رویداد۲۴ | در سال ۱۹۴۸، با پایان یافتن قیمومت بریتانیا و تشکیل دولت اسرائیل، جنگهای مداومی بین اعراب و اسرائیل آغاز شد که نتیجه آن جابهجاییهای جمعیتی و آوارگی صدها هزار فلسطینی بود. پس از جنگ شش روزه در سال ۱۹۶۷، اسرائیل بخشهایی از کرانه باختری، نوار غزه و بیتالمقدس شرقی را به اشغال خود درآورد و همین مسئله، خشم عمیقی را در میان فلسطینیان برانگیخت که نتیجه آن تقویت مبارزه چریکی با اسرائیل بود. دههها بعد، با امضای توافقنامه اسلو در سال ۱۹۹۳، امیدها برای ایجاد راهحلی پایدار بین فلسطین و اسرائیل زنده شد. توافقنامه اسلو به دنبال آن بود که به راهحل دو دولتی برای مناقشه فلسطین و اسرائیل برسد. اما این توافقنامه هرگز به ثمر نرسید؛ زیرا اسرائیل همچنان به توسعه شهرکهای یهودینشین در کرانه باختری ادامه داد و فلسطینیها نیز به تدریج اعتماد خود را به امکان صلح از دست دادند. انتفاضه دوم زادهی چنین شرایطی بود.
در ۲۸ سپتامبر سال ۲۰۰۰ میلادی، آریل شارون، سیاستمدار تندرو و از چهرههای راستگرای اسرائیلی، در اقدامی جنجالی وارد محوطه مسجدالاقصی شد. این بازدید که از نظر فلسطینیان و مسلمانان به عنوان حرکتی تحریکآمیز و بیاحترامی به مکان مقدس مسلمانان تلقی میشد، جرقهای بود که آتش خشم فلسطینیان را شعلهور ساخت.
در همان شب، اعتراضات گستردهای در کرانه باختری و نوار غزه آغاز شد. تظاهرات به سرعت از اعتراضات خیابانی به درگیریهای شدید و گسترده تبدیل شد و به مرور زمان، دیگر نه تنها یک تظاهرات، بلکه قیامی تمامعیار علیه وضعیت موجود شکل گرفت و بدین ترتیب انتفاضه دوم آغاز شد.
در مقایسه با انتفاضه اول که بیشتر بر تظاهرات مردمی و استفاده از روشهای غیرمسلحانه تمرکز داشت، انتفاضه دوم به شدت خشونتبار بود. در این دوره، گروههای مقاومت فلسطینی همچون حماس، جهاد اسلامی و حتی برخی نیروهای وابسته به سازمان فتح، به شدت به حملات مسلحانه روی آوردند. از سوی دیگر، بمبگذاریهای انتحاری و عملیاتهای مسلحانهای که توسط فلسطینیان در داخل اسرائیل صورت میگرفت، جامعه اسرائیل را دچار وحشت و ناامنی کرد.
در واکنش به این اقدامات، اسرائیل نیز از نیروی نظامی سنگین برای سرکوب این قیام استفاده کرد. نیروهای نظامی اسرائیل با ورود به شهرها و روستاهای فلسطینی، دست به دستگیریهای گسترده و حتی تخریب خانهها و زیرساختهای فلسطینی زدند. این اقدامات، نه تنها نتوانست انتفاضه را خاموش کند، بلکه بر خشم و کینه فلسطینیها افزود و آنها را برای ادامه مبارزه مصممتر کرد.
طبق آمارهای ارائه شده توسط سازمان ملل و منابع محلی، انتفاضه دوم منجر به کشتهشدن بیش از ۳ هزار فلسطینی و حدود هزار اسرائیلی شد. این درگیریها به شکل غمانگیزی حتی شامل زنان و کودکان میشد و خانوادههای بیشماری از هر دو طرف عزادار شدند.
انتفاضه دوم پیامدهای ویرانگری بر زندگی روزمره مردم فلسطین و اسرائیل بر جای گذاشت. در مناطق فلسطینی، محاصرههای اقتصادی و محدودیتهای شدید امنیتی موجب شد تا فلسطینیها با مشکلاتی، چون فقر شدید، بیکاری، و کمبود منابع اولیه مواجه شوند. حملونقل و تجارت به شدت محدود شد و بسیاری از مردم قادر به تامین نیازهای اولیه خود نبودند. در طرف دیگر، اسرائیل نیز از نظر اقتصادی و اجتماعی تحت فشار بود. انفجارها و حملات انتحاری باعث شد تا احساس ناامنی در جامعه اسرائیلی تشدید شود.
