با من ببين؛ ترس از چشمهايشان جاري بود، کتابهاي درسيشان با کتاب شمالشهريها توفيري نداشت. گرم ميشدند به زور زيادبودن در يک کلاس کوچک، درس ميخواندند به اميد آيندهاي که گليم دستدومشان را از گل بيرون بکشند. گريه ميکردند: الف! بلند ميخواندند: بابا انار دارد! با اينکه از جيب پدر بيشتر از هرکسی خبر داشتند.
آمنه؛ «نه عروسي ميرم، نه ميرم بازار براي خودم خريد کنم»
نگاهها، همان بود اما بزرگ شده بودند. بزرگ که نه ولی رد چهار سال آمده بود نشسته بود روي صورتها. زيبا و خوشرنگ شده بودند و صداي خندهها آرامتر شده بود اما باز هم ميشد ديد که چشمهايشان ترس دارد؛ چشمهايي که بعد از چهار سال هنوز در راهروهاي آن مدرسه قدم ميزنند، داخل همان کلاسها درس ميخوانند، روي همان پلهها مينشينند و از پشت همان پنجره در، براي هم شکلک درميآورند و با هر خنده ياد معلمي ميافتند که در ميان آتش، با لبخندي رهايشان کرده. آمنه، شايد بيشترين قرباني اين حادثه است که با هر بخاري نفتي و صداي انفجاري درد ميکشد؛ دختري شينآبادي با 80 درصد سوختگي. مانتوي نيمهکوتاه قرمزي پوشيده و کنار چند درخت سرسبز به سکويي تکيه داده است. «آدمهاي تهران خوبن. يه جوري به آدم نگاه نميکنن که آدم از خودش خجالت بکشه ولي شهر خودمون اينجوري نيست.»
توي دستش دو، سه تا دستبند مشکيرنگ دارد که به تسبيح ميماند. انگار که با هر نگاه به دستهاي سوختهاش ذکر شفا بگويد.
«نه عروسي ميرم، نه ميرم بازار براي خودم خريد کنم، هيچجا نميرم. وقتي هم ميرم، از پنج کيلومتري، آدم رد ميشه ميگن واي اينو ديدي؟ بچههاي شينآبادن. آدم خجالت ميکشه، يهجوري ميشه.» مژههاي پر و مشکياش موقع پلکزدن، نگاه و لبخند هميشگياش اميد ميدهد. «بالاي صد بار عمل شدم. روند درمان خيلي بده و عملها خيلي کند انجام ميشه. سازمان برنامه و بودجه، بودجه را به علوم پزشکي داده ولي به ما ميگن علوم پزشکي به حساب بيمارستان نميريزه. دکترا هم رغبت زيادي براي ادامه روند درمان ندارن.»
اينها را که ميگويد، گرد غم مينشيند روي صورتش و لبهايش را جمع ميکند. «اين هفته از يکشنبه مدرسه نرفتم؛ معلمهامونم به خاطر اينکه راهنمايي هستيم، وقت نميکنن درس رو دوباره براي ما توضيح بدن. آموزشوپرورش هم معلم خصوصي برامون نمياره. با اينکه خيلي سخته ولي خب از هيچي بهتره.» آمنه، از آدمها و دنيا فاصله گرفته ببيند تا کجا ميتواند برود و براي اميدش تا کجا ميتواند بدود. «آرزوم اينه که خوب بشم و بتونم خودمو تو آينه ببينم.»
ناديه؛ «از اون اتفاق معلممون رو مقصر ميدونم»
موهاي بلندش را تاب داده روي پيشانياش. طوري مرتبشان کرده که صاف نيستند و انگار نقاشي شدهاند روي صورتش. کاپشن صورتيرنگي پوشيده و شالش را تا پايين چانهاش سفت پوشانده است. ناديه صدايش ميکنند و 50درصد سوختگي دارد. لبخند از گوشه لبش نميافتد و با صدايي آرام و شمردهشمرده حرف ميزند. انگار که براي خواباندن عروسکش به زبان کردي لالايي بخواند. «تو جمعيت، براي مردم مثل تابلوييم؛ يهجوري نگاهمون ميکنن. بعد از اينهمه سال، هنوز هم هر کي مارو ميبينه، ميگه شما بچههاي شينآبادين؟ همه بهمون ترحم ميکنن، قبلنا خيلي ناراحت ميشدم ولي الان ديگه اصلا برام مهم نيست و مثل آدماي عادي باهاشون برخورد ميکنم.»
