ابراهیم افشار:1- این داستان دو قناری نیست. قصه دو خواننده از ورزشکاران قدیمی ایران است. یکی اصیلخوانی که بعدها سوگلی مردم میهناش شد و دیگری آوازهخوان لسآنجلسی که این روزها عاشق بازگشت به ایران است. هرجفت آنها کارشان را از ورزش شروع کردند. از پیست دوومیدانی. از پرشها. از پریدن به سمت آسمان. یکیشان آسمانی شد و دیگری زمینی ماند." سه گام" از گامهای موسیقی ایرانی و پرش سهگام. این داستان شجریان و آصف است. فرامرز آصف قهرمان پرشهای طول و سهگام ایران در دهه ۵۰ که لابد اگر آنهمه ظلم مضحک را در ورزش به جان نمیخرید شاید سرنوشت دیگری میداشت اکنون. این داستان دو قناری نیست. دو ورزشگر است؛ یکی"بیداد" میخواند و آن یکی" از تو چه پنهون". داستان هرچه هست اما شنیدنی است.
۲- اولین مسببِ روی آوردن فرامرز به پرش ها، اصغر بود. رفیق دوران نوجوانیاش در گرگان که پدر آنجا در دخانیات مأموریتی داشت و خانواده را در به در و "زا به راه" کرده بود. آن زمانها پرشهای بدوی ـ حتی سهگام ـ از کلکلهای بچه محصلها برمیخاست. چیزی مثل لی لی در راه مدرسه. اولش یک دورخیز بود و پشتبندش سهگام متوالی. حالا چه غلط چه درست. پرشهایی بدون کوچکترین امکانات. امکاناتی که فقط به وسیله خلاقیت و نوزایی آدم بزرگها فراهم میشد. مثل پر کردن چاله پرش با خاک ذغال و خاک ارّه که محل فرود آمدن آدم را نرمتر کند. چالهای که پرنده وقتی از آنجا بیرون میآمد شباهتی تام و تمام به عمو نوروز داشت. تنها تفاوتش این بود که لباسش مثل جامه سعدی افشار تیارت روحوضی، قرمز نبود و ذغالی بود. وای به حال مادران آن نسل که از کت و کول افتادند. آن روزها حتی ورزشکاران پرش ارتفاع با خودشان کلی کاه و متکا و پتو و بالش میآوردند که بریزند در چاله پرش تا هنگام زمین خوردن، ملاجشان عیب نکند. فرامرز وقتی در دنیای نوجوانیاش همبازیاش حسین را دید یک دل نه صد دل عاشق سهگام شد. گیرم بعدها وقتی او بهترین پرنده سهگام کشور شد، از قضا حسین هم زیر شکنجه ساواک داشت جان میداد. بالاخره هرکس پیشانی نوشتی دارد. حسین خونین و مالین رفت آن دنیا و فرامرز عاشق پریدن ماند.
۳- آن روزها داستان دویدن، با بیخ دیفالی گره خورده بود. هر مدرسه و هر کلوپی که مسابقه دو میگذاشت، به جای اینکه خط پایانی برای آن تعریف کند، دیواری را نشان میکرد که هرکس زودتر دستش را به آن بزند برنده است. دیوارها را اکنون نگاه نکن برای خود ابهتی ندارند، آنها در پیشرفت نسل اول دوومیدانی، حق مادری به گردنشان دارند. آن روزها هر چیز کوچکی میتوانست انگیزه بزرگی باشد. مثل دست به دیوار زدن. مثل شنیدن اسمت در رادیو. مثل قاپیدهشدن ورزشکاران محصل توسط مدارس جویای نام و نمره ۲۰ اعطا کردن. نشان به آن نشان که فرامرز هم برای اینکه بتواند دو روز از دبیرستان نظام مرخصی بگیرد، یک روز دست به دیوار زد و قهرمان شد. همین دست به دیفال زدنها کافی بود تا استاد اعظم آقای ایزدپناه ـ بزرگترین استعدادیاب تاریخ دوومیدانی ایران ـ او را کشف کند. آن روزها مسابقات پرش سهگام، بر روی آسفالت برگزار میشد و کسانی که میپریدند مجبور بودند با پشت زمین بخورند. وای به حال دمبالیچهشان که چه دردی هم میگرفت. آن روزها اساتید بدوی، بهترین تکنیکهای ورزشی را از حیوانات الگو میگرفتند. مثل بهترین شناگران ما که از حرکات غریزی سگ و مثل بهترین پرندههای ما که از حرکات غریزی اسب، مشق مینوشتند."