رویداد۲۴ نازنین فرزانجو: میرزا محمدرضا کرمانی در سال ۱۲۲۶ در کرمان به دنیا آمد. پدر میرزا رضا اهل عقدا از توابع یزد بود، اما، چون خود او زادهی کرمان بود، به میرزا رضا کرمانی شهرت پیدا کرد.
او فردی عادی از مردم جامعه بود، اما نخستین رو در رویی میرزا با حکومت وقت، اختلافی بود که با حاکم وقت کرمان بر سر ملک پیدا کرد.
به گزارش رویداد۲۴ ملکی به نام «شورو» در اجاره پدرش بود، اما حاکم وقت کرمان آن را از میرزا گرفته به شخص دیگری داده بود. میرزا از این ناعدالتی بسی ناراحت شد و از آن پس از کرمان به یزد و سپس تهران رهسپار شد و به کار دستفروشی مشغول شد و از این طریق با دربار ارتباط پیدا کرد. اما چگونه؟ میرزا به نایب السطنه کامران میرزا یکی از فرزندان ناصرالدین شاه شال و خز میفروخت که بر سر همین موضوع با هم اختلاف پیدا کردند زیرا کامران میرزا پول شالها را نمیپرداخت.
میرزا همچنین هنگامیکه به تهران آمد با سیدجمالالدین اسدآبادی آشنا شد و تحت تاثیر اندیشههای او قرار گرفت.
به نوشته ناظمالسلام کرمانی در «تاریخ بیداری ایرانیان»، میرزا «مجذوب» سید جمال شد و «در مجالس بد از شاه میگفت.»
سپس او به کرمان رفت. در این روزگار به نوشته ناظمالسلام، میرزا «متکلم میشد به کلماتی که احدی از کرمان جرئت تکلم به آن کلام نداشت.»
میگفت: «چرا قبول ظلم میکنید و چرا بدون جهه مال و عرض خود را از دست میدهید؟ جمع شوید و نگذارید حاکم شما را سوار شود.» خود میرزا تصرف ملک «شورو» را یادآور میشود. همین سخنان بود که سبب زندانیشدن میرزا برای بار نخست شد.
اینگونه میرزا به صورت مستقیم ناعدالتی را تجربه کرد و او که تحتتاثیر سید جمال بود روزبهروز به سمتی رفت که یکی از رخدادهای بزرگ تاریخ ایران به دست او رقم خورد.
براساس نوشته کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان»، هنگامیکه میرزا از زندان آزاد شد به تهران رفت تا تظلم خواهی کند، اما «کسی به داد او نرسید.» نه تنها شکایتش رسیدگی نشد بلکه «مدت بیست و دو ماه» به زندان قزوین و چندی هم به «انبار شاهی» فرستاده شد.
پس از آزادی به «اسلامبول» رفت تا به سیدجمال که به عثمانی تبعید شده بود، بپیوندد. به نوشته ناظمالاسلام، میرزا برای سید جمال، ذکر مصائب کرد و او در جوابش گفت: «میبایست قبول ظلم نکنی. این کلام در میرزا موثر افتاد و عرض کرد همین قدر رفع کسالت بشود انتقام خود را میکشم.»
این بود که «پس از رفع خستگی» به شهر ری رفت تا کار شاه را در آستانهی پنجاهمین سالگرد سلطنتش تمام کند. شاهی که «فرومایگان را عزیز میخواست و برومندان را ذلیل.»
ناظمالاسلام در «تاریخ بیداری ایرانیان» روایتی خواندنی از استنطاق میرزا آورده است که گوشههایی از زندگی میرزا و دلایل قتل شاه را میتوان از لابه لای آن استنتاج کرد.