به اينجا که ميرسد براي چند لحظه به فکر ميرود؛ شايد فکر چهار سالي که از سرش گذشته است؛ سالهايي که تبديلشان کرده به دخترهايي اندوهگينتر و خستهتر... اما به جرأت بهتر. «روند درمان آنقدر کنده که بعد از چهار سال هيچ تغييري روي من ايجاد نشده. فقط هي ميگن خوب ميشي، خوب ميشي ولي خوب نشدم. صورت، دست و کمرم سوخته و تا الان تغييراتش آنقدر کم بوده که کسي متوجه نميشه. من هر هفته ميام تهران براي درمان. از خيلي درسها عقب افتاديم و قرار بود برامون کلاس جبراني بذارن که نذاشتن.»
ناديه بزرگ شده است؛ ديگر کلاس چهارم دبستان نيست و سال بعد، بايد انتخاب رشته کند. دختر متولد دهه 80 شينآبادي چند روز ديگر 15 ساله ميشود و خامي کودکياش رفته است. «نذاشت از کلاس بريم بيرون و گفت اگه برين بيرون ميزنمتون، زير بارون نگهتون ميدارم. ما به خاطر ترس از اون بود که سوختيم.» خشم گمشده ناديه، هنوز نرفته است. زندگي، چهار سال پيش، روي سياهش را نشان داده و هنوز هم سايهاش بر صورت زيباي ناديه لم داده است. «تيشوهايي که ميذاريم خيلي درد داره؛ شبها بيخوابي ميکشيم و بايد خيلي مراقب باشيم که نترکه چون اگه زير پوست بترکه باعث خونريزي ميشه.»
اسمعه، يکي ديگر از دخترها، نگاهش ميکند و به زبان کردي ميگويد «بميرم برات» و بلندبلند ميخندند. «آرزوم اينه که زود خوب بشم و بتونم دکتر خيلي خوبي بشم.» رنگينکمان براي ناديه به جاي هفت رنگ، خاکستري است. در دنيايي که خيلي چيزها کم دارد، ميخواهد يک روز از گذشتهها را بدزدد که ديگر براي هيچکسي تکرار نشود؛ به چهار سال عقبتر برگردد و 15 آذر 91 را براي هميشه از فلک بدزدد.
آرزو؛ «دکترا ميگن عملهاي زياد براي قلبمون ضرر داره»
چيزي که آرزو را نجات داده، «پذيرفتن» است. آرزو بلد بوده بپذيرد؛ هم اتفاقهاي خوب و هم اتفاقهاي تلخ را؛ هم خوشحالبودن و هم غمگينبودن را؛ هم عاشقشدن و هم فارغشدن را. «براي بودجه، بهمون قولهاي زيادي ميدن ولي خب، فقط قول ميدن. براي عمل که ميريم تهران به يکي، دو تا بخيه راضيمون ميکنن و وقتي دليلشو ميپرسيم، ميگن بودجه نداريم. دکترامونم ميگن اگه بودجه نرسه و بخوايم عملها رو خرد کنيم و تعدادشو ببريم بالا براي قلبتون مشکل پيش مياد و دريچه قلبتون با اثر بيهوشي گشاد ميشه. عملي که شايد پنج ساعت طول بکشه رو نيمساعت، نيمساعتش ميکنن و اينجوري تعداد عملها خيلي بالا ميره.»
آرزو 50 درصد سوختگي دارد؛ پاها، شکم، دست و صورتش سوخته و بالاي 50 بار، عمل شده است. «ميخواستن بفرستنمون خارج ولي گفتن نميفرستیم و هرچي اونجا امکانات داره تو بيمارستانهاي داخل براتون فراهم ميکنيم ولي خب هيچ امکاناتي تو بيمارستانها نيست. فقط ميگن فراهم ميکنيم؛ حتي خيلي جاها گفتن که بچههاي شينآبادي رو بردن خارج براي درمان ولي هيچجا نبردنمون. همش براي تبليغات بود انگار و بعدش دروغ.»
