فنیزاده عروسکگردان کلاه قرمزی آبان ۹۵ با نشریه «چلچراغ» گفتوگو کرده بود که شاید آخرین گفتوگوی بلند او با یک نشریه باشد. او گفتوگو با عسل آذرپور از پدرش و عروسکهایی که به آنها جان داده سخن گفته بود:
چطور علاقهتان به کار عروسکی را کشف کردید؟
دبیرستان بودم، یکی از دوستان پدرم که از علاقه من به کار عروسکی خبر داشت، گفت قرار است کار عروسکی انجام دهد و من میتوانم در بخشی از این کار باشم. اضطراب داشتم. میترسیدم مرا آنطوری ببینند که پدرم را میدیدند. پدرم سالها کار کرده بود و حالا یک کارنامه کاری داشت، ولی من نام فنیزاده را به دوش میکشیدم. خودم سعی کردم براساس قوانین زندگیام، راهم را پلهپله طی کنم و هیچگاه از فرصت فنیزاده بودنم استفاده نکنم. اوایل همه به من احترام میگذاشتند. جالب بود، اما ازشان خواستم که مرا دنیا ببینند نه دختر آقای فنیزاده. عیب کارم را بگویند و بگویند باید چه کنم. حتی به خودم اجازه نمیدادم در کنار حرفهایها بنشینم یا با آنها حرف بزنم، درحالیکه جایش را داشتم. همیشه این فاصله را برای خودم نگه میداشتم. همان ابتدای کارم که دستیار بودم، سعی داشتم آداب معاشرت با اساتید و بزرگانی را که تا پیش از این دوست ما بودند و حالا همکار من هستند، یاد بگیرم. همین معاشرت و همکاری چیزهای زیادی به من آموخت، یاد گرفتم برای این کار صبور باشم. بارها به جشنواره فیلم کودک و نوجوان رفتهام. کنار بچهها با فشار جمعیت وارد سالن شدیم، کنار هم نشستیم و فیلم تماشا کردیم. کسی مرا نمیشناخت، اما بازیگران شناختهشده بهعنوان مهمان میآمدند و فیلم میدیدند. این نهتنها مشکل نیست که حتی ترجیح خودم هم این است، که با بچههایی که در طول سال برایشان کار کردم، فیلم ببینم و این مزیتی بود که سایرین آن را نداشتند. 28 سال است در کنار بچهها هستم.
کار عروسکی و عروسکگردانی چطور شد حرفهتان؟
این سالها زیاد به این مسئله فکر کردم و آخر به این نتیجه رسیدم که شاید داستان زندگی من اینطور نوشته شده بوده. همان زمان که تمام کارهای کودک اساتید را در کانون پرورش یا آمفیتئاتر ارسباران میدیدم. این شور و نشاط از ابتدا با من بود. آن وقتها کار عروسکی تلویزیونی و سینمایی کم بود، تا اینکه «مدرسه موشها» آمد. برای همینها هیجانزده میشدم. بعدها عشق درونیام را کشف کردم. تا اینکه برنامه «شهر موشها» ساخته شد. یکی از دوستان پدرم مرا پشتصحنه برد. فضای غمانگیزی داشت. دکور در حال جمع شدن بود و عروسکها بدون عروسکگردان و گوینده گوشهای مانده بودند. کپل و دمباریک دوستداشتنیترین عروسکهای من روی شانههای آقای طهماسب بودند؛ و من به موجود پرشوری نگاه میکردم که حالا آرام گرفته بود.
شما در کنار پدری بزرگ شدید که شاید هرکس توقع داشت یا بازیگر شوید یا کارگردان، چرا سراغ اینها نرفتید؟
پیشنهاد بازی داشتهام. دوست پدرم، کارگردان خوب سینما، بهرام بیضایی، به من گفت بازی کنم. قبول این پیشنهاد برایم خیلی سخت بود. آن هم بهخاطر بحث کوچکی که بین من و پدرم برای همیشه نصفه ماند. او دوست نداشت من بازیگر شوم و ما هیچوقت فرصت نکردیم در این مورد با هم صحبت کنیم. شاید اگر الان بودند، با هم صحبت میکردیم. شاید دلیل قانعکنندهای برایم داشتند. اما نمیدانم آن زمان در چه شرایطی بودند که دوست نداشتند من، دخترش، بازیگر شوم. و چون هنوز آن دلیل را پیدا نکردم، به احترام حرف پدرم این کار را انجام ندادم، و تمام نیرویم را برای کار عروسکی و کودک گذاشتم.
