رویداد۲۴ علیرضا نجفی: «استعداد نظامی او چیزی را نشان میدهد که شاید در ابتدا غیرمنطقی به نظر برسد؛ سرشت زنانه یک نابغه نظامی در بالاترین سطح آن. این فرمانده برجسته و بسیار موفق کاری به افتخارات مردانه نظیر بیرحمی، خودستایی، قدرتنمایی، تکبر، یا حتی رشادت نداشت. شاید گهگاه تنها در مواردی به آن متوسل میشد که برای تبلیغ این خصوصیات و الهام بخشیدن به سپاهیان ضرورت داشت. بیشتر با آنچه ممکن است ویژگیهایی زنانه پنداشته شود سروکار داشت؛ حساسیت، ظرافت، شهود، زمانبندی، رهیافتهای غیرمستقیم، توانایی ارزیابی بیسروصدای قدرت و ضعف (شاید بر اساس درک بیواسطه رفتار محتمل دشمن تا اطلاعات مبتنی بر واقعیت) برای اجتناب و بینتیجه کردن مقاومت، چرخیدن دور آن، گرفتن نیروی آن و وارد آوردن ضربه غیرمنتظره به نقطه ضعیف آن درست در لحظه مناسب. تاریخ نظامی بارها و بارها نشان داده که رفتار مردانه پیشبینیپذیر، حملات آشکار رو در رو و اتکای صرف به قدرت در بهترین حالت مایه دردسر است و در بدترین حالت در سطح فرماندهی امری فاجعهبار محسوب میشود. حداکثر کارآیی نیروی نظامی فقط با ترکیب شیوههای کاملاً زیرکانه و چیزی به دست میآید که ممکن است رویکرد زنانه نامیده شود.» / مایکل آکسورثی، کتاب امپراتوری اندیشه
اسکندر مقدونی یکی از معروفترین چهرههای تاریخ جهان است. وی یکی از فاتحان برتر تاریخ به حساب میآید که در هیچ نبردی شکست نخورد و زمانی که هنوز سی سال هم نداشت یکی از بزرگترین امپراطویهای تاریخ را ایجاد کرد. نبوغ نظامی وی یکی از شگفتیهای تاریخ است و به واسطه همین نبوغ بود که یک امپراطوری گسترده ایجاد کرد و فرهنگ یونانی را در سراسر آسیا گسترش داد.
وارثان امپراطوری وی بر ایران نیز حکومت کردند که در تاریخ ایران به «سلوکیان» معروف هستند. اسکندر همچنین حدود بیست شهر بنیانگذاری کرد که معروفترین آنها شهر اسکندریه در مصر بود که تاثیر مهمی بر حیات فرهنگی جهان داشت. چنین اقداماتی از یک فرد که حدود ۳۲ سال زندگی کرده بسیار نادر و شگفت انگیز است و همین امر باعث شد که اسکندر وارد قصهها، اساطیر و متون مذهبی شود و از چهره تاریخی خود فراتر برود.
در کتاب مقدس بارها به وی اشاره شده است و برخی هم گفتهاند در متون اسلامی، ذوالقرنین اسکندر بوده نه کورش کبیر. در اروپا ا را به نام الکساندر کبیر میشسناسند. در اغلب متون اساطیری اسکندر سرداری بزرگ و خوشآوازه است، اما در متون دینی ایران باستان وی را گجستک به معنی ملعون نامگذاری کردهاند و تا همین امروز طنینی منفی در افواه ایرانیان یافته است. این لقب توسط کاهنان ایرانی به وی داده شد چرا که با چیرگی او بر ایران، دین آنها ضربه دید. اما درباره منفی بودن چهره وی نزد ایرانیان باید توجه داشت که بخشی از این امر به خرافات تاریخی بازمیگردد و بیشتر علل روانشناختی دارد تا علل تاریخی.
معروف است که او تخت جمشید و بسیاری از کتب ایرانیان را به آتش کشیده بنابراین از عوامل عقب ماندگی ایران در طول تاریخ بوده است. برخی هم میگویند او همه تخت جمشید را به آتش نکشیده بلکه قسمتی از تخت جمشید را به تلاقی آتش زدن «شهر آتش» توسط خشایارشا به آتش کشید.
