صفحه نخست

سیاسی

جامعه و فرهنگ

اقتصادی

ورزشی

گوناگون

عکس

تاریخ

فیلم

صفحات داخلی

پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۳ - 2024 October 17
کد خبر: ۳۸۷۷۰۸
تاریخ انتشار: ۱۲:۴۳ - ۲۶ مهر ۱۴۰۳
رویداد۲۴ گزارش می‌دهد:

روایت آل پاچینو از پشت صحنه فیلم پدرخوانده | چگونه دون کورلئونه خلق شد؟

در این مطلب روایتی از زبان آل پاچینو بازیگر مشهور هالیوود درباره ورودش به فیلم پدرخوانده و بازی در نقش مایکل کورلئونه می‌خوانید.

رویداد۲۴| سیما صابری: وقتی آل پاچینوی جوان نقش اصلی فیلم پدرخوانده را به دست آورد، نمی‌توانست شانس خود را باور کند. اما تنها پس از یک هفته فیلم‌برداری، او در آستانه اخراج قرار گرفت. روایتی که در ادامه می‌خوانید، تلخیص گاردین از بخشی از کتاب «پسر آفتابی» نوشته آل‌پاچینو است که توسط انتشارات کورستن منتشر شده است. روایتی از پشت صحنه انتخاب او در فیلم پدرخوانده که زندگی او را تغییر داد. 

«یک روز بعدازظهر، تماسی تلفنی دریافت کردم. در آن سوی خط، نام و صدای کارگردانی را شنیدم که قرار بود زندگی‌ام را تغییر دهد: فرانسیس فورد کاپولا. اول از همه به من گفت که قرار است کارگردانی فیلم «پدرخوانده» را بر عهده بگیرد. فکر کردم که شاید دارد خیال‌پردازی می‌کند. چطور کارگردانی«پدرخوانده» را به او داده بودند؟

من رمان مشهور «ماریو پوزو» را خوانده بودم که به موفقیتی بزرگ تبدیل شده بود. اما وقتی بازیگر جوانی باشید، حتی به این چیزها فکر هم نمی‌کنید. گرفتن هر نقشی برای یک بازیگر جوان در یک فیلم مثل معجزه است. سپس فکر کردم: شاید این ممکن باشد. من با فرانسیس فورد کاپولا در سان‌فرانسیسکو وقت گذرانده بودم. او شخصیت یک رهبر عمل‌گرا و ریسک‌پذیر را داشت. از آنجا که او با اعتماد به نفس رفتار می‌کرد، به او ایمان آوردم. اما این چیزی نبود که در آن زمان رایج باشد. آیا استودیوی پارامونت به سراغ کارگردانان قدیمی‌تر با شهرت نمی‌رفت تا یک کارگردان جوان و با استعداد و پیشرو؟ واقعیت این است که این با تصور من از هالیوود فرسنگ‌ها فاصله داشت.

 وقتی فرانسیس گفت که می‌خواهد من نقش «مایکل کورلئونه» را بازی کنم، واقعاً تردید کردم که آیا او واقعاً پشت خط تلفن است یا نه. شاید من دچار بحران عصبی شده بودم. این‌که یک کارگردان از طریق تلفن، بدون واسطه یا مدیر برنامه، به شما نقشی پیشنهاد بدهد، آن هم نقش مایکل کورلئونه واقعاً غیرمنتظره بود. من که بودم که این شانس به من برسد؟ وقتی بالاخره تماس تلفنی با فرانسیس را قطع کردم، کمی در حالت گیجی بودم.

استودیوی پارامونت نمی‌خواست من نقش مایکل کورلئونه را بازی کنم. آن‌ها جک نیکلسون، رابرت ردفورد، وارن بیتی یا رایان اونیل را ترجیح می‌دادند. در کتاب، پوزو نوشته بود که مایکل خودش را «آدم ضعیف خانواده کورلئونه» می‌نامد. او قرار بود کوچک، مو مشکی، خوش‌قیافه، ظریف باشد و ظاهرش تهدیدی برای کسی تداعی نکند. گزینه‌های پارامونت خیلی شبیه این وصف نبودند اما این به معنای آن نبود که حتماً باید من بازیگر این نقش باشم!

