رویداد ۲۴| روزنامه «اعتماد» با «شیرین» که ۱۷ سال کارتن خواب بوده، گفتگو و زندگی تلخ او را روایت کرده است. شیرین که بعد از ۲۵ سال اعتیاد، هشت سالی میشود، پاک است؛ در این مصاحبه میگوید:
- من ازدواج کردم که زندگی بهتری داشته باشم. اما نمیدونستم از چاله دارم میافتم تو چاه. دخترهای سمت ما و محله ما ازدواج براشون راه فرار از نکبت خونه پدر و مادره. خیلیهاشون هم مثل من بدشانسی میارن. بگذریم وقتی با دخترم برگشتیم خونه همه متوجه شدن که من مواد مصرف میکنم.
-بیشترین دلیلی که از خونه اومدم بیرون مصرف خودم بود، چون شوهرم به من مواد نمیداد و خماری کلافهام میکرد.
-کارتنخوابی من از پارک جلوی خونهمون شروع شد، اما وقتی از خونه اومدم بیرون هوا سرد بود و برای اینکه کهنههای بچهام رو بشورم و جای گرم برای دخترم داشته باشم، هرجا بهم میگفتن میرفتم.
-برام خیلی سخت بود که با آدمهای مختلف رابطه داشته باشم، اما بهخاطر اینکه دخترم یه سقف داشته باشه و تو سرما نباشه، هرچیزی رو مصرف میکردم و هر رابطهای رو قبول میکردم.
-۷ سال عمرم رو تو زندانها گذروندم. ۷ سال زندان، شوخی نیست. هر یه روزش یه عمر میگذره. داخل زندان که بودم با مواد جدید آشنا میشدم و دیگه از بچهام غافل شدم. اصلا یادم رفت دختر داشتم.
-از بیابون و خرابهها سر درآوردم. به قول معروف آدمگریز شده بودم. حتی بعضی وقتها تو ماشین سوخته میخوابیدم.
-ه با یه مرد آشنا شدم، اینکه میگم مرد دلیل داره. آخه وقتی تو پاتوق زندگی میکنی، خیلیها نامردن. خیلیها برای اینکه بهت یه بست مواد بدن، هزار تا بلا سرت میارن، ولی اون اینجوری نبود. شد سایه سرم و از من مراقبت کرد. خیلی حواسش به من بود، اون روزها همهکار میکرد که کسی مزاحم من نشه و اذیتم نکنه. تمام سالهایی که باهاش زندگی کردم، همه امید من یه ماشین سوخته بود که سقف شده بود برای زندگی ما. شیرین قبل از منوچهر، شیرینی بود که سرچهارراه گدایی میکرد، ضایعات جمع میکرد تا خرج موادش رو دربیاره، اما وقتی منوچهر اومد، من دیگه کار نکردم و شدم خانم خونه. خونه منظورم همون ماشین سوخته است که روش چادر کشیده بودیم و زندگی میکردیم.
- بعد از ۷ سال خانواده منوچهر اومدن و بردنش برای ترک. منم از همون روز پناه آوردم به مردهها و رفتم بهشت زهرا.
- لباس مردونه میپوشیدم و خودم رو شکل مردها میکردم که کسی کاری باهام نداشته باشه.
- دو سال از منوچهر خبر نداشتم تا خودش من رو پیدا کرد و اومد داخل همون ماشین سوخته دوباره زندگی کردیم. منوچهر با من که زندگی رو شروع کرد، مصرف نمیکرد، اما بعد از یه مدت کوتاه اون هم مصرفکننده شد.
-بدترین اتفاق این بود که برای غذا به در خانهها میرفتم. مجبور بودم. جاهایی که من کارتنخوابی میکردم داخل سطل آشغالهاشون هم چیزی برای خوردن پیدا نمیشد. همین شد که میرفتم به در خانههاشون. یک بار تابستون بود و هوا انقدر گرم بود که فکر میکردم هر لحظه ممکنه از شدت گرما بمیرم. برای همین برای گرفتن یخ در خانهای رفتم، اما صاحب خانه دنبال من دوید و من رو کتک زد.
-دو بار از پل هوایی خودم رو پرت کردم که چک و لگد آن دو بار را الان میبینم که زانوهایم خیلی درد میکنه. پول نداشتم که برم دکتر. زانوهام هم مو برداشته بود و کج جوش میخورد.
-بعد از اینکه پاک شدم و جشن چهارسال پاکیام رو گرفتم، یه ویدیو از خودم در فضای مجازی منتشر کردم تا شاید دخترم من رو ببینه و بیاد پیشم. نگار از طریق همان فیلم رد من رو زد.
-من اصلا بلد نیستم آرزو یعنی چی و تا به حال آرزویی نداشتم.