پس از پذيرفتن، همهچيز تمام نميشود. براي آرزو، همهچيز تمام نشده و تازه آغاز يک ماجراي تازه است. لذتبردن از حال و عزاداريکردن براي همه لحظهها، آدمها و اتفاقهايي که از دست رفته است.
«قبلنا هروقت براي عمل ميرفتيم تهران، سهنفر، سهنفر ميبردنمون پيش روانشناس و وقتي باهاش حرف ميزديم دلمون آروم ميشد. درباره بيرونرفتن و مواجهه با مردم، باهامون حرف ميزد و بهمون روحيه ميداد. کوچکتر که بوديم، خيلي افسوس ميخورديم؛ فقط مدرسه ميرفتيم و حتي براي زنگ تفريح هم از کلاس بيرون نميومديم. هميشه به خودم ميگفتم، چرا من بايد اينجوري ميشدم؟ ولي خب، الان عادت کرديم و با کمک روانشناس با همه بچهها دوست شديم.»
آرزو، پذيرفته و هرچند سخت، ولی با اميد زندگي ميکند.
«الان چهار سال از اون اتفاق ميگذره و ما بزرگتر شديم. اکثرمون امسال
به سن بلوغ رسيديم و مشکلات زيادي داريم؛ البته نسبت به سالهاي قبل، خيلي
بهتر شده؛ وضعيت سوختگيِ دستها و بدنمون طوري بود که مامانامون ميبردنمون
دستشويي و حموم.» سوختگي دستهايش، آنقدري هست که تا چند وقت پيش،
نميتوانسته دستهايش را ازهم باز کند. حالا لاک قرمزي زده که ثابت کند اين
شرايط را پذيرفته است و ثابت کند در اوج درد هم ميتوان زندگي کرد. «آرزوم
اينه قبل از اينکه بزرگتر بشم، همهچي خوب بشه.» آرزو، عاشق ادبيات است و
ميخواهد معلم ادبيات شود و روزي براي شاگردانش بخواند: گرچه شب مشتاقان
تاريک بود اما / نوميد نبايد بود از روشني بامي.
شادي و اسمعه؛ «ما رو «هو» ميکردن»
چشمهاي سبزرنگش، آنقدر قشنگ است که مجبور ميشوم رد نگاهم را بدزدم و به زيروبم صدايش گوش دهم. از تلفظ کلماتش، از شمردهشمرده حرف زدنش، دلم آرام ميگيرد. با لهجه کردي حرف میزند و فهمم نمیرود برای بعضي جملههايش؛ فقط بيهوا دلم پر ميزند براي چشمهايش. «پشتم، پاهام، دستام از آرنج به بالا و گردنم سوخته. نسبت به چهار سال پيش، خيلي بهترم. چهارشنبهها کلا مدرسه نميرم و اونجا نيستم؛ بههمينخاطر کلي عقب افتادم. بايد خودم درسم رو بخونم. وقتي که ميريم بيرون؛ مردم بهمون نگاه ميکنن؛ انگار که دلشون برامون بسوزه. خيلي اذيت ميشيم. هميشه ازمون سؤال ميپرسن و نميدونن که ما نميخوايم ياد اون اتفاق و حادثه بيفتيم. يادآوري اون لحظهها واقعا اذيتمون ميکنه.»
اسمش شادي است و اگر اسمش را هم نميگفت از رنگ لباسها و سليقهاي که براي آراستن خودش انتخاب کرده است، ميشد فهميد براي شادي، هرکاري ميکند. «معلممون براي نقده بود و اومده بود شهر ما براي درسدادن. بهمون گفتن اگر از معلممون شکايت کنيم، درمانمون نميکنن. ما هم همه هدفمون اين بود که زود درمان بشيم؛ هرچند الان هم خيلي طول ميکشه.» به تعريف حادثه که ميرسد، چشمهاي سبزرنگش در اشک غرق ميشوند؛ بغض ميکند و براي مدتي سکوت. «آرزو ميکنم زود خوب بشم و اين آرزو رو فقط براي خودم ندارم، براي همه دوستام آرزو ميکنم که زود خوب بشيم.»
دستش از دست اسمعه جدا نميشود؛ طوري دست در دست، کنار هم مينشينند که انگار سالهاست از هم خبر نداشتهاند.