نویسنده کتاب، پیش از قتل شاه، یک بار میرزا را دیده بود که البته «از حال او چیزی استنباط» نکرده بود. در روز حادثه، برحسب اتفاق، نویسنده در حرم عبدالعظیم بود. او در راه برگشت به تهران «کالسکه شاهی» و به فاصله پانصد قدم میرزا را در درشکه دیده بود که به تهران میبردند.
«میرزا رضا با نهایت قوت قلب و یک اطمینانی که از جبهه بیگناهان مشهود میشد، به اطراف خود مینگریست و نظاره مردم را میکرد.»
این قوت قلب مورد اشاره ناظمالاسلام در سراسر بازجویی میرزا مشهود است.
ابوتراب نظمالدوله مسئول بازجویی از میرزا شد. میرزا با اعتماد به نفس پاسخ داد.
«س- شما از کجا به خیال قتل شاه شهید افتادید.
ج- از کجا نمیخواهد. از کندها و بندها که بناحق کشیدم و چوبها که خوردم و شکم خود را پاره کردم. از مصیبتها که در خانه نایبالسطنه... در قزوین و انبار... به سرم آمد. چهار سال و چهار ماه در زنجیر و کند بودم.»
در ابتدای برگه استنطاق، نوشته شده که میرزا «بدون صدمه و اذیت با زبان خوش تا این قدر تقریرات کرده است و مسلم است بعد از صدمات لازمه ممکن است مکنونات ضمیر خود را بروز دهد.»
به نظر نمیرسد میرزا مورد شکنجه قرار گرفته باشد. او حرفهای خود را به صراحت در چند نوبت بازجویی بیان کرد.
بازجو بهگونهای میخواست «دستورالعمل» برای کشتن شاه و دستیاران میرزا را شناسایی کند بنابراین چند بار پرسشهای گوناگونی را در این مورد از او میپرسد.
میرزا مدعی بود که هیچ همکاری نداشته و دربارهی قتل شاه به کسی چیزی نگفته بود. او منکر میشود که میرزا آقاخان کرمانی، احمد روحی و میرزا حسن خان خبیرالملک در این کار نقش داشتند. اگرچه میرزا این را گفت، اما این سه تن به بهانه دست داشتن در ترور شاه، فجیعانه به قتل رسیدند.
میرزا در استنطاق خود به موضوع ماجرای تحریم تنباکو اشاره میکند و آن را یکی از دلایل احضار و حبس میداند.
حکومت ایران امتیاز تنباکو را به مدت ۵۰ سال به یک بریتانیایی واگذار کرده بود که این موضوع مورد اعتراض تجار ایرانی واقع شد.
براساس نوشتهها میرزا رضا، نایبالسلطنه و برخی دیگر با حیله و تهدید به بهانه اصلاح وضع کشور از او میخواهند بنویسد که: «ای مومنین وای مسلمین، امتیاز تنباکو داده شد. بانک در مقابل مسلمین به راه خواهد افتاد. امتیاز راه اهواز داده شد، معادن داده شد، قندسازی و کبریتسازی داده شد، شرابسازی داده شد، ما مسلمانها به دست اجنبی افتاد. رفته رفته دین از میان خواهد رفت. حالا که شاه ما به فکر ما نیست خودتان غیرت کنید...»
بیشتر بخوانید: زندگینامه رودکی پدر شعر فارسی
نایبالسطنه قسم خورده بود که این کاغذ برای میرزا خطری ندارد. اما او را از خانه نایبالسطنه جای دیگری میبرند و «اسباب داغ و شکنجه به میان آوردند.»
از او میپرسیدند رفقایت کو؟ مجلستان کجاست؟ در حالیکه میرزا میگوید چه مجلس؟ چه رفیق؟ خودتان خواستید این حرفها را بنویسم که با نشان دادن آن به دولت «بهبود در وضع مردم» شود.
میرزا ادامه میدهد که به او گفتند حکم شاه است که «مجلس و رفقای» خود را بگوید وگرنه «داغ و درفش حاضر است و تازیانه موجود است.» میرزا، چون میبیند حرف زدن با آنها سودی ندارد و چرا بیدلیل نام افرادی را ببرد که گرفتار شوند «دیدم وقت جانبازیست.»