سرانجام زمان تست بازیگری فرا رسید. استودیو پارامونت قبلاً کل بازیگران پیشنهادی فرانسیس را رد کرده بود که شامل جیمی کان و باب دووال بودند و هر دو بازیگران بزرگی بودند و در مسیر تبدیل شدن به ستارگان آینده قرار داشتند. به‌وضوح مشخص بود که وقتی به استودیو رفتم، آن‌ها هم مرا نمی‌خواستند و می‌دانستم تنها کسی نبودم که برای این نقش در نظر گرفته شده بود. بسیاری از بازیگران جوان آن زمان برای نقش مایکل تست می‌دادند و این احساس ناخوشایندی بود.

قبل از اینکه حتی تست بازیگری بدهم، فرانسیس مرا نزد یک آرایشگر در سان‌فرانسیسکو برد، چراکه می‌خواست مایکل مدل موی دهه ۱۹۴۰ را داشته باشد. آرایشگر شنید که ما در حال ساخت این فیلم هستیم و واقعاً قدمی به عقب برداشت، کمی مکث کرد و شروع به لرزیدن کرد. بعداً فهمیدیم که او دچار حمله قلبی شده بود. شایعاتی وجود داشت که این فیلم در پشت‌صحنه بار زیادی بر دوش داشت. مدیران پارامونت از شدت عصبانیت بر سر هم فریاد می‌زدند. می‌شد تنش را در همه‌جا احساس کرد. بنابراین من به سبک زِنِ(zen) خودم با این جمله روبرو شدم: «این هم می‌گذرد.» به خودم گفتم، برو سراغ شخصیت. در صحنه چه می‌گذرد؟ کجا می‌روی؟ از کجا آمده‌ای؟ چرا اینجایی؟

فرانسیس مرا می‌خواست و این را می‌دانستم. هیچ چیز مانند این نیست که یک کارگردان بخواهد تو را در فیلمش داشته باشد. چند روزی تست بازیگری دادم و لباسی شبیه یونیفورم ارتش مایکل و حالتی افسرده بر صورتم داشتم. همیشه آن حالت را داشتم. فکر می‌کنم این یک نقاب بود که همیشه با خودم حمل می‌کردم، چون باعث می‌شد از هر چیزی عبور کنم. اما باید بگویم صحنه‌ای که از من خواسته شد بازی کنم، بهترین صحنه‌ای نبود که می‌توانستند انتخاب کنند. این صحنه‌ای بود که مایکل در صحنه عروسی افتتاحیه، برای دوست‌دخترش، کی، توضیح می‌دهد که خانواده‌اش واقعاً چه کار می‌کنند و همه افراد دخیل در عملیات پدرش چه کسانی هستند. این صحنه، صحنه‌ای ساده و توضیحی بود؛ فقط من و دایان کیتون که بر سر میزی کوچک و کسل‌کننده نشسته بودیم، در حال نوشیدن آب که تظاهر می‌کردیم شراب است، در حالی که من درباره رسوم عروسی سیسیلی صحبت می‌کردم. تفسیر من از مایکل مانند کاشتن یک باغ بود؛ نیاز به زمان داشت تا گل‌ها در داستان شکوفا شوند. چگونه باید ایده‌هایم درباره او را در این صحنه بیان می‌کردم؟ نمی‌توانستم او را در این صحنه زنده کنم، چون هیچ‌کس نمی‌توانست.

اما این راز ماجرا است: فرانسیس مرا می‌خواست. او مرا می‌خواست و من این را می‌دانستم. و هیچ چیز مانند این نیست که یک کارگردان تو را بخواهد. او همچنین به من هدیه‌ای داد به نام دایان کیتون. او چند بازیگر دیگر را نیز برای نقش کی تست می‌کرد، اما این‌که او می‌خواست مرا با دایان جفت کند، نشان می‌داد که او در این روند امتیاز بیشتری داشت. می‌دانستم که دایان در حرفه‌اش موفق بوده و در نمایش‌هایی با وودی آلن در برادوی ظاهر شده بود. چند روز قبل از تست بازیگری، من و دایان در مرکز لینکلن در نیویورک، در یک بار ملاقات کردیم و فوراً با هم صمیمی شدیم. صحبت با او آسان و بامزه بود و او هم فکر می‌کرد، من بامزه هستم. احساس کردم فوراً یک دوست و هم‌پیمان پیدا کرده‌ام.