البته منطق دوگانه ناسیونالیسم ایرانی در اینجا نیز تکرار میشود؛ یعنی این منطق که فتح کردن و چیرگی نظامی بر ملل دیگر توسط شاهان ایرانی خوب است و توسط شاهان غیر ایرانی بد. با این منطق لشکرکشی خشایارشا به یونان خوب بود و تلافی اسکندر بد. چتین فهم سادهانگارانهای از تاریخ موجب زیانهای فراوان فرهنگی و اجتماعی در ایران شده و باید با روشنگری تاریخی و علمی جبران شود. بنابرین اسکندر را مانند دیگر چهرههای تاریخی و آنطور که بود باید دید و شناخت.
بیشتر بخوانید: خشایارشا پادشاه جنگطلب هخامنشی
یونانیها درخشانترین تمدن جهان باستان را ساختند. علوم مختلف و معارف اصلی بشر همه در یونان ساخته و تولید شدند و ادبیات و فلسفه غنی آنها تا همین امروز در علم بشر حضور دارد. عصر طلایی یونان با پیروزی دولت-شهرهای یونانی بر امپراطوری ایران آغاز شد و با جنگهای داخلی یونان، که جنگهای «پلوپونزی» نام دارند، به پایان رسید. در این جنگها اسپارت و آتن با یکدیگر نبردهای سختی کردند که در جریان آن امپراطوری ایران طرف اسپارتیها بود. پس از این جنگها یونان تضعیف شد و قومی اصالتا غیر یونانی از تراکیه قدرت گرفتند و تمام یونان را تسخیر و یکپارچه کردند. این قوم مقدونیها نام داشتتند و رهبری آنها با فیلیپ مقدونی پدر اسکندر مقدونی بود.
مقدونیها واقعا یونانی نبودند، اما از قرن پنجم پیش از میلاد فرهنگ و زبان یونانی را پذیرفتند و درونی کردند. فیلیپ مقدونی در سال ۳۸۰ پیش از میلاد به دنیا آمد و در سال ۳۵۹ پیش از میلاد پادشاه مقدونیه شد و بلافاصله ارتشی قدرتمند تشکیل داد.
فیلیپ با ارتش قدرتمند خود مقام قدرت برتر شمال یونان و تراکیه را به دست آورد و اتحاد آتنیها و تبیها را در «جنگ خایرونیا» به سال ۳۳۸ پیش از میلاد در هم شکست و سپس اتحادیه «کورنت» را به وجود آورد که برتری مقدونیه را تثبیت کرد و در عمل به استقلال دولتشهرهای یونانی، به جز اسپارت پایان داد.
اسپارتیها همان قومی بودند که مشهور است در برابر سپاه ایران با حدود ۳۰۰ نفر جنگیدند. وقتی فیلیپ اسپارتیها را تهدید کرد که اگر اطاعت نکنند مزارعشان را نابود میکند، مردمانش را میکشد و شهرشان را ویران میکند آنها پاسخ دادند: «اگر ...»
فیلیپ اسپارتها را به حال خود رها کرد و از وحشت نزدیک آنها نشد؛ اما مابقی دولت شهرهای یونانی را تسخیر کرده و یک امپراطوری فراگیر یونانی ایجاد کرد. فیلیپ با یکپارچه کردن یونان اتحادی را شکل داد که یونانیها نیز از آن استقبال کردند و احساسات پان هلنیستی در سراسر یونان گسترش یافت.
فیلیپ نام امپراطوری خود را اتحادیه هلنی گذاشت و در سال ۳۳۶ پ.م با رای اکثریت اعضای اتحادیه مصمم شد به امپراطوری هخامنشی لشکرکشی کند. ایران در آن دوره در قدرتمندترین دوره تاریخ خود بود و وجود کشوری با این حد از قدرت، چندان خوشایند یونانیها نبود. البته حمله به ایران، خواست اغلب یونانیها بود چرا که ایرانیان بارها به یونان حمله کرده بودند و شهرهایی مانند آتن توسط هخامنشیان تسخیر شده بود. همچنین نقش ایران در جنگهای داخلی یونان پررنگ بود و ایرانیها نقش مهمی در بیثباتی یونان داشتند.
