رویداد۲۴ علیرضا نجفی: سرزمین فلسطین تا جنگ جهانی اول در قلمرو امپراتوری عثمانی بود. بر خلاف امپراتوریهای اروپایی که بر مفهوم «ملیت» مبتنی بودند، اساس امپراتوری عثمانی بر اساس «دین» بود و امپراتور آن، خود را «خلیفه مسلمین» میدانست. عثمانی بر اغلب سرزمینهای مسلمان حکومت میکرد و در مقطعی بسیار قدرتمند بود اما با وقوع انقلاب صنعتی مدام از قدرتش کاسته شد چرا که قادر به صنعتی کردن قلمرو خود نبود و مسلمانان نیز به حکومتهای سکولار و علوم مدرن روی خوش نشان نمیدادند. حالت امپراتوری عثمانی به گونهای بود که در سالهای آخر قرن نوزدهم آن را «مرد بیمار اروپا» لقب داده بودند و عنقریب در انتظار پاشیدن آن بودند.
امپراتوری بریتانیا مهمترین رقیب عثمانی بود و در وضعیتی بسیار برتر از آن قرار داشت. در واقع بریتانیای اواخر قرن ۱۹ صاحب یکچهارم از زمینهای کل جهان بود و معروف بود که خورشید در سرزمین آن غروب نمیکند. حکومتی صنعتی و ثروتمند که بر هیچ حکومتی یارای رقابت با آن را نداشت.
امپراتوری بریتانیا نگران این بود که با فروپاشی قریبالوقوع عثمانی، سرزمینهای آن به روسیه برسند و راه بریتانیا به هندوستان ناهموار شود. اما روسیه هر روز ضعیفتر میشد و بدین ترتیب بریتانیا به تدریج به فکر سلطه بر قلمرو عثمانی افتاد.
عثمانی در سالهای نخست قرن بیستم بسیاری از سرزمینهای خود از جمله شرق اروپا و لیبی را از دست داد و این مناطق به استقلال رسیدند. پس از دیگر فقط عراق، سوریه، فلسطین و عربستان در قلمرو عثمانی باقی ماندند. در واکنش به ضعف روزافزون عثمانی، عدهای از دولتمردان آن به فکر اصلاحات افتادند و در عثمانی حکومت مشروطه برقرار کردند. این عده که به «ترکهای جوان» معروف شدند، به صرافت مدرن کردن کشور خود افتادند و برای رسیدن به این مقصود از تحولات سیاسی و اجتماعی اروپا تقلید کردند.
دولت بریتانیا بر اساس گزارشهای غلطی که از جاسوسان خود دریافت کرده بود، تصور میکرد گروه ترکان جوان متاثر از فراماسونها و یهودیهاست. دلیل این اشتباه فعالیتهای مدرنیستی این دو گروه در آن زمان بود و ناظران بیدقت به محض دیدن سیاستمداران و روشنفکران متجدد، آنها را به فراماسونری نسبت میدادند که البته اصل این نسبت اشتباه نبود. اما فراماسونری ابدا دخلی به یهودی بودن نداشت و بیشتر جنبشی سکولار بود.
بریتانیای کبیر نیز در ایام پیش از جنگ جهانی اول اطلاعات بسیار کمی از منطقه غرب آسیا داشت و تصور میکرد جنبش ترکان جوان متشکل از گروهی یهودی است. بریتانیا که در رقابت با دیگر قدرتهای جهانی میخواست بر سرزمینهای عثمانی سیطره پیدا کند، برای نزدیک شدن به دولتمردان عثمانی که همان ترکان جوان بودند در پی برآوردن خواسته یهودیان برآمد که مهمترین این خواستهها «تشکیل سرزمین یهود» در فلسطین بود.
امپراتوری عثمانی پس از آغاز جنگ جهانی اول وارد جنگ با فرانسه و بریتانیا شد و همانطور که انتظار میرفت شکست سختی از آنها خورد. بریتانیا و فرانسه در آستانه شکست عثمانی قراردادی سری میان خود منعقد کردند و در آن دست به تقسیم مناطق جدا شده از عثمانی زده و در واقع نقشه خاورمیانه ترسیم کردند. این مناطق که بر وفق تصمیم بریتانیا ترسیم شده بودند، امروزه کشورهای منطقه غرب آسیا را تشکل میدهد.