وقتی مطمئن شدم که نقش را گرفته‌ام، به مادربزرگم زنگ زدم تا به او بگویم. «می‌دانی که قرار است در «پدرخوانده» باشم؟ قرار است نقش مایکل کورلئونه را بازی کنم.» او گفت: «آه، سانی، گوش کن! پدربزرگت در کورلئونه به دنیا آمده.» من نمی‌دانستم پدربزرگم کجا به دنیا آمده بود، فقط می‌دانستم که او از سیسیل آمده است. وقتی پدربزرگم به آمریکا رسید و دیگر کسی او را تعقیب نمی‌کرد. حالا که فهمیدم او از کورلئونه آمده، همان شهری که نام شخصیت من و خانواده‌اش از آن گرفته شده است، فکر کردم، حتما معجزه شده، چون غیر از این چطور ممکن بود چنین اتفاق غیرممکنی – گرفتن این نقش توسط من – در وهله اول رخ دهد؟

هنوز باید می‌فهمیدم که مایکل برای من چه کسی است. قبل از شروع فیلم‌برداری، پیاده‌روی‌های طولانی در خیابان‌های منهتن انجام می‌دادم و فقط به این فکر می‌کردم که چگونه قرار است او را بازی کنم. بیشتر اوقات تنها می‌رفتم، گاهی هم دوستم چارلی لاتون را در مرکز شهر ملاقات می‌کردم و با هم به سمت بالا می‌رفتیم. مایکل از جوانی شروع می‌شود که قبلاً دیده‌ایم، کمی گیج و کمی نامرتب. او هم‌زمان هم حضور دارد و هم حضور ندارد. همه چیز به لحظه‌ای منتهی می‌شود که او داوطلب می‌شود تا ویرجیل سولو‌تز و کاپیتان مک‌کلوسکی را از میان بردارد، موادفروش و پلیس فاسدی که برای قتل ویتو کورلئونه، پدر مایکل، توطئه کرده بودند.

بیشتر ما هرگز جرمی را تجربه نخواهیم کرد، چه برسد به ارتکاب آن. با این حال، ما مجذوب افرادی هستیم که تصمیم می‌گیرند بر اساس قوانین جامعه زندگی نکنند و به دنبال راه دیگری می‌روند. یاغی یک نوع شخصیت آمریکایی خاص است. ما با داستان‌های "جسی جیمز" و "بیلی د کید" بزرگ شدیم. این‌ها قهرمانان مردمی بودند. آن‌ها بخشی از افسانه ما شدند. تاریخ مافیا نیز بخشی از این افسانه است.

فیلم‌برداری من در «پدرخوانده» با سکانس افتتاحیه عروسی شروع شد که حدود یک هفته در استاتن آیلند طول کشید. از زندگی روزمره و ساده خود، ناگهان وارد دنیای یک فیلم بزرگ هالیوودی شدم، پر از تجهیزات، نورهای داغ، ریل‌های دوربین، جرثقیل‌ها، بوم‌های صدا، و گروهی از بازیگران همراه با صدها هنرور که همگی تحت کارگردانی فرانسیس کار می‌کردند.

من و "دایان" آن روزها را با خنده سپری کردیم و مجبور بودیم همان صحنه معرفی عروسی را که از تست بازیگری نفرت داشتیم، اجرا کنیم. بعد از اینکه نقش را گرفتم، هنوز شرایط بحرانی بود 

پارامونت دوباره شروع به بررسی فیلم فرانسیس کرده بود و باز هم شک کردند که آیا من بازیگر مناسبی برای این نقش هستم یا نه. شایعاتی پخش شده بود که من قرار است از فیلم اخراج شوم. از دست رفتن سرعت تولید، هنگام فیلم‌برداری حس می‌شد. حتی در میان اعضای تیم نیز وقتی من کار می‌کردم، نوعی ناراحتی وجود داشت. کاملاً از آن آگاه بودم. حرف‌هایی شنیده می‌شد که من قرار است اخراج شوم و احتمالاً کارگردان هم همین سرنوشت را خواهد داشت. مشکل از من بود، نه فرانسیس. اما او کسی بود که مسئول حضور من در فیلم بود.