فیلیپ در حالی که آماده لشکرکشی به ایران شده بود، توسط سردستهٔ محافظانش به نام «پاوسانیاس» کشته شد و حکومت به اسکندر سوم فرزند بیست ساله وی رسید. اسکندر مقدونی در سال ۳۵۶ پیش از میلاد به دنیا آمد و از همان بدو تولد شایعات و داستانهای فراوانی درباره وی گفتند. نام وی الکساندریا به معنی محافظ مردم بود و در اساطیر یونانی به کاراکتر پاریس در ایلیاد هومر الکساندریا لقب داده بودند.
پلوتارک از دوران کودکی اسکندر روایتی را نقل میکند که مورخان دیگر نیز آن را تایید کردهاند. بنابر نوشته پلوتارک وقتی که اسکندر ۱۰ ساله بود، تاجری از «تسالی»، اسبی برای فیلیپ آورد و قیمت گزافی معادل ۱۳ تالان به ازای آن خواست. فیلیپ خواست سوار آن شود، ولی اسب تمرد کرد و فیلیپ دستور داد اسب را از او دور کنند.
اسکندر که پی برده بود اسب از سایهٔ خودش میترسد، فرصت خواست تا اسب را رام کند و سرانجام نیز موفق به انجام این کار شد. فیلیپ از شجاعت فرزندش بسیار به وجد آمد و به اسکندر گفت که بلندپروازیهای خود را دنبال کند و رویای فتح جهان را در سر بپروراند. آن اسب نیز اسب محبوب اسکندر شد و اسکندر نام «بوکفالوس» را بر اسب گذاشت که به معنای «گاوسر» است. بوکفالوس اسکندر را تا پاکستان امروزی حمل کرد و زمانی که بر اثر پیری در حدود سی سالگی مرد، اسکندر شهر بوکفالا را به یاد او نامگذاری کرد.
اسکندر را پرستاری به نام لانیکه بزرگ کرد. لانیکه خواهر کلیتوس سیاه بود. کلیتوس فرمانده سپاه مقدونی در دوران اسکندر شد که بعدها جان اسکندر را در نبردی حساس نجات داد، ولی مدتی بعد در نزاعی توسط خود اسکندر کشته شد.
لئونیداس که از خویشاوندان مادر اسکندر بود و لوسیماخوس که از سرداران فیلیپ بود نیز مربیان خصوصی اسکندر شدند. اسکندر به شیوهٔ نجیبزادگان مقدونی تربیت شد و خواندن و نوشتن، نواختن چنگ، سوارکاری، جنگیدن، و شکار را آموخت.
وی که توسط بهترین جنگجویان نظامی تعلیم داده شده بود از همان دوران نوجوانی پدرش را در نبردهای مختلف یاری میکرد. اما فیلیپ آموزشهای نظامی و فنون رزم را برای وارث خود کافی نمیدانست چرا که بنا بود اسکندر بر قلمرو گستردهای حکومت کند که این امر نیاز به دانستن سیاست و حکمت نیز داشت. از این رو فیلیپ مقدونی، ارسطو فیلسوف بزرگ یونانی را برای تعلیم علوم مختلف به شاهزاده جوان استخدام کرد.
کلاسهای ارسطو و اسکندر در معبد نیمفها در میزا تشکیل میشد و فیلیپ مقدونی در برابر این لطف فیلسوف متعهد شده بود شهر مادری ارسطو یعنی استاگیرا را بازسازی کند و اعضای شهر را که به بردگی گرفته بود آزار کرد.
مدرسه ارسطو برای اسکندر و فرزندان نجیبزادگان مقدونیه، همچون بطلمیوس، هفستیون و کاساندر همانند یک مدرسهٔ شبانهروزی بود. بسیاری از شاگردان ارسطو که برای همراهی اسکندر به نزد ارسطو رفته بودند، در آینده به دوستان و فرماندهان اسکندر مبدل شدند و اغلب از آنان با نام «ملازمان اسکندر» یاد میشود. ارسطو به اسکندر و ملازمانش علم سیاست، طب، فلسفه، اخلاقیات، دین، منطق، و هنر آموزش داد.