در قرارداد بریتانیا و فرانسه، مناطقی چون لبنان، سوریه، آدانا، دیار بکر و شمال عراق و موصل به فرانسه داده میشد و جنوب سوریه، اردن، مناطق مرکزی و جنوبی بینالنهرین شامل بغداد و بصره تا ساحل خلیج فارس و حیفا تحت اختیار بریتانیا بودند. استانبول و تنگههای بسفر و داردانل و ولایتهای ارمنینشین عثمانی هم زیر نفوذ روسیه بود. این بند آخر البته با وقوع «انقلاب اکتبر روسیه» ملغی شد.
بیشتر بخوانید:
نگاهی به شکلگیری اسرائیل؛ از تاسیس تا اشغال فلسطین
رابطه ایران و فلسطین از دوره پهلوی تا کنون
عکسهای تاریخی از اردوگاه آشویتس
دادگاه آدولف آیشمن به جرم کشتار یهودیان
در این میان، منطقه فلسطین به خاطر قرار گرفتن اماکن مقدس ادیان ابراهیمی از حساسیت بالایی برخوردار بود. بریتانیا در قرارداد خود با فرانسه بر سر بینالمللی کردن آن منطقه به توافق رسیده بودند اما معاهده بین دو کشور یک سال بیشتر دوام نیاورد و در روز ۱۹ ماه مه ۱۹۱۷ «لوید جورج» نخستوزیر بریتانیا در جلسهای غیرعلنی در مجلس عوام اعلام کرد که انگلستان قصد ندارد فلسطین را بعد از جنگ به عثمانی بازگرداند.
به گزارش رویداد۲۴ لوید جورج را میتوان عامل اصلی «تحقق صهیونیسم» در قرن بیستم دانست. وی طرفدار سرسخت استقرار یهودیان در فلسطین بود و موفق شد در این عقیده دولتمردان مخالف خود را کنار بزند و حتی به قیمت مخدوش شدن روابط بریتانیا و فرانسه از ایده صهیونیسم دفاع کند. این عقیده در بسیاری از دولتمردان بریتانیا وجود داشت و دلیل آن را باید پشت عقاید دینی آنها جستوجو کرد. این مطلب از آن جهت اهمیت دارد که ریشه خرافی و آخرالزمانی تشکیل دولت اسرائیل را عیان میکند و همچنین پرتوی بر حمایت بیدریغ اروپاییان امروز از دولت اسرائیل بیندازد.
لوید جورج مسیحی بود و با توجه به دشمنی دیرینه مسیحیان با یهودیت، پافشاری وی بر ایده صهیونیسم عجیب به نظر میرسد. اما کندوکاو در آرا و شخصیت وی میتوان به دلیل گرایشهای صهیونیستی او پی برد. جورج با کتاب مقدس بزرگ شده بود و میگفت آنقدر که درباره مناطق جنگی در کتاب مقدس میداند، درباره نبردهای انگلستان در جنگ جهانی اطلاعات ندارد.
او در دفتر خاطراتش مینویسد که با تقسیم فلسطین در قرارداد «سایکس-پیکو» که بیشترش را تحت نظارت بینالمللی قرار میداد به این دلیل مخالفت کرده که باور داشته «نمیارزد ارض موعد را فقط برای این بگیریم که پیش چشم خدا تکهتکهاش کنیم» و به همین دلیل او معتقد بود فلسطین اگر باز پس گرفته شود، باید یکپارچه و بخشناپذیر بماند تا همچون موجود زندهای شکوه گذشتهاش را به دست بیاورد.
جورج، پیرو «کلیسای پیوریتن» بود؛ کلیسایی که اعضایش خواهان بازگشت یهودیان به کنار کوه صهیون هستند. این تفکر از زمانی شکل گرفت که در اواسط قرن هجدهم دو پیورتن انگلیسی مقیم هلند در نامهای از دولت بریتانیا خواستند: «ملت انگلستان با سکنه هلند نخستین و آمادهترین کسانی باشند که پسران و دختران اسرائیل را با کشتی خود به ارض موعود، میراث ماندگار نیاکانشان ابراهیم و اسحاق و یعقوب حمل میکنند.»