با این کودک درون و منشأ علاقه به کارتان چطور کنار میآیید؟
کودک درون من فانتزی است. همه چیز را در واقعیت فانتزی میبینم و برای رد کردن مشکلات از آن استفاده میکنم. همین میشود که با مشکلاتم راحتتر کنار میآیم و حتی اطرافیانم هم مرا اینطور میبینند.
چقدر شخصیت کلاهقرمزی شبیه شماست؟
بیتاب بودنش مثل خود من است. سعی میکنم مثل کلاهقرمزی صادق، من هم راستگو باشم. او منطق ندارد و هر چیزی را که دوست دارد، میگوید. ای کاش من اینطور نبودم.
کلاهقرمزی چطور خلق شد؟
این برنامه غیرقابل پیشبینی بود و با عروسکهای دیگری آغاز به کار کرده بود. عروسکهایی مثل «گلابی»، «ژولی و پولی»، دو عروسک «جغجغه و فرفره» که در محلهای بودند که صندوق پستی داشتند و قرار بود خانوادهها برای آقای مجری نامه بفرستند. نامههایی که آقای مجری خودش مینوشت تا به واسطه آن پیامها را به کودکان برساند. گاهی به لزوم موضوعات که قرار بود مطرح شود، نیاز داشتیم عروسکهایی وارد بازی شوند. من جغجغه یا فرفره را بازی میدادم. تا اینکه کلاهقرمزی از آرشیو انتخاب شد تا به برنامه بیاید، و از همانجا با هم شروع کردیم.
کلاهقرمزی متعلق به چه برنامهای بود که در آرشیو وجود داشت؟
اولین کار تلویزیونی من «چتر» نام داشت، کلاهقرمزی هم آنجا بهعنوان یک مورچه حضور داشت؛ عروسکگردانش نبودم، اما از برنامه آقای مجری تا امروز کنار همیم. نکته جالب این است که هرسال کسانی میگویند کلاهقرمزی مال ماست، خالقش ما بودیم و... این درحالی است که کلاهقرمزی مال هیچ کسی نیست، این یک کار گروهی بوده که زمانی عدهای در آن حضور داشتند و حالا دیگر نیستند؛ و اگر این کاراکتر ماندگار شده، به این خاطر است که یک گروه ماهها تمرین میکنند و دغدغه اصلیشان این کار میشود. درحالیکه خیلی از دوستان ما عروسکگردانی برایشان در کنار کارهایشان اتفاق میافتد.
اولین بار که کلاهقرمزی را دیدید، خودش را چطور معرفی کرد؟
«خودش میدانست.» تا دیدمش، گفت: «خودم میدونم.» اصلا فرصت حرف زدن به کسی نمیداد، همانطور که هنوز هم نمیدهد. همه چیز اتفاقی بود. آن روز کلاهقرمزی قرار بود فقط برای یک بار به برنامه بیاید و کفشهای مجری را واکس بزند و برود، حتی شاید کار مهمتری جز این داشت. اما وقتی وارد صحنه شد، نوع حرکاتش، مدل حرف زدنش که جلوی صورت آقای مجری میرفت، همه این کارها متعلق به خودش بود و حتی ما را خنداند و ماندگار شد.
حسی که به کلاهقرمزی دارید و لذتی که از کار با او میبرید، قابل درک و فوقالعاده است، ممکن است روزی عروسک دیگری جز او را هم بازی دهید؟
بله. همانطور که قبلا هم به جز کلاهقرمزی عروسکهای دیگری را گرداندم و خیلی هم دوستشان داشتم، مثل «خاله قورباغه»، «موش نمکی»، «مائده جورجمالی»،. نمیدانم چرا همیشه عروسکهای قدبلند را دوست داشتم! مسئله این است که چون آنها تداوم نداشتند، من نتوانستم با آنها زندگی کنم. این باعث میشد که عشق من به آنها مدام قطع شود و چیزی شبیه عشق به کلاهقرمزی شکل نگیرد. درحالیکه من برای همهشان به یک میزان انرژی و نیرو گذاشتم و به لحاظ کاری، نگاه برابری بهشان داشتم.