شنای سگی و پرش اسبی" از گاو پیشانی سفید هم سفیدتر بود. علم ورزش چیزی در حد قازورات بود. ناگهان آدمهای شکم گنده را میدیدی در بسکتبال فعالیت میکنند و آدمهای دیلاق نی قلیونی در وزنهبرداری. همه چیزمان به همه چیزمان میآمد. یکهو میدیدی دونده استقامت را سرعت میدواندند و دونده سرعت را استقامت. آش کشک خاله، همهکاره بود. میخوردی همین بود. نمیخوردی هم همین بود. ورزش کاملا مفتی و عشقی بود. تنها افتخار به جا مانده برای ستارهها این بود که پسر فلانی، اسمش را در رادیو گفتند یا فلانی دارد به سفر خارجی میرود. آن روزها فقط اسم وزرا و کلاهبردارها را از رادیو میشنیدی و برخی از پدران فوتبالیستها که اسم پسرشان را از رادیو میشنیدند اولش یک دست کتک مفصلی به آنها میزدند که برای چه کلاهبرداری کردی؟ بعد تازه توضیح میخواستند که چرا رادیو اینقدر اسمت را امروز تکرار میکرد؟ طبیعتا در چنین فضای عشیرهای و پدرسالارانه، داوریها نیز بو داشت و بودار بود. راحت میشد یک دانه آدم درجه چند اجرایی با تو دشمن شود و ناگهان حین مسابقه، چشمکی به داور بزند و او پرچم قرمزش را ببرد بالا و زحمات یک ساله و نخوابیدنهای یک قهرمان را کوفتاش کند. سفر خارجی هم از این نظر خوب بود که بسیاری از ملیپوشان میتوانستند با بردن جنسهای فروشی به کشور مقصد و نیز خریدن جنس در بازگشت، تجارت دوسر سودی بکنند و از صدقه سر ورزش، یک تومان و دوقرانی کاسب شوند. از چیزهای قابل فروش ما که بین قهرمانان دست به دست می شد، یکی حنا بود و جوراب و گل سر و آدامس، از چیزهای آوردنی نیز ساعت و دوربین. صدالبته بچههای ندید بدید و تخس تیم ملی به ویژه در دهه چهل و مخصوصا در سفر به بلوک شرق، خوب میتوانستند با همین جنسهای ارزان، مخ دخترکان چشم آبی را بزنند که هلاک یک دانه سقّز بودند. البته این تجارت فردی گاهی نیز تبدیل به عشقی افلاطونی میشد و آنها تا روزگار پیری برای همدیگر نامههای فدایت شوم مینوشتند. عشق سیاه، شانس سیاه.
۴- فرامرز در اولین رکوردگیریهای غیررسمی در دبیرستان هدف ۱۳ متر را پرید و رکورد پرش ارتفاع و طول آموزشگاههای ایران را زد و همین باعث شد استاد اعظم ایزدپناه هوایش را داشته باشد. طولی نکشید که او صد متر را در ۹/۱۰ ثانیه دوید، پرش طول را نزدیک به ۷ متر و سهگام را ۵۰/۱۴ متر پرید . آنروزها هرکس که حقش را میخوردند میرفت سراغ تاج بلکه در سایه ابهت خسروانی، حقش سگخور نشود. اتفاقا فرامرز هم برای همین رفت تاج . یادش رفت که الگوی ازلیاش حسین، زیر شکنجه ساواک کشته شده بود. رفت که بتواند بورسیه دانشگاههای امریکایی را بگیرد و برود ینگه دنیا تحصیل و خلاص. اما خسروانی زل زد توی چشمهاش و گفت باید بروی سربازی. معلوم بود در این سالها مسئولین ورزش نهادهای نظامی کشور دنبال کسب قهرمانی در مسابقات ارتشهای جهان هستند تا برای جلال و جبروت سرهنگان اعتباری کسب کنند. همان سرهنگانی که گوش قهرمانان را میگرفتند و میبردند سربازی بلکه هم آنان را آدم کنند و هم تیم خود را در مسابقات بینالمللی نظامی تقویت کنند . فرامرز هرجا میرفت و جزجگر میزد که نامسلمونها من از ۵ دانشگاه آمریکایی بورسیه دارم بگذارید بروم، یا بهش میخندیدند یا نهایتش اندک آدمهای باشرفی، کلاه نظامیشان را میکوبیدند زمین که برای چه پس تو را آوردند سربازی؟ یکی مثل تیمسار مین باشیان (گلر سابق تیم ملی فوتبال و پرنده دوومیدانی) اتفاقا از آنهایی بود که وقتی فرامرز رکوردش را شکست، اولش یک لفظ "پدرسوخته"ای تحویلش داد اما بعدش شاکی شد که چرا آوردنت سربازی؟ چرا عمر قهرمانان ورزش ما را در این دوسال عاطل و باطلی میسوزانند و نمیگذارند بروند برای مملکت افتخار بیافرینند؟
آن روزها فرامرز هنوز دنبال آوازهخوانی نبود. شاید نهایتش در حمام دیلی دیلی میکرد و آوازکی میخواند برای بچههای همتیمی در اردو، اما عشق اول و آخرش پریدن بود. پریدن و بورسیه دانشگاهی. آن سال هم که طلای ارتشهای جهان در اودسای روسیه را گرفت نظامیها به احترامش کلاه از سر برداشتند اما خودش برای این خوشحال بود که دوسال خدمتش دارد تمام میشود و میتواند به کالجهای آمریکایی فکر کند. در یکی از آن روزها تیم ارتش شوروی آمده بود ایران اردو بزند و فرامرز به مسئولین فدراسیون دوومیدانی ایران دهان باز کرد که شما را بخدا یک مسابقه برای ما برگزار کنید آبدیده شویم. ۲۱ سال بود رکورد پرشهای طول و سهگام کشور دست نخورده بود. روسها که ۲ پرنده با خود آورده بودند گفتند حداقل باید ۸ نفر شرکتکننده داشته باشید تا ماهم بیاییم وسط. حالا اینهمه پرنده از کدام کارخانه پیدا میشود؟ فرامرز رفت به تماشاگران التماس کرد و از بینشان دوسه نفر صفرکیلومتر را دستچین کرد برای خالی نبودن عریضه و بستن دهان روسها ! اما باید میبودید و پریدن قازان قورتکی آن تماشاگران سادهدل را میدیدید. کل امجدیه داشت ریسه میرفت. گیرم بالاخره فرامرز ۱۵ سانت رکورد ایران را در پرش طول شکست و کیفور شد.
روسیه چشمهای او را باز کرد. رفت برای تقویت مچ پا و پرشهایش در تمرینات باله شرکت کرد اما رندان، این را نیز برایش سوژه کردند و یک دل سیر خندیدند. فرامرز وقتی با ژیمناست کهنهکار اصفهانی ـ بهرام افشارزاده ـ آشنا شد بلیطش برد. رفت در تمرینات اینتروال او خودش را تقویت کند. نمیدانست که همین افشارزاده ۴۵ سال بعد از آن روزها، یک روز غیرتش میجوشد و درباره فرامرز مصاحبه آتشینی در مطبوعات سال ۱۳۹۴راه میاندازد بلکه بتواند اجازه ورود او به ایران را بگیرد. فرامرز وقتی مصاحبه او را در آمریکا خواند شب و روزش به گریه گذشت که چطور شده یک مدیر ورزش ایرانی بعد از اینهمه سال به یادش افتاده؟ یاد تمرینات طاقتفرسای افشارزاده افتاد که باعث شد آصف رکوردهای سهگام ایران را نیز بعد از دو دهه بشکند. آن روز او وقتی داشت به خانه برمیگشت خوشحال نبود بلکه زار زار میگریست که خدایا پس من کی رکورد ورودی المپیک را میگیرم؟ او بعدها حد نصاب ورودی المپیک را هم گرفت اما دانشگاه آمریکاییاش که به او بورسیه داده بود مانع از حضور او در المپیک ۱۹۷۶ شد . انگار هیچ راهی برایش نمانده بود جز اینکه دنیا دست به دست هم دهد و او را تبدیل به یک آوازهخوان لسآنجلسی کند .