پیورتنها به استناد کتاب مقدس معتقد بودند بازگشت مسیح زمانی رخ خواهد داد که ملت یهود به زادگاه اولیهشان بازگردند. این تفکر در قرن نوزدهم در عقاید افرادی، چون آنتونی کوپر و ارل شافتسبری بار دیگر زنده شد و جنبش تبلیغاتی نیرومندی در کلیسای انگلستان پدید آورد که هدفش بازگرداندن یهودیان به فلسطین و دعوت آنها به مسیحیت برای ظهور سریعتر مسیح بود.
بسیاری از سیاستمداران بریتانیایی تحت تاثیر همین عقاید، اعتقاد داشتند که کشورشان باید در استقرار یهودیان در ارض موعد و گرفتن این سرزمین از عثمانیها پیشقدم شود. لوید جورج سالهای پیش از فروپاشی عثمانی منشوری برای استقرار یهودیان پیشنویس کرده و رسما برای تصویب به دولت بریتانیا ارائه داده بود.
با توجه به حامیان فراوان صهیونیسم در دولت بریتانیا، کار لوید جورج پس از رسیدن به نخست وزیری ساده بود. یکی از متحدان او وزیرخارجهاش، «آرتور جیمز بالفور» بود. بالفور مسئولیت یافت با صهیونیستها مذاکره کند. ابتدا پیشنهاد داد یهودیان سرزمین موعود خود را در مستعمرههای بریتانیا در قاره آفریقا بنا کنند. اما این نظر با اکثریت آرا رد شد چرا که صهیونیستها بنابر عقاید مذهبی خود خواهان رفتن به سرزمین موعود بودند. نهایتا بالفور پیشنهاد آنها را پذیرفت و به دولت بریتانیا ابلاغ کرد.
نتیجه آن نیز بیانیهای معروف به «بیانیه بالفور» شد که در سال ۱۹۱۷ انتشار یافت. در بیانیه آمده بود که باید برای یهودیان یک خانه ملی در فلسطین احداث شود. یهودیان فلسطین نیز حقوق شهروندی و مذهبی داشته باشند. همچنین در این بیانیه میخوانیم: «حمایت بریتانیا از این امر مشروط بر این خواهد بود که اقدامی صورت نگیرد که حقوق مدنی و مذهبی جوامع غیریهودی ساکن فلسطین یا حقوق و موقعیت سیاسی یهودیان مقیم هر کشور دیگری را در معرض خطر قرار دهد»؛ شرطی که مدتی بعد به راحتی توسط صهیونیستها نقض شد.
به دنبال صدور چنین اعلامیهای بود که آمریکا نیز در تبریک سال نو اعلامیه بالفور را به رسمیت شناخت و مهاجرت و اسکان یهودیان سراسر جهان به فلسطین آغاز شد. نخستین واکنش اعراب به این اقدام در سال ۱۹۲۰ صورت گرفت و «قیام جشنواره حضرت موسی» نام گرفت. در جریان این قیام حدود ده نفر کشته شدند و درگیری میان اعراب و یهودیان بالا گرفت.
یهودیان ساکن در فلسطین فقط یازده درصد از جمعیت آن را تشکیل میدادند. اما با موج مهاجرت جمعی یهودیان مدام افزایش یافت. اعراب ساکن در فلسطین که در حال از دست دادن سرزمین خود بودند چند بار دیگر نیز دست به قیام زدند و هربار توسط شبهنظامیان صهیونیست و نیروهای بریتانیایی سرکوب شدند.
صهیونیستها برای سرکوب اعراب و وادار کردن آنها به ترک کشورشان چند گروه تروریستی تشکیل دادند که معروفترین آنها «هاگانا» و «ایرگون» بودند. این دو گروه در طی سالهای دهه چهل بیش از پنج هزار نفر از اعراب را به قتل رسانده و پانزده هزار نفر را مجروح کردند.
پس از ظهور نازیسم و فرار یهودیان اروپا به فلسطین، جمعیت یهودیان به حدود ۳۳ درصد از کل جمعیت رسید. در واقع با ظهور نازیسم، مهاجرت بسیار گستردهای از اروپا به فلسطین صورت گرفت و این امر علاوه بر افزودن به جمعیت یهودیان، حمایت دولتهای اروپایی از اسرائیل را نیز افزایش داد.
