اما در خیابان انقلاب ساعت ۵ عصر روز شنبه دهم مهر ماه زمانی اتفاق افتاد که ماموران شهرداری تهران بعد از جمع آوری بساط چند دست فروش نعره خندههایشان خیابان ابوریحان را پر کرده بود و ترک موتور نشستند و همه چیز را به راحتی ترک کردند.
خون هنوز هم در رگهای خیابان انقلاب جاری است. ماجرای دستفروشهای این خیابان و فضایی که برای «انقلاب» ایجاد میکنند، حتی اگر معبری را سد کند هم نمیتواند آزار دهنده باشد.
حدفاصل چهارراه ولیعصر تا میدان انقلاب محدودهای است که اگر ویترین کتابفروشیها رهایت کند، بساط دستفروشهایی که کتابها را خوب میشناسند رهایت نمیکند.
کتاب فروشیهای این روزها تغییر کاربری دادهاند و تبدیل شدهاند به فروشگاههای «همه چیز فروشی». کتابها و دفترچههای یادداشت با گلهای صورتی و قرمز کوچک، کیفهای دست دوز گلدار و گلدان سرامیکی گل سرخی کالای اصلی است که در کتاب فروشیها یافت میشود. اگر هم قرار باشد به فرهنگ و هنر بیشتر توجه کنند نوای موسیقی هم به گوش میرسد. سالهاست که «قصههای بهرنگ» را باید از دستفروشی خرید که بساطش را روبروی مغازههای کتاب تست کنکور پهن کرده است.
حملههای ماموران اجارهای شهرداری به شهروندان و آزار و اذیت دستفروشان و از سویی دیگر ایجاد رعب و وحشت در ملاعام برای چندمین بار است که خاطر شهروندان را آزده میکند و هر بار به دلیل استفاده نکردن ماموران شهرداری از لباسهایی با آرم شهرداری تهران، شهرداری از حادثه پیش آمده شانه خالی میکند.
گویی استفاده نکردن از لباس و یونیفرم راه حلی برای فرافکنی شده است که در نهایت پاسخی از سوی شهرداری شنیده نشود.
حال اما این سوال مطرح است که اگر افرادی که در خیابان انقلاب رعب و وحشت ایجاد کردند و بساط چند دستفروش کتاب را جمع کردند چرا مامور نیروی انتظامی ازآنها حمایت میکرد؟
این بار علاوه بر شهرداری، نیروی انتظامی هم باید در مقابل عملکرد ماموران خود پاسخگو باشد. چه کسی میتواند آرامش را به زندگی بچههای دبستانی که برای خرید وسایل مدرسه به همراه خانوادهشان به خیابان انقلاب آمده بودند و این صحنههای به واقع وحشیانه و به دور از انسانیت را دیدند باز گرداند؟
مگر نه اینکه ماموران نیروی انتظامی موظف هستند آرامش و امنیت جامعه را حفظ کنند؟ اگر چنین است چرا هیچ واکنشی در این راستا رخ نداد؟
همکاری نیروی انتظامی با غول پیکرهای شهرداری موجب شد تا در نهایت چشمان دستفروشهای خیابان انقلاب خیس شود و غول پیکرهای شهرداری باخندههای بلند و قهقهه صحنه جنگ جهل و دانش را ترک کنند.