شما به عروسکها جان میدهید یا آنها جان دارند و با شما همراه میشوند؟
نمیتوان گفت عروسکها جان دارند، ما عروسکگردانها آنها را جاندار میکنیم. اما بخشی از این مسئله بازمیگردد به سایر افراد گروه که در کنار ما هستند. وقتی عروسکی ساخته میشود و میآید، آرزویم این است که زودتر پارچه را از روی سرش بردارند تا ببینم این چند وقت چه کار کردهاند و این کیست که وارد کار ما میشود. عروسکها با قیافهشان به ما شخصیتشان را نشان میدهند. اینکه آدم دروغگو یا راستگویی هستند، میخواهند ما را بخنداند یا عذابمان دهند، همه چیز را خودشان در همان لحظه اول میگویند. در گام بعدی گوینده کمکمان میکند. باوری که آقای طهماسب دارد، برخوردی که در مقابل عروسک دارد، از او میترسد، با او حرف میزند. اینطور میشود که عروسک دیگر جان پیدا کرده و حالا اوست که به ما میگوید چطور رفتار کنیم. جان پیدا کردن عروسکها از این بده بستانها شکل میگیرد. اتفاقی که در کارهای عروسکی این روزها بسیار کم شده است. پخش زنده که گوینده سر جای خود نشسته، عروسک طرف دیگر صحنه مانده و هر کس کار خودش را میکند. همین عدم هماهنگی و باور متقابل باعث میشود که مخاطب کودک ما هم چنین کارهایی را باور نکند.
شکلی که عروسکساز طراحی میکند، صدای گوینده عروسک، عروسکگردان و حتی شخصیت حقیقی آقای مجری که او را باور میکند، کدامیک در مرحله اول باعث این جان گرفتن و درنهایت باورپذیری میشود؟
همه ما با هم در این مسئله مشترکیم. خیلی اوقات، حرکات عروسک مختص خودش است و گوینده براساس آن حرکت است که صدا رویش میگذارد. کلاهقرمزی از همان روز اول اینطور به صحنه وارد شد، دستهایی که در هوا تاپ میداد. آقای جبلی براساس حرکت عروسک صدایی برایش گذاشت. این تبادل بین همه افراد وقتی اتفاق بیفتد، کاراکتر عروسک شکل میگیرد. درواقع شور و حالوهوایی که عروسک دارد، عروسکگردان به او میدهد و حتی برعکس. یعنی برای ساختن شرایطی همچون یک بازیگر در عروسک، عروسکگردان باید در شرایط غیرعادی قرار بگیرد. در این حالت باید بازیگر یا عروسکگردانهای کناری خود را ببیند و موقعیتشان را بداند، مانیتور را ببیند، صدای گوینده عروسک را بشنود، صدای بدن خودش را بشنود. با این همه یک عروسکگردان اجازه ندارد عروسکش در صحنه درست قرار نگیرد. من این شانس را داشتهام که همه عروسکسازهایم خیلی خوب بودند و دیگر این مشکلات با فشار یک عروسک بد برایم اضافه نشد.
پس اینطور که میگویید، در صحنهای که ما نمیبینیم، قواعد سختی حکمفرماست که اگر رعایت نشود، تماشاچی کار خوبی نخواهد دید؟
معتقدم برای داشتن یک کار خوب تمام گروه باید دست به دست هم بدهند تا با آرامش، تصویری را که قرار است مخاطب ببیند، کنار هم بچینند. خاطرم هست با یکی از دوستان عروسکگردان کار مشترکی را انجام میدادیم، مشکلی بینمان پیش آمد، تا چند روز هرکاری میکردم که عروسکم را به سمت عروسک او بگردانم، نمیتوانستم. ناخودآگاه مغزم قدرت فرمان به دستم را از دست داده بود. اما وقتی پارتنر کناریام را دوست دارم و حس میکنم که همه آمدیم تا با هم کار کنیم، همه چیز آن بالا انجام میشود، بدون اینکه متوجه گویندهام، پارتنر کناری، آقای مجری یا چیز دیگری باشم. همه چیز مشخص و خودبهخود اتفاق میافتد.
اگر انتخاب شخصیتهای یک صحنه با شما باشد، ترجیح میدهید تنها عروسک حضور داشته باشد، یا عروسک و شخصیت حقیقی در کنار هم باشند؟
من صحنه با حضور هر دو را دوست دارم. این تخیل آدم را به کار میاندازد که یک انسان با عروسک حرف میزند، عروسک در مورد او نظر میدهد. در دنیای بیرونی ما، آدمها همیشه کنار هم و در ارتباط با هم هستند، پس همه چیز برایمان عادی شده. اما این تغییر فضا باعث جذابیت میشود. نه اینکه عروسکها در کنار هم جذابیت نداشته باشند، بههرحال آنها خانواده هم هستند.