یکی از نتایج ملموس انتفاضه دوم، ساخت دیوار حائل میان مناطق فلسطینی و اسرائیلی بود که اسرائیل با هدف حفاظت از خود در برابر حملات فلسطینیان احداث کرد. این دیوار که به مرور تبدیل به نمادی از تفکیک و آپارتاید حکومت اسرائیل شد و دسترسی فلسطینیان به منابع، مشاغل و حتی خدمات پزشکی و آموزشی را به شدت محدود ساخت.
انتفاضه دوم در سال ۲۰۰۵ به پایان رسید، اما تاثیرات این رویداد همچنان در خاورمیانه و به ویژه میان فلسطینیها و اسرائیلیها باقی مانده است. این انتفاضه نشاندهنده عمق اختلافات و زخمهای تاریخی بین دو ملت بود و بار دیگر عدم موفقیت جامعه جهانی در حل مسالمتآمیز این بحران را آشکار ساخت.
مردم فلسطین پس از انتفاضه اول به مذاکرات صلح و رفع تبعیض دل بسته بودند و اغلب آنها انتظار داشتند که مبارزاتشان به ثمر بنشیند. اما در سالهای پس از توافقات اسلو شهرکسازیهای اسرائیل ادامه یافت و حتی بیشتر شد، اوضاع اقتصادی مردم فلسطین وخیم شد و دولت اسرائیل تبعیض میان یهودیان و غیر یهودیان را بدل به قانون کرد و رسما بدل به حکومتی آپارتاید شد. وضعیت منجر به ناامیدی گستردهای در میان فلسطینیانی شد، چرا که احساس میکردند دیپلماسی نمیتواند به آزادی و استقلال حقیقی منجر شود. شکست مذاکرات کمپ دیوید در سال ۲۰۰۰، که طرفین مذاکره در جریان آن نتوانستند بر سر مسائلی مانند وضعیت اورشلیم، موضوع پناهندگان و حدود مرزها توافق کنند، این احساس ناامیدی را عمیقتر کرد.
همانطور که تحلیلگر سیاسی فلسطینی، خلیل شیکاکی، میگوید: «انتفاضه دوم بیانگر ناامیدی عمیق مردم از روند صلح، و نمایانگر این بیهودگی دیپلماسی بود.»
بیشتر بخوانید: انقلاب سنگها چه بود؟ شورشی برای احیای کرامت
در واقع وعده تشکیل دولت مستقل فلسطینی و برقراری عدالت، مدام به تعویق افتاده بود و این امر منجر به نوعی بحران وجودی و انفجار درونی شد. وقتی که فاصلهی بین وعدههای دیپلماتیک و واقعیتهای موجود بیش از حد طولانی شود، تمام راه حلهای مدنی نابود خواهند شد.
برخلاف انتفاضه اول که عمدتا به مقاومت غیرخشونتآمیز متکی بود، انتفاضه دوم به سرعت به خشونتی عریان تبدیل شد. بمبگذاریهای انتحاری، حملات مسلحانه و اقدامات تلافیجویانه نظامی اسرائیل، اخبار و تصاویر رایج این دوره بودند. این چرخش در شیوه مبارزه، سوالات اخلاقی مهمی را درباره انواع مقاومت، مشروعیت و کارآیی آن مطرح کرد. هانا آرنت در کتاب خشونت، تفاوتی اساسی میان «قدرت» و «خشونت» میگذارد و استدلال میکند که خشونت اغلب نشانه ضعف است و زمانی به کار میافتد که قدرت واقعی شکست خورده باشد. در مورد انتفاضه دوم، دگرگونی شیوه مبارزه را میتوان به عنوان انعکاسی از شکست مبارزه مدنی در ایجاد تغییرات ملموس و عینی تفسیر کرد. همانطور که نظریهپرداز سیاسی محمود ممدانی اشاره میکند: «وقتی ابزارهای مسالمتآمیز مقاومت مسدود یا بیاثر میشوند، خشونت به زبان فریاد و اعتراض مظلومان تبدیل میشود.»