در نهایت، فرانسیس تصمیم گرفت که کاری انجام دهد. یک شب به من زنگ زد تا در رستوران "جینجر من" که محل ملاقات هنرمندان مرکز لینکلن بود با او ملاقات کنم. وقتی وارد شدم و او را پیدا کردم، گفت: «می‌خوام یک لحظه باهات حرف بزنم.» من در کنار او ایستادم و او در حال بریدن استیکش بود و به من نگاه می‌کرد، انگار که من بخشی از هیچ چیز نیستم – انگار من فقط یک بازیگر تنها بودم که به دنبال کمک آمده بود. بالاخره، فرانسیس گفت: «تو می‌دونی چقدر برام مهمی و چقدر بهت ایمان دارم.» و بعد گفت: «خب، تو خوب کار نمی‌کنی.»

احساس عجیبی داشتم، انگار که کارم در خطر است. گفتم: «حالا چیکار کنیم؟» او گفت: «من ویدئوهای روزهای گذشته رو جمع کردم. چرا خودت نگاهشون نمی‌کنی؟ چون به نظرم خوب نیست. تو خوب کار نمی‌کنی.»

همیشه گفته می‌شد که فرانسیس برنامه فیلم‌برداری را تغییر داد تا برای کسانی که در هالیوود شک داشتند، دلیلی بیاورد که به من اعتماد کنند و من را در فیلم نگه دارند. هنوز هم بحث است که آیا او عمداً این کار را برای من انجام داد یا نه، اما او فیلم‌برداری صحنه رستوران ایتالیایی را جلو انداخت. آن صحنه قرار نبود تا چند روز بعد فیلم‌برداری شود، اما اگر کاری نمی‌کردم تا نشان دهم که توانایی دارم، ممکن بود فرصتی برایم باقی نماند.

پس در طول یک شب در آوریل، آن صحنه را فیلم‌برداری کردم.

آن‌ها بقیه صحنه پرش از ماشین را با یک بدل‌کار فیلم‌برداری کردند که ناگهان از ناکجاآباد ظاهر شد و به مچ پای من کورتون تزریق کردند تا دوباره بتوانم روی پای خود بایستم. سپس فرانسیس صحنه رستوران را به استودیو نشان داد و وقتی آن‌ها آن را دیدند، چیزی در آن بود. به خاطر همان صحنه‌ای که بازی کردم، من را در فیلم نگه داشتند. بنابراین از «پدرخوانده» اخراج نشدم. فقط به انجام کاری که فکر کرده بودم برای این شخصیت درست است ادامه دادم، چیزی که در آن پیاده‌روی‌های تنهایی در طول منهتن به آن فکر می‌کردم. من یک نقشه و جهت مشخص داشتم و مطمئن بودم که فرانسیس هم همین احساس را دارد.

من قبل از شروع فیلم‌برداری، در یک ضیافت با تمام اعضای گروه بازیگران، به طور مختصر با "مارلون براندو" آشنا شدم. حالا که آماده فیلم‌برداری صحنه‌ای بودیم که "مایکل" پدرش "ویتو" را در بیمارستان پیدا می‌کند، فرانسیس گفت: «چرا تو و براندو با هم ناهار نمی‌خورید؟» یعنی باید با او ناهار بخورم؟ جدی می‌گویم، این واقعاً من را ترساند. او بزرگ‌ترین بازیگر زنده زمان ما بود. من با بازیگرانی مثل او بزرگ شدم – افرادی بزرگ‌تر از زندگی، مثل "کلارک گیبل" و "کری گرانت". آن‌ها زمانی معروف بودند که شهرت معنای دیگری داشت، پیش از آنکه افسون شهرت کمرنگ شود. اما فرانسیس گفت که باید این کار را انجام دهی و من هم انجام دادم.