اسکندر تحت تربیت ارسطو به آثار هومر و بهویژه ایلیاد علاقهمند شد؛ ارسطو نسخهای حاشیهنویسیشده از ایلیاد را به اسکندر داد و اسکندر در لشکرکشیهایش این کتاب را همواره به همراه داشت.
اسکندر پس از مرگ فیلیپ، کارش را از جایی شروع کرد که پدرش ناتمام گذاشته بود. اقتدارش را در یونان تثبیت کرد. پسر عمویش را به همراه تعداد دیگری از مدعیان سلطنت اعدام کرد و تعدادی از اشراف مقدونی را به تبعید فرستاد.
با شنیدن خبر مرگ فیلیپ، بسیاری از دولتشهرها سر به شورش برداشتند. تب، آتن، تسالی و قبائل تراکیایی شمال مقدونیه در میان شورشیان بودند. خبر این شورشها که به اسکندر رسید، بهسرعت واکنش نشان داد. اگرچه به اسکندر توصیه کرده بودند که راه دیپلماسی را در پیش گیرد، اما او سوارهنظامی متشکل از سه هزار مرد جنگی جمعآوری کرد و به جنوب به سوی تسالی لشکر کشید.
اسکندر پی برد که ارتش تسالی گذرگاه بین کوه المپ و کوه اوسا را اشغال کردهاست لذا به سربازانش دستور داد که از روی کوه اوسا بگذرند. روز بعد که سپاهیان تسالی از خواب برخاستند، اسکندر و سوارهنظامش را عقب خود دیدند؛ بیدرنگ تسلیم شدند و سوارهنظامشان را در اختیار اسکندر قرار دادند. اسکندر برای سرکوب سایر شورشها همچنان به حرکتش به سوی جنوب ادامه داد و این بار به سمت پلوپونز حرکت کرد.
اسکندر در «ترموپیل» توقف کرد و در آنجا خود را به عنوان رهبر اتحادیهٔ «آمفیکتوئونی» مورد تأیید قرار داد و سپس به سمت کورنت حرکت کرد. آتن تقاضای صلح کرد و اسکندر شورشیان را مورد عفو قرار داد. دیدار مشهور اسکندر با «دیوژن کلبی» در مدت اقامت او در کورنت رخ داد. وقتی اسکندر به دیوژن گفت که «هرچه میخواهی از من بخواه» دیوژن فیلسوف با لحن تحقیرکنندهای از اسکندر خواست که اندکی کنار برود و جلو نور خورشید را نگیرد. اسکندر از پاسخ دیوژن محظوظ شد و گفته میشود که جواب دادهاست «براستی که اگر اسکندر نبودم، دوست داشتم دیوژن باشم»
بیشتر بخوانید: داریوش بزرگ پادشاه مقتدر هخامنشی
در کورنت اسکندر به لقب هژمون (رهبر) مفتخر شد و همانند پدرش، فیلیپ، به عنوان فرمانده جنگ قریبالوقوع با هخامنشیان انتخاب شد. در دورانی که اسکندر آماده حمله به ایران شده بود، امپراطوری هخامنشی غرق در فساد و ناکارآمدی بود.
به گزارش رویداد۲۴ دکتر غلامحسین زرینکوب اوضاع ایران در آن تاریخ را چنین وصف کرده است: «از زمانی که اردشیر دوم و اردشیر سوم خشونت و فساد را همچون وسیلهای برای نیل به قدرت بکار بردهبودند، امپراتوری هخامنشی در نزد عامهٔ رعایا به یک دستگاه تعدی و فشار تبدیل شدهبود که دیگر برای حفظ آن تقریباً هیچکس حاضر نبود، حیات خود را به خطر بیندازد. تسامح کوروش بزرگ مدتها پیش جای خود را به تعصب و تجاوز داده بود و دیگر در نزد اقوام تابع که سرراه خطر بودند، علاقهای به حفظ پیوند با امپراتوری باقی نمانده بود. اسکندر در بهار سال ۳۳۴ پیش از میلاد با حدود سی یا چهل هزار جنگجوی یونانی و مقدونی، قصد گذر از دروازههای آسیا را کرد، دروازههایی که در این زمان نگهبان واقعی نداشتند.»