اسمعه، جزء کمترين سوختگيهاست؛ 39 درصد. دستهايش، بيشترين آسيب را ديده و براي پنهانکردنشان به هر دري ميکوبد. «ما 12 نفريم که زياد سوختيم و بههمينخاطر، کلاسمون رو جدا کردند. ما رو «هو» ميکردن و ميخواستن که ازشون جدا باشيم. خودمونم دوست داشتيم که کلاسمون جدا باشه؛ چون دوس نداشتيم با اونا تو يه کلاس باشيم. بهمون فحش ميدن. فقط بهخاطر اينکه ما بيشتر سوختيم ما رو مسخره میکنن.»
اسمعه، کمحرف است و خجالتي. «18 جلسه قرار بود بيايم تهران براي رواندرماني که آموزشوپرورش مخالفت کرد و گفت اگر بريد، ديگه هزينهاي براي رفتوآمد به تهران بهتون نميديم و بعد از اون، کلاسي برامون نذاشتن.»
شادي ميپرد وسط حرفش و ميگويد: «پزشکي که بايد براي يک عمل، 10 ميليون تومن بگيره و بهش نميدن، عملي رو انجام ميده که نهايت، 500 هزار تومن هزينه داشته باشه. اوايل که بيمارستان ساسان بوديم، کلي عمل انجام شد ولي تو اين سه سال به اندازه اون يک سال، عمل انجام نشد. بعد گفتند هزينه اونجا زياده و بايد بياييد بيمارستان فاطمهزهرا(س). تيم پزشکي هم ميگه بايد امکانات لازم باشه ولي تو اين بيمارستان هيچ امکاناتي نيست.» از اينجا به بعد هر دو سکوت ميکنند.
بياييد از هيچ آينهاي نترسيم
سارا و سیرا چهار سال است که نيستند؛ چهار سال است که آمنه، اسمعه، آرزو، ناديه، شادي و... آرزو ميکنند که کاش آنقدر گريه کرده بودند که زور گريههايشان به آتش ميرسيد و سارا و سيرا کنارشان بودند.
«کلاس قرآن داشتيم؛ تو کلاس بوديم که ديديم بخاريمون مشکل داره و سرايدار داره دستکاريش ميکنه. يه پيت نفت ريخت تو بخاري و يه پيت ديگه هم گذاشت کنار پنجره. معلم اومد سر کلاس و ديد بخاري مشکل داره. يکي از بچهها رو فرستاد که پارچه بياره که يهدفعه صداي وحشتناکي از بخاري اومد بيرون.»
دلشان گرم بخاري نفتيای بود که زورش به هيچ دماسنجي نميرسيد؛ بخاري منفجر شد. کتابها روي حرفهايشان نايستادند. آتش گرفت. در، روي هيچ پاشنهاي نچرخيد. کم آوردند. «ما ترسيديم و فرار کرديم سمت در که معلممون گفت بشينيد سرجاتون و هيچي نيست. ما هم خيلي ازش ميترسيديم؛ به حرفش گوش کرديم و نشستيم که يهدفعه کلاس آتيش گرفت. همين که کلاس آتيش گرفت، معلممون رفت بيرون. بيرون کلاس وايساده بود و از پشت پنجره بهمون ميخنديد.»
آتش به لبهايشان رسيد. صورتشان را با کابوسهايي که در خواب ميديدند، معاوضه کردند و تا آخر عمر از هر بخاري نفتي ميترسند. «نيم ساعت تو کلاس بوديم و داشتيم ميسوختيم که يکي از بچهها که رفته بود بيرون، کمک آورد و مردم با بيل و کلنگ نردهها رو کندن و تونستيم بيايم بيرون. وقتي هم رفتيم بيمارستان، آنقدر امکانات کم بود که خيلي از بچهها روي زمين خوابيده بودن. سارا و سيرا هم فوت کردن.»
صداي گريه، دل شينآباد را ميشکند. حالا بعد از چهار سال کتابها نوشتهاند: سين! بلند ميخوانند: سارا، سيرا! بياييد. بياييد از هيچ آينهاي نترسيم. بياييد تمام چراغها را خاموش کنيم. اصلا آنقدر گريه کنيم روي خورشيد که خاموش شود. تاريک که باشد، هيچکس چپ نگاهمان نميکند. سارا، سيرا! بياييد.