ناهارم را با مارلون براندو در یک اتاق ساده در بیمارستانی که در خیابان ۱۴ فیلم‌برداری می‌کردیم، خوردم. او روی یک تخت بیمارستانی نشسته بود و من روی دیگری. او از من سوال می‌پرسید: از کجا هستی؟ چند وقت است بازیگر هستی؟ و من تمام مدت فقط به همین فکر می‌کردم. هر چیزی که می‌گفت، ذهنم فقط بر آن منظره‌ای که جلوی چشمانم بود، متمرکز بود. او صحبت می‌کرد و من فقط مسحور شده بودم. به شکلی عجیب به من نگاه کرد، انگار می‌پرسید: «داری به چی فکر می‌کنی؟» 

وقتی ناهارمان تمام شد، مارلون با آن چشمان مهربانش به من نگاه کرد و گفت: «آره بچه، تو خوب خواهی بود.» من طوری تربیت شده بودم که مؤدب و سپاسگزار باشم، بنابراین احتمالاً فقط از او تشکر کردم. خیلی ترسیده بودم که چیز دیگری بگویم. چیزی که باید می‌گفتم این بود: «می‌توانی "خوب" را برایم تعریف کنی؟»

فکر می‌کنم چیزی که مخاطبان از «پدرخوانده» دریافت کردند و آن را تأثیرگذار کرد، ایده خانواده بود. مردم با خانواده کورلئونه ارتباط برقرار کردند، به نوعی خودشان را در آن‌ها دیدند و با شخصیت‌ها و دینامیک‌های خانوادگی‌شان ارتباط یافتند. فیلم، داستان‌پردازی هیجان‌انگیز "ماریو پوزو"، تفسیر جادویی "کوپولا" و خشونت واقعی را داشت. اما در بستر آن خانواده، همه چیز به چیزی دیگر تبدیل شد. فقط مردم شهر نبودند که با کورلئونه‌ها ارتباط برقرار کردند بلکه آن حس آشنا، فیلم را به هر گوشه‌ای از جهان برد.

مارلون براندو به من سخاوت نشان داد، اما فکر نمی‌کنم همه آن را برای من نگه داشته باشد، زیرا او آن را با مخاطب هم به اشتراک گذاشت. این چیزی است که بازی او را اینقدر به یاد ماندنی و دوست‌داشتنی کرد. همه ما در خیال خود یک «پدرخوانده» می‌خواهیم که به او مراجعه کنیم. بسیاری از مردم در این زندگی مورد سوءاستفاده قرار می‌گیرند، اما اگر پدرخوانده‌ای داشته باشید، کسی هست که بتوانید به او مراجعه کنید و او کارها را درست می‌کند. به همین دلیل است که مردم او را دوست داشتند. دلیلش چیزی بیشتر از جسارت و شجاعت بود؛ بلکه انسانیتی بود که در پس آن نهفته بود. به همین دلیل بود که او مجبور بود "ویتو" را بزرگ‌تر از زندگی بازی کند. «پدرخوانده» او باید یک نماد باشد و براندو او را به اندازه "همشهری کین" یا "سوپرمن"، "ژولیوس سزار" یا "جورج واشنگتن" نمادین کرد.

اما فرانسیس فورد کاپولا فشار زیادی روی شانه‌هایش داشت، چیزی که زمانی متوجه شدم که روی صحنه تشییع جنازه ویتو کار می‌کردیم. صحنه بزرگی بود که در "لانگ آیلند" فیلم‌برداری کردیم و بازیگران زیادی در آن حضور داشتند و چند روز طول کشید. خورشید داشت غروب می‌کرد و من شنیدم که می‌گفتند: «جمع کنید! جمع کنید!» به من گفتند که برای آن روز کارم تمام شده است. پس طبیعی است که خوشحال باشم چون می‌توانم به خانه بروم و کمی تفریح کنم. در راه برگشت به خودم می‌گفتم: خب، خیلی خرابکاری نکردم. من هیچ دیالوگی نداشتم، هیچ تعهدی نداشتم و این هم خوب بود.