این صحنه از حضور عروسکها به تنهایی دشوارتر است؟
زمانی که بازیگر هم کنار من قرار میگیرد، با پارتنر عروسک کناری رابطه مشابهی برایم بهوجود میآورد. یک حس و توجه که به شکل بده بستان انجام میشود. اگر بازیگر مرا باور نکند، یا فکر کند من تنها مقداری پارچه و اسفنجم، نهتنها نمیتوانم با او ارتباط برقرار کنم که حتی کسی هم از برنامه لذت نخواهد برد.
کار عروسکی توام با تواضع است، هنرپیشهها دیده میشوند، اما عروسکگردانها همیشه ندیده و ناشناخته باقی میمانند. دلتان میخواست در صحنه هم حضور داشتید؟
گاهی دوست داشتم، اما الان کمتر به آن فکر میکنم. هنوز همین کار عروسکی را دوست دارم و گاهی هم به کارگردانی فکر میکنم، اما چون کار سختی است هنوز سراغش نرفتم. سخت است، چون نمیتوان بچهها را گول زد، باید با آنها صادق بود. علاوه بر اینکه آنقدر کارم سرشار از شور و هیجان است که تابهحال به این فکر نکردم شاید روزی خودم خالق یک کار شوم. حتی به این فکر میکنم اگر کسی سراغ عروسکم برود و بخواهد آن را بازی دهد، من هم دلم میخواهد فقط این کار را انجام دهم.
اگر کلاهقرمزی باشد و شما نباشید.
دو جور نبودن هست. اینکه من کلا نباشم که این را فقط خدا میداند، یا اینکه من دیگر عروسکگردانش نباشم. غمانگیز است. نه اینکه تازه با این مسئله روبهرو شده باشم. قبلا هم به آن فکر کردهام. اگر روزی گروهم که با آنها کار میکنم صلاح بدانند که کنار کلاهقرمزی نباشم، قبول میکنم. فقط یک خواهش از آنها دارم؛ اینکه اجازه دهند در کار باقی بمانم، حتی اگر قرار نباشد عروسکگردانی کنم.
سالها کار برای کودکان باعث شده دنیای کودکان را خوب بشناسید، با شناختی که پیدا کردید، به نظرتان چه کاری بهعنوان یک فیلم خوب میتواند در سینمای کودک ساخته شود تا مخاطبان اصلیاش با آن ارتباط برقرار کنند؟
مهمترین مسئله صادق بودن با بچههاست. لازم نیست با صحنه یا حرفهای عجیب و غریب سراغ قصههایشان بروید، پرداختن به همان مشکلات معمولی زندگیشان کافی است. برای رسیدن به این دنیا باید با آنها زندگی کرد تا دغدغهها و زبانشان را درک کرد. آن موقع از همین دغدغهها گفت که عجیب نباشد، به زبان او باشد تا خودش بفهمد. مثل فیلم «بادکنک سفید»، دغدغه کودک فیلم ماهی قرمزش بود، «بچههای آسمان» و نگرانی نداشتن کفش.
همین صداقت بود که کلاهقرمزی را برای چند نسل ماندگار کرد؛ نسلهایی که بسیار با هم متفاوت بودند؟
فکر میکنم همین صداقت موجب شد. این ذات زمانه است که تغییر میکند و آدمهایش را تغییر میدهد، اما یکسری مفاهیم همیشه هستند و همیشه هم توسط همه آدمها پذیرفته میشوند. صداقت هم یکی از این مفاهیم است.
کارهای سینمایی و تلویزیونی زیادی انجام دادید؟
تقریبا از سال 64 سعی کردم هرکاری انجام شده، در بخشی از آن همکاری داشته باشم. یا در دهه فجر برای برنامههایی چون «عطر گلاب» بودم. اما سینمایی سه کار بود، «گربه آوازهخوان»، «نخودی» و سه کار «کلاهقرمزی» و تلویزیونیها هم مثل «بز زنگولهپا»، «هادی و هدی»، «خاله عنکبوت»، «موش نمکی» و «جقجقه و فرفره»، «جینگیل و فینگیل» و...
در مجموعه «خونه مادربزرگه» هم حضور داشتید؟
در این کار زمان کوتاهی حضور داشتم. همزمان با این کار من مشغول «قصههای خاله عنکبوت» بودم و نتوانستم در گروه باشم. گاهی کنارشان بودم تا بهعنوان عروسکگردان کمکی به دوستان یاری دهم.
گفتید سراغ بازیگری نمیروید. از طرفی معتقدید که هیچگاه نایستادید، گام بعدیتان چیست؟ جز کار عروسکگردانی سراغ تجربه دیگری میروید؟
ترجیح میدهم کار کودک بسازم. البته در حال حاضر با بچههای مدرسه تئاتر خلاق کار میکنیم. درواقع سعی میکنم هر کاری که انجام میدهم، از بچهها فاصله نگیرم. اگر روزی متن خوبی داشته باشم، از دوستانم کمک میگیرم و فیلم میسازم.