همچنین در جریان انتفاضه دوم مفهوم «شهادت» به صحنه آمد و نقش بسیار پررنگی پیدا کرد. بسیاری از بمبگذاران انتحاری در این دوره تحت تاثیر اعتقادات دینی بودند و از اقدامات خود درکی قدسی و دینی داشتند. این در حالی بود که اغلب علمای جهان اسلام مخالف بمبگذاریهای انتحاری بودند. بمبگذاری انتحاری غیرنظامیان را هدف قرار میدهد و از منظر سیاسی و دینی مردود است. جان میلبنک، فیلسوف دین، درباره این موضوع چنین استدلال میکند: «اعمال خشونت برای احقاق امری عادلانه، اغلب خود-تخریبکننده است؛ زیرا حقیقت عدالت را که قرار است از طریق خشونت احیا شود تضعیف میکند.»
انتفاضه دوم برای فلسطینیها بدل به اوج تفرقه سیاسی شد. جنبش حماس با برجسته کردن مقاومت مسلحانه و به چالش کشیدن تشکیلات خودگردان فلسطینی (PA) به قدرت رسید. این تغییر منجر به تضعیف جنبش ملی فلسطینی شد و به دوگانگی سیاسی میان نوار غزه تحت کنترل حماس و کرانه باختری تحت کنترل فتح انجامید. خلیل شیکاکی، تحلیلگر سیاسی، اشاره میکند که: «انتفاضه دوم نه تنها تشکیلات خودگردان فلسطینی را تضعیف کرد، بلکه جامعه فلسطینی را به لحاظ ایدئولوژیک و جغرافیایی به دو نیم تقسیم کرد؛ به طوری که نوار غزه و کرانه باختری راه و روش سیاسی و اجتماعی متفاوتی را در پیش گرفتند.»
با وام گرفتن از مفاهیم ارنست بلوخ میتوانیم انتفاضه دوم را مثال بارزی از «بحران امید» نامید. ارنست بلوخ در کتاب اصل امید میگوید که امید را نباید به خوشبینی منفعلانه معنا کرد، بلکه باید آن را همچون نیروی فعالی دانست که امکانهای آیندهای بهتر را گشوده نگه میدارد. انتفاضه اول، با تاکید بر مقاومت غیرخشونتآمیز، میتواند به عنوان تجسم این اصل در نظر گرفته شود. اما انتفاضه دوم نشاندهنده فروپاشی این امید و نوعی سقوط به خشونت و ناامیدی بود.
هسته اصلی هر دو انتفاضه، مسئله حق حاکمیت بود. اینکه چه کسی حق کنترل بر سرزمین را دارد؟ برای بنیادگرایان هر دو طرف، سرزمین فلسطین به دلیل پیشینه مذهبی آن برجسته شده است. برای بسیاری از یهودیان، سرزمین اسرائیل تحقق وعده الهی است و یکی از اصول محوری صهیونیسم است که در روایات کتاب مقدس ریشه دارد. برای بسیاری از مسلمانان، فلسطین یک امانت مقدس است و مسجدالاقصی در اورشلیم سومین مکان مقدس اسلام است.
الهیات سیاسی به ما ابزاری برای درک چگونگی تبیین و تقابل این ادعاهای متعارض میدهد. در زمینه نزاع اسرائیل و فلسطین، هر دو طرف به نوعی حاکمیت الهی اشاره میکنند. اسرائیل به عنوان یک دولت یهودی، اغلب حق خود بر سرزمین را در چارچوبهای دینی توجیه کرده است، به ویژه در مورد جنبش شهرکنشینی که کرانه باختری (یهودا و سامره) را بخشی جداییناپذیر از میهن یهودی میداند. فلسطینیها، به ویژه از طریق گروههایی مانند حماس، حاکمیت الهی خود را مطرح کرده و مبارزه خود را به عنوان وظیفه دینی برای حفاظت و آزادسازی سرزمین اسلامی مطرح میکنند.
