شُسته، رُفته و مرتب به نظر میرسد. حدود 30 و اندی سال دارد و سعی میکند انگلیسی را روان و بیشکستگی حرف بزند. چشمهایش میترسد. وقتی میخواهد درباره کشورش حرف بزند، صدایش را بالا میآورد و وقتی نوبت به داعشیها میرسد، اسمشان را جایگزین میکند.
رویداد۲۴- شُسته،
رُفته و مرتب به نظر میرسد. حدود 30 و اندی سال دارد و سعی میکند
انگلیسی را روان و بیشکستگی حرف بزند. چشمهایش میترسد. وقتی میخواهد
درباره کشورش حرف بزند، صدایش را بالا میآورد و وقتی نوبت به داعشیها
میرسد، اسمشان را جایگزین میکند.
از
گروه تروریستی داعش کلمهای به زبان نمیآورد. دشمن صدایشان میزند.
میگوید: «اسمشان هم رعشه به اندام آدم میاندازد. شما هیچوقت نبودید و
ندیدید. ما بودیم، دیدیم و حالا تصویرهایی داریم که تا پایان عمرمان کابوس
است. مگر میشود کسی صحنههای خشونتآمیز بُریدهشدن سر هموطنانش را دیده
باشد و بتواند به زندگی عادی ادامه دهد؟ میگویند باید موصل را ترک کنیم.
راست میگویند. اینجا دیگر جای ماندن نیست. گفتنش اما آسان است. هر کدام
از ما اینجا به اندازه عمرمان خاطره داریم. دوستان، خانواده، سرزمین مادری!
معنی این واژهها را میفهمید؟ اینجا خانه ماست؛ جایی که در آن به دنیا
آمدهایم!»
اسمش
را نمیگوید. میترسد کسی از روی اسمش دین و آیینش را حدس بزند و سرش به
باد برود. ترجیح میدهد خبرنگاران رویترز بهجای اسمش بنویسند: «یکی از
آوارگان موصل!» از آینده پیشرویشان میترسد. همهشان میترسند. میگوید:
«حالا تمام دنیا ما را طوری نگاه میکنند که انگار ما هم تروریست هستیم.
درحالیکه ما هم روزی برای خودمان خانه، ماشین و کار داشتیم و زندگی
میکردیم. ما مردم عادی هستیم. دوست داریم در سرزمین خودمان بمانیم اما
ماندن در اینجا به معنای مُردن است.» چند سال پیش بود که عده زیادی از
اهالی موصل راه اربیل را پیش گرفتند. از آن روز تا حالا در اردوگاهی در
اربیل پناهنده هستند و تمام دنیایشان در یک چهاردیواری کوچک خلاصه شده است.
یکی
از خبرنگاران رویترز که چند روز پیش با تعدادی از پناهندگان موصلی در
اربیل صحبت کرده، میگوید: «آنها لابهلای خاطراتشان مُردهاند. وقتی حرفی
از موصل زده میشود، فقط اشک میریزند. خیلی از آنها هنوز هم خانواده و
بستگانی در موصل دارند که حالا معلوم نیست در جریان اشغال موصل به دست
نیروهای تروریستی داعش چه سرنوشتی خواهند داشت. یکیشان میگفت: موصل، عزیز
ازدسترفته ماست که تا پایان عمر غم نبودنش را میخوریم!» مرد آواره موصلی
بعد از مدتی سکوت دوباره حرف میزند. این بار حوصله چیدمان انگلیسی را
ندارد، به زبان مادریاش میگوید: «آنها همه چیز را کشتهاند. تاریخ را
کشتهاند. مردم را کشتهاند. امید و آرزو را کشتهاند. آینده را کشتهاند.
آنها همه چیز را کشتهاند. آنها موصل را کشتهاند.»
حالا
رویترز علاوه بر قصه این روزهای مردم موصل، تصاویری از حال و روز آنها هم
دارد؛ هم در موصل و هم در اربیل. عکسهایی که حرف میزنند و در پس هر
کدامشان قصهای نهفته است که تا همیشه تاریخ یک سرزمین، داغدار آنهاست.
قیاره، جنوب موصل/ عکس: زهره بنسمرا
با
دیدن بستههای غذا سر از پا نمیشناسند. نه دیوار مانع دویدنشان میشود و
نه سیمهای خاردار. با تمام جانشان میدوند که به غذا برسند. مادران برای
بچههای خود ضجه میزنند و بچهها برای خواهر و برادر کوچک مریضشان. رسیدن
بستههای کمکی به دست آنها بهترین خبری است که این روزها به گوششان رسیده.
محسوم، بستهاش را گرفته با یکی اضافهتر. نفسش هنوز بالا نیامده است. دستش
را روی سرش فشار میدهد و اشک از گوشه چشمش سرازیر میشود. به زهره
میگوید: «این حال و روز امروز ماست. برای یک بسته نان باید از دیوار
سیمانی رد شویم. نان که به دستمان میرسد، تازه درد زخمهایی که در مسیر
دویدن برداشتهایم شروع میشود و فردا هم هیچ فرقی با امروز ندارد».