وقتی داشتم برمی‌گشتم، صدای کسی را شنیدم که گریه می‌کرد، که در یک قبرستان طبیعی است. اطرافم را نگاه کردم تا ببینم صدا از کجا می‌آید. و آنجا بود که "فرانسیس فورد کوپولا" را دیدم که روی یک سنگ قبر نشسته و مثل یک بچه گریه می‌کرد. او به شدت گریه می‌کرد. هیچ‌کس به او نزدیک نمی‌شد، بنابراین من به طرفش رفتم و گفتم: «فرانسیس، چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟» او با آستین‌هایش چشمانش را پاک کرد، مکثی کرد، به من نگاه کرد و گفت: «آن‌ها به من اجازه نمی‌دهند، یک برداشت دیگر بگیرم.» او می‌خواست آن روز یک تنظیم دیگر فیلم‌برداری کند و این اجازه به او داده نشده بود. حتی او هم باید به شخص دیگری پاسخ می‌داد. و او آن‌قدر این را می‌خواست که ندادن این فرصت واقعاً به او ضربه زده بود.

هیچ‌کس نمی‌داند که یک فیلم عالی خواهد شد یا نه. اما آنجا در آن قبرستان فکر کردم، اگر این مقدار اشتیاق را فرانسیس برای این کار دارد، پس با آدم درستی کار می‌کنم.

قبل از نمایش افتتاحیه «پدرخوانده» در نیویورک من فقط یک بار آن را دیده بودم، چند ماه قبل، وقتی که فرانسیس یک نسخه ناتمام از آن را به من نشان داد. بعد از پایان آن نمایش، به فرانسیس درباره بازی خودم نکاتی گفتم و او با حالتی شبه‌منزجر به من نگاه کرد. البته وقتی دارم یک فیلم ناتمام را می‌بینم، نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم که به چیزهایی فکر نکنم که ممکن است به شکل دیگری انجام دهم. اما فکر می‌کنم این در حد من نبود که به کارگردان فیلم، که یک سال از زندگی‌اش را صرف ساختن آن کرده، آن حرف‌ها را بگویم. من بی‌احساس بودم: او لطف کرد که آن را به من نشان داد و من نگران اجرای خودم بودم، نه فیلم بزرگی که او ساخته بود. گاهی اوقات به عنوان یک بازیگر جوان کمی ناخودآگاه هستی. مسائل دیگری در ذهنت داری و تمام فرم‌های لطف و ادب به دلیل غرور و خودخواهی‌های بیهوده از بین می‌روند. این را در دیگران هم دیده‌ام. امیدوارم هنوز این‌طور نباشم، اما جواب قطعی درباره‌اش ندارم.

در سال ۱۹۷۲، تأثیری که اکران فیلم روی من داشت فوری بود. با سرعت نور اتفاق افتاد. همه چیز تغییر کرد. چند هفته بعد از اکران، داشتم در خیابان راه می‌رفتم که یک زن میانسال به طرفم آمد، دستم را بوسید و مرا «پدرخوانده» خطاب کرد. یک بار دیگر، وارد یک مغازه خواربارفروشی شدم تا یک قهوه بگیرم، در حالی که چارلی بیرون در پیاده‌رو منتظر من بود. زنی به سمت او رفت و پرسید: «آیا او آل پاچینو است؟» چارلی به او گفت: «بله.» او گفت: «واقعاً؟ او آل پاچینو است؟»

فیلم هنوز مدت زیادی از اکرانش نگذشته بود، بنابراین من همچنان زندگی روزمره‌ام را به روال عادی ادامه می‌دادم، انگار که هیچ چیزی تغییر نکرده است. یک روز کنار یک پیاده‌رو ایستاده بودم و منتظر بودم چراغ سبز شود، و یک دختر مو قرمز زیبا هم کنار من ایستاده بود. به او نگاه کردم. او هم به من نگاه کرد. گفتم: «سلام.» او گفت: «سلام، مایکل.» و من فقط گفتم: «وای. خدای من. من دیگر امن نیستم.» ناشناسی، نور زندگی‌ام، ابزار بقایم، دیگر از دست رفته بود. تا زمانی که آن را از دست ندهی، قدرش را نمی‌دانی.»

نظرات شما