اسکندر میتوانست به طور مستقیم به ایران حمله کند، ولی بیم داشت که دو ایالت ایرانی یعنی فنیقیه و مصر از پشت به سپاهیان وی حمله کنند. بنابرین ابتدا به دنبال فتح این دو ایالت رفت و ارتش هخامنشی را در حوالی شهری به نام «ایسوس» درهم کوبید. وی در ایسوس جواهرات و ثروت پادشاه را به یغما برد و زن و خواهر مادشاه ایران را به اسارت گرفت.
اسکندر مصر را به راحتی فتح کرد. در آن دوره، هخامنشیان قدرت سابق را نداشتند و رواداری کمتری توسط آنها صورت میگرفت، بنابراین مصریها دل خوشی از امپراطوری هخامنشی نداشتند. از زمان خشایارشا و کمبوجیه، هخامنشیان بارها به مصر حمله کرده و آن را غارت و به خدایان دین مصری نیز توهین کرده بودند.
اسکندر پس از فتح مصر به سوی معبد خورشید حرکت کرد و از کاهنان خواست وی را «پسر خورشید» بنامند که یک فرعون واقعی شود. وی پیش از اینکه مصر را ترک کند، شهری نوین در دریای مدیترانه بنیان نهاد که نام آن را اسکندریه گذاشت. این شهر یکی از مراکز مهم جهان باستان بود که نقشی پررنگ در حیات فرهنگی عصر پیشامدرن داشت.
سپاهیان اسکندر در سال ۳۳۳ پیش از میلاد از دروازههای کیلیکیه گذشتند و در ماه نوامبر با سپاه اصلی ایران تحت فرماندهی داریوش سوم شاهنشاه ایران وارد نبرد شدند. برخی مدعی هستند که داریوش پیش از نبرد به اسکندر پیغام داده که اگر از نبرد منصرف شود، نیمی از پادشاهی ایران را به وی خواهد سپرد، اما اسکندر نپذیرفته است. برخی نیز چنین روایتی را از پادشاهان هخامنشی مورد تردید قرار دادهاند.
اسکندر در نبرد ایسوس شکست سختی را به داریوش تحمیل کرد و داریوش بهناچار از میدان جنگ گریخت و همسرش، دخترانش، مادرش، سیسیگامبیس و همچنین خزانهای افسانهای را پشت سرش رها کرد. با گریختن داریوش از میدان جنگ، سپاه ایران نیز از هم پاشید.
داریوش با ارائهٔ پیشنهاد باج ۱۰ هزار تالانی برای آزادسازی خانوادهاش و نیز بخشیدن تمام سرزمینهایی که اسکندر تا آن زمان به دست آورده بود خواستار انعقاد پیمان صلح شد. اسکندر پاسخ داد از آنجا که اکنون او شاه آسیاست، تصمیمگیری دربارهٔ تقسیمات ارضی تنها بر عهدهٔ اوست.
داریوش سوم پس از نبرد به کوهستان گریخت تا با تجدید قوا دوباره آماده حمله به اسکندر شود. سپاهیان داریوش میدانستند که وی توان مقابله با اسکندر را ندارد، به همین دلیل تعدادی از آنها تصمیم گرفتند داریوش را به قتل برسانند. قاتل داریوش برادرزادهاش بود که بسوس نام داشت.
داریوش وی را به مقام ساتراپ شرق گماشته بود و به وی اعتماد داشت. بسوس زخمی مهلک به داریوش زد و خود را اردشیر پنجم شاهنشاه هخامنشی نام داد. بنابر نوشته تمام مورخان، اسکندر از قتل داریوش به خشم آمده و به تعقیب قاتلین وی رفت.
حسن پیرنیا در تاریخ ایران باستان مینویسد: «اسکندر وقتی به بالین داریوش سوم رسید او از آن زخمها فوت کرده بود و فاتح، جسد او را با تأثر و احترام به پارس فرستاد.»