۵ ـ سربازی فرامرز تمام شده بود و اسمش داشت توی روزنامهها میآمد که بورسیه تحصیل در دانشگاه نوادای آمریکا را گرفته و دارد میرود. دانشگاهی که آنقدر باعث پیشرفت او شد که در طول ۱۸ ماه توانست دهبار رکوردهای پرش طول و ۲۱ بار رکوردهای پرش سهگام را بشکند. دیگر داشت به موعد مسابقات آسیایی تهران ۱۹۷۴ نزدیک میشد که فرامرز آمد ایران. تا زیارتی در مشهد بکند و بروند با بچهها زیرنظر پرفسور معروف آلمانی ـ ویشمن ـ در آکادمی ماینز تمرین کنند. فرامرز رفت بارگاه ملکوتی امام هشتم را زیارت کرد و با او راز و نیازها کرد و آمد تهران که حرکت کند سمت آلمان اما رئیس پرتبختر فدراسیون دوومیدانی ایران به شوخی پاساش را گرفت و انداخت تو کشویش و گفت هروقت پشت گوشت را دیدی پاسات را هم میبینی. فرامرز داشت شاخ در میآورد. یعنی چه؟ پرسید چرا پاسام را ضبط کردید؟ گفتند تو میخواهی برگردی آمریکا و دیگر به بازیهای آسیایی تهران نیایی و دست ما را توی پوست گردو بگذاری . فرامرز توضیح واضحات داد که باباجان این پیست امجدیهتان تارتان نیست و من باید حتما در پیست تارتان آلمان تمرین کنم چون مسابقات پرش بازیهای آسیایی تهران روی تارتان برگزار میشود . رئیس قبول نکرد. افاده داشت طبق طبق. فرامرز ماندگار شد ایران و در پیست خاک رس امجدیه تمرین کرد. همین بیتوجهیها بود که باعث شد آصف در پرش طول بازیهای آسیایی سهبار خطا کرد و در پرش سهگام نهایتاش یک برنز گرفت و بیآنکه دستخوشی بابت گردن آویزش بگیرد، با اخم و تخم برگشت آمریکا . همان آمریکایی که او بالاخره توانست در رشته معماری از دانشگاهusc فارغ التحصیل شود. اما چه فارغالتحصیلی؟ او نهایت آرزویش بود برگردد ایران اما بر علیهاش جو ساختند که او ابلیس بود و بقیه اهورا. هرچقدر داد میزد که پدرتان خوب مادرتان خوب، من آخر با پول خودم تحصیلکردهام. من اینجا تابستانها در شیکاگو بستنی فروختم که هزینههای زندگیام را یر به یر کنم. من پولی از فدراسیون و تاج نگرفتهام که الان اَخ کنم. آن روزها اما یکنفر در فدراسیون دوومیدانی ایران نبود که کار بازگشت او را جور کند. بغضهایش داشت تلمبار میشد روز به روز. تلمبار.
۶- سالها از او خبر نداشتیم تا اینکه اسمش به عنوان خواننده لسآنجلس معروف شد. کلی ترانههای اجق وجق داشت میخواند و فیلم ویدئوهایش در دهههای شصت و هفتاد دست به دست میشد. خودش میخواند، خودش تنظیم میکرد، خودش میسرود. دیگر کسی نام او را به عنوان قهرمان پرشهای ایران به جا نمیآورد. همه داشتند درباره دیمبلی دیمبوهاش سر و دست میشکستند. تا اینکه ۳۳ سال بعد از ثبت رکورد پرش به نام او، خبر رسید که حدنصاب آصف در دوومیدانی داخل سالن ایران شکسته شد. کمی بعد مصاحبه افشارزاده را که خواند و کپ کرد. انگار دنیا را بهش داده بودند. اما کی؟ چطور؟ کجا؟ چرا؟ اینها سئوالهای بیجوابی درباره بازگشتش بود .
۷- ما در میان خوانندهها، ورزشکار کم نداشتیم. گیرم داریوشش در تیم "جوجه طلایی" شرق بازی میکرد و"جواد آقا یساری"اش کشتیگیر بود. اما "دوومیدانی کار" هم کم نداشتیم. حالا یکی شد فرامرز آصف که سهگام و طول میپرید و آن یکی هم شد برادران شجریان که ابتدایش در "کوچه نو " مشهد کلاس قرآن میرفتند و اذان میدادند و گاه در دانشسرا دنبال توپ نیز میدویدند. صدالبته علیرضا شجریان که سهسال از محمدرضا کوچکتر است، نفر دوم پرشها بعد از تیمور بود. همان علیرضا که پارسال پیرارسال وقتی به ایران آمد تعریف میکرد که" داداش محمدرضا از بسکه مذهبی بود، دوست نداشت حتی من به سینما بروم . منم هرگاه سینما میرفتم بهش میگفتم رفتم ورزش ". بعدها شجر تبدیل به یکی از اسطورههای موسیقی ایران شد و البته یک لجاجت ورزشی که از دل بخیل برخی مسئولین دوومیدانی ایران در دهه چهل و پنجاه برمیخاست فرامرز را انداخت در گردنهای که برود در ترانههای پاپ لسآنجلسی غرق شود و دلش لک بزند برای ایران. شاید اگر آنهمه ظلم در حق او نمیشد فرامرز بعد از اتمام درس معماری به ایران برمیگشت و مربی پرشها میشد. شاید هم در معماری، شهره میشد. نه اینکه سرنوشتاش در حوزه موسیقیهای "کمرباریک " شکل بگیرد و آرزوی دیدارش از ایران به کابوسی تلخ بدل شود . داستان گاه به همین سادگیهاست .