حسن شام، شرق موصل/ عکس: گوران توماسویچ
میگوید:
«این عکس را بدهید قابش کنم، بزنم سینه دیوار.» بعد حرفش را پس میگیرد و
میگوید: «نیازی به قاب عکس برای یادآوری خاطرات این آوارگیها نیست. ما
تمام جانمان با آوارگی گره خورده است. دیگر دست و پایمان هم در اراده ما
نیست. هر جایی که بوی خطر را احساس کنند، خودشان اقدام به فرار میکنند و
ما را به جایی دیگر میبرند.» سر و صورتش را با شالی که دور سرش پیچیده،
پنهان کرده است. عکاس میپرسد: «بهخاطر آلودگیها؟» خندهاش میگیرد.
میگوید: «بهخاطر شرمندگیها! کاش میمُردم و این روزها را نمیدیدم. خوش
به حال احَد. رفت و دیگر هر روز از خجالت بچههایش آب نمیشود. اگر یک روز
هر کدام از بچههایم از من بپرسند چرا آنها را به این دنیا آوردم، هیچ
جوابی جز شرمندگی برایشان ندارم.»
حسن شام، شرق موصل/ عکس: خلیل آشاوی
قیچی
کوچکی پیدا کرده و ریشهایش را کوتاه میکند. میگوید: «دلم روشن است
دستآخر موصل را پس میگیریم. دارم خودم را برای روز پیروزی آماده میکنم.
برای آن لحظهای که خبرنگاران و عکاسان به شهرهای ما میآیند و تصاویرمان
در دوربین دنیا دیده میشود. مادرم همیشه میگفت صورتم را با سیلی سُرخ نگه
دارم. باید همین کار را کنم. اگر دلمان خون است، چهرهمان باید خندان
باشد. دنیا بعد از این ما را قضاوت خواهد کرد. نباید انسانهای ضعیف و
شکستخوردهای به نظر برسیم که همه چیزشان را باختهاند. زندگیمان را
باختهایم اما ایمان دارم آن را پس میگیریم. محال است این بدبختیها ادامه
داشته باشد. بالاخره نوبت خندیدن ما هم میرسد»!
کمپ دباگا، حومه اربیل/ عکس: رودی سعید
سعید
میگوید: «این تصویر نیازی به توضیح و شرح ندارد. قیافهاش کافی است تا
بدانی چه بر سرش آمده و چه دردی را به کول میکشد. چند نفر از بچههایش را
از دست داده است؟ شوهرش را با دستان خودش خاک کرده؟ وقتی خانهاش که روی
سرش ویران و ناچار راهی اربیل شد، در دلش چه خاطراتی را کُشت تا دوباره
بتواند راه بیفتد و سر از اردوگاه پناهندگان دربیاورد؟» هماتاقیهایش
میگویند: «با یک ساک کوچک مشکی وارد شد و از چهار ماه پیش که به اینجا
رسیده تابهحال هیچ حرفی نزده است. فقط یکبار در خواب جملهای گفته که
بغلدستیاش در چادر آن را شنیده و روایت میکند: مرا در آن سرزمین خاک
کردهاند»!
کمپ دباگا، حومه اربیل/ عکس: زهره بنسمرا
روزی
صد بار عکسها را از کیفش درمیآورد و به زنان اردوگاه نشان میدهد. هر
بار قصهشان را تعریف میکند: «این برادر بزرگم است و آن هم دخترعمو که
عروسش شد. دلشان با هم بود، از بچگی. اوضاع که وخیم شد، پدرم گفت به عقد هم
دربیایند. میخواست خیالش بابت آنها راحت باشد. میگفت نمیخواهم کار
ناتمامی در این دنیا داشته باشم. کارش را تمام کرد. آنها زن و شوهر شدند.
دو ماه بعد از آن راهی اربیل شدیم. در راه هر دوی آنها مُردند، با گلوله!
پدرم برای دفاع از دخترعمو به سمتش دوید. او هم مُرد، با گلوله. پدرم کارش
را تمام کرده بود. حالا هر سه آنها با هم هستند. خوب شد عکسهایشان را از
موصل آوردم. وگرنه حالا نه خودشان را داشتم، نه عکسهایشان را»!
حسن شام، شرق موصل/ عکس: گوران توماسویچ
کودکیشان
با فرار تعریف میشود و در آوارگی خلاصه. گوشه دنجی در پس یک وانتسواری
پناه گرفتهاند و نه معنای امروزشان را میدانند و نه داستان فردایشان را.
هیچ چیزی به نام خانواده ندارند. اینها کودکان آوارهای هستند که از زیر
آوار بیرون آمدهاند، تنها و بیکَس و کار! توماسویچ میگوید: «مرا که
دیدند، چشم برنمیداشتند. نمیدانستند دوست هستم یا دشمن. طوری نگاهم
میکردند انگار از کُره دیگری به زمین آمدهام؛ مثل آدم فضاییها. در ذهنم
هزاران سؤال درباره آنها میچرخید. همهشان گُم میشدند. کلمهها پیدا
نمیشدند. بالاخره جفت و جورشان کردم و از دختربچه آواره موصلی پرسیدم: چه
آرزویی داری؟» در جوابم گفت: «مادرم قبل از مُردنش به من گفت با غریبهها
حرف نزنم»!
منبع: وقایع اتفاقیه