طنز ماجرا اینجاست که گروههای تروریستی اسرائیل با خود بریتانیا نیز وارد جنگ شدند. ماجرا از این قرار بود که بریتانیا پس از مشاهده توحش صهیونیستها در مواجهه با اعراب فلسطین تعدادی محدودیت برای ورود مهاجران یهودی به فلسطین وضع کردند. در واکنش، صهیونیستها بیدرنگ وارد مبارزه مسلحانه با نیروهای بریتانیایی شدند و زمانی که بریتانیا در سال ۱۹۴۶ مانع از ورود موج مهاجران یهودی به فلسطین شد، تروریستهای اسرائیلی مقر فرماندهی بریتانیا در اورشلیم را بمباران کردند.
بریتانیا اکنون با هیولایی مواجه بود که خودش ساخته بود. نهایتا با بالا گرفتن درگیریها، بریتانیا نیز از فلسطین خارج شد و سازمان ملل متحد در تاریخ سوم سپتامبر ۱۹۴۷ طرحی را برای جایگزینی قیمومت بریتانیا با عنوان «یک کشور مستقل عربی، یک کشور مستقل یهودی و اورشلیم [که منطقه بیطرف بود و] به عنوان آخرین موردی که تحت یک سیستم قیمومت بینالملل قرار دارد» پیشنهاد کرد.
در همین حین، اقدامات تروریستی صهیونیستها ادامه یافت و حدود ۲۵۰ هزار نفر از اعراب فلسطین از سرزمین خود رانده و طرد شدند و تعدادی زیادی نیز به قتل رسیدند. تروریستهای اسرائیل حتی «فولک برنادت» میانجی سازمان ملل متحد و دستیارش را نیز به قتل رساندند. صهیونیستها به سفارت شوروی نیز که از نخستین حامیان تشکیل دولت اسرائیل بود حمله کردند.
«دیوید بن گوریون» رئیس آژانس یهود، یک روز پیش از خارج شدن بریتانیا از فلسطین تشکیل «سرزمین یهودی در ارض موعود، تحت عنوان اسرائیل» را اعلام کرد. خصلت تروریستی و ستیزهجوی صهیونیستها پس از اعلام تاسیس کشورشان نیز ادامه پیدا کرد. آنها اعراب را وادار به مهاجرت اجباری کرده و بسیاری را نیز به قتل رساندند.
سازمانهای تروریستی اسرائیل بدون هیچ تعهدی به قانون و اخلاق دست به قتل و ترور و شکنجه زدند و کار را به جایی رساندند که بسیاری از یهودیان سرشناس جهان نیز تنها چند ماه پس از تاسیس اسرائیل علیه آن موضع گرفتند. این اقدام نشان داد که صهیونیسم و یهودی بودن را باید از یکدیگر جدا کرد.
یهودیان منتقد اسرائیل، نامه معروفی در روزنامه نیویورک تایمز خطاب به مردم، سیاستمداران و یهودیان آمریکا نشر دادند که در اعتراض به سفر «مناخیم بگین» به آمریکا نوشته شده بود و در میان اسامی امضا کننده آن نامهایی چون «آلبرت آینشتاین» و «هانا آرنت» میدرخشید.
امضاکنندگان نامه، مناخیم بگین را با توجه به عملکردش در فلسطین شایسته عنوان «فاشیست» اعلام کرده و سازمانهای تروریستی اسرائیل را با «گشتاپو» مقایسه کردند. آنها به یهودیان و جامعه آمریکا هشدار دادند با حمایت کورکورانه و ناآگاهانه از اسرائیل ناخواسته به حامی فاشیسم تبدیل نشوند و جامعه فلسطینی را از آمریکا نومید نکنند.
نکته عجیبتر آنکه خود مناخیم بگین نیز تروریست بودنش را قبول داشت. او بعدها یکی از سخنرانیهای خود را اینگونه آغاز کرد: «من یک تروریست سابق هستم!» سخنی که البته لغت «سابق» در آن غلط بود. همچنین سخنی که میتوان به تمامیت دولت اسرائیل از بدو تاسیسش تا به امروز اطلاق کرد.
بنظرم حرفش منطقی می آد! نظر شما چیست؟