اسکندر بسوس را در فراسوی رود جیحون یافت و اعدام کرد و در نهایت برای در دست گرفتن کنترل سوریه و اکثر نواحی ساحلی شام به لشکرکشیهایش ادامه داد. او سال بعد مجبور شد که به صور حمله کند و نهایتا بابل را نیز تسخیر کرد و سپس به سمت هندوستان لشکر کشید و با فتح آنجا در گرما و شرایط سخت جغرافیایی، دوباره باعث شگفتی تاریخ شد.
اسکندر در حمله به هندوستان، شدیدا تحت تاثیر شجاعت پادشاه هند قرار گرفت که وی را شاه پوروس یا همان شاهپور، مینامیدند. زمانی که شاهپور توسط سپاهیان اسکندر دستگیر شد، وی را نزد اسکندر آوردند و اسکندر چنان متاثر از غرور و رفتار وی بود که سلطنت را دوباره به وی بازگرداند، اما این بار وی را به عنوان ساتراپ هند و که به شاهنشاه اسکندر مقدونی وفادار است و خراج میدهد گماشت.
اسکندر دریافت که بسیاری از ساتراپها و فرماندهان نظامیاش در غیاب او با مردم بدرفتاری کردهاند لذا در راه بازگشت به شوش چندین تن از آنان را اعدام کرد. او به نشانهٔ قدردانی، بدهیهای سربازان را به آنها بخشید و اعلام کرد که کهنهسربازان مسن و علیل را تحت فرماندهی کراتروس به مقدونیه خواهد فرستاد.
اسکندر در بازگشت به ایران با سربازان خود دچار مشکل شده بود. آنان با فرستاده شدن به مقدونیه مخالفت کرده و از خو گرفتن اسکندر به آداب و سنن ایرانی و پوشیدن جامهٔ ایرانی و افزودن افسران و سربازان ایرانی به یگانهای ارتش مقدونیه انتقاد میکردند. اختلافات وی با سربازان یونانی بالاگرفت و سه روز گذشت و اسکندر نتوانست مقدونیها را متقاعد کند و در نتیجه به ایرانیان جایگاه فرماندهی در ارتش را داد و به مقدونیان سمتهای نظامی فرماندهی بر یگانهای ایرانی را اعطا کرد. وی که بسیار خشمگین شده بود در پی انتقام برآمد و سربازان یونانی را به عدم فرمانبرداری متهم کرد. مقدونیان بهسرعت تقاضای عفو نمودند و اسکندر آنان را بخشید و ضیافتی ترتیب داد که چندین هزار نفر از سپاهیانش در آن شرکت داشتند.
اسکندر در تلاش برای برقراری هماهنگی ماندگار میان مقدونیها و ایرانیها، ازدواجی دستهجمعی ترتیب داد که در آن مقامات ارشد سپاهش با ایرانیان و دیگر نجیبزادگان در شوش ازدواج کردند، اما به نظر میرسد تنها اندکی از آن ازدواجها فراتر از یک سال دوام آورده باشند.
خود اسکندر سه همسر ایرانی اختیار کرد که هر سه نفر آنها از اشراف بلندپایه بودند. روشنک، استاتیرا و پروشات نام این سه بود. استاتیرا دختر داریوش سوم بود و پروشات دختر اردشیر پنجم. اما روشنک که فرزند یک اشرافزاده سغدی بود مقامی پایینتر از این دو نفر داشت و پس از مرگ اسکندر، دستور قتل دو بیوه دیگر را صادر کرد و خود در پی گرفتن قدرت برآمد و نهایتا موفق نشد.