او میافزاید: «دست والی را گرفتم کشیدم به طرف بخاری خودم را به مقراض رساندم و شکم خود را پاره کردم. خون سرازیر شد مابین جریان خون بنای فحاشی را گذاشتم.»
بعد از مداوای او چهارسال و نیم «از این محبس به آن محبس» روانهاش کردند و زن و بچهاش از او جدا شدند.
بازجو از میرزا میپرسد چرا به جای انتقام از نایبالسطنه یا دیگران که در وارد کردن مصیبت به او نقش مستقیم داشتند، به شاه تعرض کرد، چون آنها به اشتباه به عرض او رسانده بودند. چرا بدون خونریزی و از طرق دیگر از جمله بست نشستن اعتراض خود را به گوش شاه نرساند.
میرزا در پاسخ مینویسد که او برای شکایت به تهران آمد، اما جای شاکی و مجرم عوض شد و خود او مجازات شد. این بود که دید «پادشاهی که ۵۰ سال سلطنت کرده... هنوز امور را به اشتباه... به عرض او برسانند و تحقیق نکند بعد از چندین سال سلطنت ثمر آن درخت... این اراذل و اوباش بیپدر و مادرهایی که ثمره این شجره شدهاند و بلای جان عموم مسلمین گشته باشند، چنین شجری را باید قطع کرد.»
میرزا در پاسخ به این پرسش چندین بار گفت که به تنهایی تصمیم گرفت و «از این خیال من و نیت کشتن شاه احدی غیر از خودم و سید (جمال)اطلاع نداشت».
او در برگه استنطاق نوشت: «حال سید واضح است که از چه قبیل گفتگو پروایی ندارد. میگوید ظالم هستند.»
میرزا در جایی دیگر میافزاید «اسلامبول» رفته بود، در «مجمع انسانهای عالم» شرح رنج خود را بیان میکند و به گفته میرزا آنها او را ملامت کردند که چرا «دنیا را از شر ظالمین خلاص» نکرد.
براساس این گفتههای میرزا مشخص نیست که آیا تنها سیدجمال از نیت او آگاه بوده یا افراد دیگری هم خبر داشتند یا شاید این «انسانهای عالم» به طور کلی حرف از انتقام زده بودند.
اما در پارهای دیگر از استنطاق، میرزا میگوید ابتداقصد کشتن شاه را نداشته و طپانچه را «برای مدافعه خریدم به خیال نایبالسطنه بودم.»
در ادامه هنگامیکه بازجو میپرسد که وقتی شرح حال خودش را به سید جمال گفت، واکنش او چه بود. گفت سید جمال به او گفته بود با این ظلمها که بر او وارد شده بود «خوب بود نایبالسطنه را کشته باشی... به این درجه ظالمی که ظلم کند کشتنیست.»
بنابراین قاعدتا میرزا باید نایبالسطنه را میکشت نه شاه را. این پرسش دیگر بازجو بود. میرزا در پاسخ گفت که اگر نایب را میکشت، ناصرالدین شاه هزاران تن را میکشت «پس باید قطع اصل شجر ظلم را کرد نه شاخ و برگ را.»
میرزا میگوید پنجشنبه روزی شنید شاه به حرم عبدالعظیم میآید. او در صدد عریضه نامهای برای امنیت خود به صدراعظم بود. زیرا میرزا بعد از بازگشت از «اسلامبول» احساس ناامنی میکرد و بنابراین از بزرگان «تحصیل امنیت» میخواست.
هر چند در جای دیگری میگوید «تحصیل امنیت را برای اجرای خیال خودم میخواستم.».