اگر روزی فیلم بسازید، آن را مطابق واقعیت میسازید، یا از فضای فانتزی استفاده میکنید؟
دنیای واقعی خالی از رویاهای کودکانه نیست. تنها یک عروسک باشد، میتوان این رویا را نشان داد. با عروسک صحبت کنم، با خودم همراهش کنم، جایی از دید دیگران مخفیاش کنم. این تصور من در زندگی معمولیام هم هست. وقتی از اتاق بیرون میروم، حس میکنم عروسکها، وسایل، همه جان پیدا میکنند و با هم صحبت میکنند.
عروسکی را از دوران کودکی نگه داشتهاید که با آن بازی کرده باشید و چنین واقعی ببینیدش؟
پنج سالم بود، مدرسه مرا بهخاطر اینکه دختر خوبی بودم، با یک عروسک عروس تشویق کرد. هنوز هم آن را دارم. اما هیچگاه اینطور با او بازی نکردم. او خانم است، عروس شده، لباسش خراب میشود، حتی ناراحت میشود که کارهای مرا ببیند.
بچههایتان میدانستند مادرشان عروسکگردان چه کاراکترهایی است؟
اجازه ندادم تا هفت سالگی بفهمند من کلاهقرمزی را میگردانم. حتی وقتی دو سال و نیمه بودند و سر صحنه آمدند، من کلاهقرمزی را دست دوستان دادم و گفتم که این عروسکش است و خودش در اتاق در حال آماده شدن است. باقی را دیده بودند، اما نمیخواستم رویایشان در مورد کلاهقرمزی از بین برود. روزی هم که فهمیدند، بسیار خوشحال شدند. هنوز هم نسبت به کلاهقرمزی حس برادرانه دارند، سراغش را میگیرند، دلتنگیام برای او را میفهمند، منتظر لحظهای میشوند تا کلاهقرمزی بیاید و من ببینمش، ببوسمش. برای ما کلاهقرمزی عروسک نیست، شخصیت واقعی است که حالا بخشی از زندگی من و بهطبع فرزندانم شده. بچهها میدانند که کارم را خیلی دوست دارم. بچهتر که بودند، ساعتها در اتاق با هم عروسک میساختیم. «خانوم حنا» و «گربههای هاجر»، هر کاری را که من انجام میدادم، باید شب با پسرهایم عروسکش را همانطور که خاله مرضیه ساخته بود، میساختیم و ساعتها با هم عروسکگردانی میکردیم. هنوز هم که دبیرستانی شدهاند، صبحها با قصه بیدارشان میکنم. دیگر خجالت میکشند. پیشترها برایشان با هر چیزی عروسک درست میکردم. خاطرم هست کلاس اول که بودند، یکی از پسرهایم برای اولین اردوی مدرسهاش کمی دلهره تنها بودن داشت. برایش با پنبه و نخ، موش درست کردم که با پسرم برود و او را از تنهایی دربیاورد. در تمام طول این اردو که من هم کنارش بودم، این عروسک در دستش بود.
این تخیل و فانتزی که از شما گرفتند در زندگی برایشان مشکلساز نشد؟
ما سعی میکردیم حد خودمان را نگه داریم. حالا بازی میکنیم و حالا زمان مشق نوشتن است. شاید زمان مشق عروسک میآمد از خطشان ایراد میگرفت یا میگفت که فردا بعد از مدرسه دنبالشان خواهد رفت. حتی امسال که دبیرستانی شدند، گفتم روز اول مدرسه میخواهم با عروسکها بیایم و منتظرتان باشم. معترض بودند که دیگر مرد شدهاند. گفتم مشکلی نیست کسی ببیند. میگوییم ما مامان اوناییم، اومدیم دنبالشون. تخیل خوبی است که به بچهها یاد میدهد از هرچیزی لذت ببرند.
پسرهایتان میخواهند راه مادر را بروند؟
وقتهایی که سر صحنه میآیند و آن همه شور و انرژی را پشت صحنه میبینند، دلشان میخواهد عروسکگردان شوند. اما وقتی فاصله میگیرند، به کارهای دیگری فکر میکنند، چون میبینند بیکار میشوم، دلتنگ و خسته میشوم، نیاز به کار و دوستانم دارم. به همین خاطر با منطقشان تصمیم میگیرند سراغ این کار نیایند.