اسکندر در حمله به پایتخت هخامنشیان، قسمتی از پرسپولیس را به تلافی آتش زدن آتن توسط خشایارشا به آتش کشید. وی ثروت داریوش در پرسپولیس را نیز غارت کرد. داریوش احمدی مورخ دوره باستان، درباره این موضوع چنین مینویسد: «اسکندر از این کار خود چندین هدف را دنبال کرد که مهمترین آنها اعلام تلافی کردن آتشسوزی ارگ آتن به دست پارسیان در زمان خشایارشا بود تا خود را مدافع یونانیان جلوه دهد و پشتیبانی آنها را برای جنگهایش جلب کند. هدف دیگر این بود که به پارسیان نشان دهد هر نوع ایستادگی و ستیزهجویی برابر فاتح مقدونی پارس با نابودی و ویرانگری پاسخ داده خواهد شد و با آسیب زدن به نماد شکوه و شوکت پادشاهی پارس (تخت جمشید)، پایان دوران پادشاهی هخامنشیان و آغاز دورانی جدید را اعلام و نگذارد رقیب و هماورد دیگری در غیاب وی از این مرکز مهم پادشاهی پارس بهرهبرداری کند.»
اسکندر برای غارت ثروت هخامنشیها از پرسپولیس به «هگمتانه» که عمده خزانهٔ ایران در آن بود، رفت و در هگمتانه «هفستیون» دوست صمیمی و معشوق احتمالیاش بر اثر بیماری یا مسمومیت درگذشت. هفیستون سرداری جنگجو بود که اسکندر به وی وابستگی فراوان داشت. عشق برای یونانیهای عصر باستان، عشق میان زن و مرد نبود بلکه عشق میان یک مرد و یک پسر جوان بود و اسکندر نیز بر همین قاعده بود و هفیستون معشوقه وی به حساب میآمد. مرگ هفیستون اسکندر را در افسردگی و اندوهی عمیق فرو برد.
در همین ایام اختلاف اسکندر با یونانیها نیز بالا گرفت و دلیل اصلی آن خلق و خوی اسکندر بود. اسکندر مانند شاهان شرقی خود را خدا میپنداشت و همگان باید به وی تعظیم میکردند. وی حرمسرا درست کرده بود و القاب الهی برای خود برگزیده بود و این امور باعث رویگردانی یونانیها از وی میشد. یونانیها خود را آزاد میدانستند و نمیخواستند بر کسی تعظیم کنند.
دوستان و سرداران اسکندر رفته رفته سر به شورش گذاشتند و وی مجبور شد آنها را به یونان بازگرداند. وی سودای این را داشت که شرق و غرب را با هم بیامیزد و یک سرزمین واحد ایجاد کند که موفق نشد، اما مراکزی مانند اسکندریه پلی میان این دو قلمرو بزرگ شدند.
اسکندر زمانی که ۳۲ سال بیشتر نداشت و در کاخ تابستانی بخت النصر در بابل در حال پیریزی تمهیدات حمله به عربستان بود که بر اثر تب درگذشت. وی در بستر مرگ وصیت کرد که جانشین او باید شایستهترین افراد باشد، اما چنین فردی وجود نداشت و قلمرو عظیم امپراطوری وی میان سردارانش چندپاره شد. به گزارش رویداد۲۴ بنابر نوشته ارنست گامبریچ، با اینکه امپراطوری اسکندر پس از مرگش قطعه قطعه شد، اما طرح بزرگ وی به آرامی پیش رفت. هنر و روح یونانی به ایران نفوذ کرد و سپس از طریق هند، به چین رسید. کتابخانه اسکندریه بدل به بزرگترین کتابخانه جهان در آن دوران شد و به مرور در سراسر منطقه گسترش پیدا کرد و فرهنگ و هنر غرب و شرق با یکدیگر آمیخته شدند و اروپا به سوی تشکیل امپراطوری فراگیر سیاسی، به جای دولت-شهرها رفت که این امر با امپراطوری روم به نتیجه خود رسید.
جانشین اسکندر در ایران سلوکیان بودند که حدود ۱۵۰ سال بر فلات ایران حکومت کردند و در نتیجه حمله اسکندر و حکومت سلوکیان، سلسله بزرگ اشکانی در ایران باستان، تاثیرات فراوانی از فرهنگ یونانی گرفت و با آن آمیخته شد. این تاریخ را میتوان نقطه ورود تمدن یونانی به ایران دانست که آثار دامنه داری بر اندیشه و سیاست ایرانیان داشت.
مرگ و لعن بر دشمنان اسکندر مقدونی که او را با لقب حضرت ذوالقرنین می شناسیم.
با تشکر فراوان
مهرداد آقائی