اما میرزا که در آن روز در بازار ری بود از خیال تحویل عریضه منصرف شد «و یک مرتبه به این خیال افتادم و رفتم منزل طپانچه را برداشتم آمدم از درب امامزاده حمزه رفتم توی حرم قبل از آمدن شاه، تا اینکه شاه وارد شد... به طرف امامزاده حمزه خواست بیاید دم در یک قدم مانده بود که داخل... بشود طپانچه را آتش کردم.»
این گفته میرزا خبر از تصمیم ناگهانی او دارد.
استنطاق از میرزا چندین بار صورت گرفت و افراد متفاوتی از او پرسش کردند تا به نحوی همدستان او را بیابند.
بازجو برای اینکه از زیر زبان میرزا بکشد که چه کسانی با او همکاری کردند، میگوید «فقط میخواهیم بشناسیم اشخاصی که با شما هم عقیده هستند که در اصلاح امورات شاید یک وقت به مشاوره آنها محتاج باشیم» میرزا در پاسخ میگوید «در جمیع طبقات بسیار هستند.»
ابوتراب در پایان «کتابچه سوال و جواب» نتیجه میگیرد که میرزا در «خیال صلاح خیر عامه» نبوده بلکه «این مهملات و مزخرفات» را از سیدجمال شنیده و از روی نادانی شیفته او شده و «محض تلافی» صدماتی که به سید وارد شده بود، به «دستورالعمل سید» شاه را به قتل رساند.
به نظر ابوتراب، میرزا همدستی نداشت مگر اینکه «زیر شکنجه و صدمات دیگر» معلوم شود.
ناظمالاسلام در کتاب خود طی چند خط نکتهای را اضافه میکند که قابل تامل است.
او مینویسد روزی که میرزا را برای اعدام بردند، «وقتی که نظرش به دار افتاد خواست حرفی بزند که همهمه و صدای موزیک مانع آمد صدایش را بشنوند».
به نوشته ناظمالاسلام، میرزا رضا به میرزا علی اصغرخان امین السطان اعتماد داشت و احتمال قصاص به خود نمیداد. ناظم نتیجه میگیرد که میتوان گفت امین السلطان «داخل و راضی به قتل شاه بود.».
اما یکی دیگر از دلایل یا انگیزههای قتل را هم میتوان به خلیفه عثمانی نسبت داد.
در همین کتاب، میرزا ضمن استنطاق خود به رابطه سیدجمال و سلطان عثمانی اشاره میکند. گویا در مقطعی فتنهای میان برخی شیعیان و اهل سامره پیش میآید و «سلطان همه را از تحریکات شاه میدانست، به سید گفته بود در حق ناصرالدینشاه هر چه از دستت برمیآید بکن.»
در اینجا میرزا بار دیگر میگوید وقتی شرح مصیبتهای خود را به سید گفت، سیدجمال به او گفته بود «تو چقدر بیغیرت بودی و حب حیات داشتی؟ ظالم را بایست کشت.»
سرانجام میرزا رضای کرمانی در سحرگاه روز چهارشنبه دوم ربیعالاول در میدان مشق تهران بهدار آویخته شد. وقتی میرزا رضا را دار زدند، سربازان به شدت طبل میزدند و طبلنوازی در تمام مدت اجرای مراسم اعدام ادامه داشت. جسد تمام روز چهارشنبه و تا پنجشنبه موقع تاریک شدن هوا همچنان آویخته بود. در ساعت ۹ شب جسد را از دار پایین آورده و به گورستان حسنآباد (که بعدها ایستگاه آتشنشانی در محل آن ساخته شد) بردند و دفن کردند.
«حالا به خیال خودم یک خدمتی به تمام خلایق کردم... این تخم بیداری را من آبیاری کردم... همه در خواب بودند و بیدار شدند. یک درخت خشک و بیثمر را که زیرش همه قسم حیوانات موذی درنده جمع شده بودند، از بیخ انداختم.» (از گفتههای میرزا رضا کرمانی به هنگام استنطاق)