با این حال، همانطور که رینهولد نیبور، فیلسوف دین، استدلال میکند؛ تمام ادعاهای بشری برای حاکمیت ذاتا ناقص هستند، زیرا بر نوعی فهم بشری ناقص استوارند. نیبور با طرح مفهوم «رئالیسم مسیحی» پیشنهاد میکند در عین حال که باید برای عدالت تلاش کنیم، لازم است محدودیتهای تلاشهای خود را نیز به رسمیت بشناسیم و از خطر مطلقگرایی ادعاهای خود درباره حقیقت دوری کنیم. در زمینه نزاع اسرائیل و فلسطین، هر زمان که دو طرفین ادعاهای خود را الهی و مطلق کردهاند، خشونتها بیشتر شده است و صلح ناممکن گشته. به همین دلیل متفکرانی همچون مارک الیس، به تبع هگل، معتقدند که چاره کار این است که از ادعاهای مطلق فراتر رفته و به سمت سیاستی حرکت کنیم که حقوق و انسانیت تمام طرفین را به رسمیت بشناسد.
مشکل اصلی این است که اسرائیل باوجودی که دارای قدرت و ثروت است و دست بالا را دارد، و با وجودی که ادعا میکند تنها دموکراسی منطقه است، مردم فلسطین را به رسمیت نمیشناسد و اصل عدالت را پایمال میکند. همانطور که فیلسوف یهودی، امانوئل لویناس، یادآوری میکند، عدالت واقعی فقط یک توافق سیاسی نیست، بلکه به رسمیت شناختن چهره «دیگری» است؛ یعنی وظیفه اخلاقی بنیادینی که انسانها نسبت به یکدیگر دارند. اما اسرائیلیها اغلب نتوانستهاند انسانیت طرف مقابل را ببینند و دیگری را به رسمیت بشناسند. به همین دلیل از دهه هفتاد به بعد بسیاری از متفکران یهودی و حتی تعدادی از متفکران صهیونیست نیز منتقد حکومت اسرائیل شدند. مارتین بوبر، معروفترین فیلسوف یهودی قرن بیستم، از جمله این چهرهها بود. بوبر که خود از شاگردان تئودور هرتسل بود و مهمترین متفکر یهودی قرن بیستم به حساب میآید، در سالهای پایانی حیات خود از اراضی فلسطین دیدن کرد و در مقالاتش از ظلم اسرائیل به مردم فلسطین نوشت. بوبر در همین مقالات بود که خطاب به یهودیان نوشت: «فقط یک انقلاب داخلی میتواند بیماری تنفر بیعلت مردم ما را درمان کند... فقط در چنین صورتی است که پیر و جوان این سرزمین درمییابند که مسئولیت ما در فلاکت و آوارگی عربها تا چهاندازه سنگین است... در غیر اینصورت، ما محکوم به فنا هستیم.» بوبر تاکید میکرد شهرکنشینان یهودی با ساکنان عرب فلسطین در کمال بیرحمی و خشونت و بهگونه متجاوزانه رفتار میکنند و مخالفت خود با این رفتارها را که به تعبیر او مخالف با سنتها و اخلاق یهودی است را اعلام کرد.
تحلیل بوبر از وضعیت اسرائیل این بود که اندیشه یهودی انتظار منجی (ماشیح) در اسرائیل بدل به «قومپرستی و نژادپرستی» شده است و خدای عهد عتیق از مقام تعالیاش از ماده، خارج شده و در امتداد قوم یهود قرار گرفته است؛ تا جایی که به عنوان «خدای خصوصی این قوم» در نظر گرفته میشود. بوبر به فعالیتهای صهیونیستی خود پایان داد و درباره حقوق اعراب و حق تشکیل کشوری خودمختار نوشت.
پریمو لوی از دیگر چهرههای فرهنگی شاخص بود که به یکی از منتقدان اسرائیل بدل شد. او یکی از بازماندگان مشهور آشوویتس بود که کتاب بسیار معروفی درباره نسلکشی یهودیان در هلوکاست نوشت؛ کتابی تکاندهنده و ژرف تحت عنوان «اگر این است انسان». پریمو لوی در این کتاب ضمن روایت جنایات هولناک رایش سوم، دست به کندوکاوی فلسفی درباره شرارت انسان زد و اعلام کرد «در آشوویتس نه فقط انسان، بلکه ایده انسانیت مرده بود.» لِوی روایت خود از آشوویتس را با چنین جملاتی به پایان برد که «اتفاق افتاده است، بنابراین میتواند دوباره اتفاق بیفتد، میتواند هر جایی اتفاق بیفتد.» لوی این جملات را در سال ۱۹۴۷ نوشت و در سال ۱۹۸۲ و پس از مواجهه با کشتار فلسطینیها دوباره شاهد «اتفاق افتادن» فاجعه بود. به همین دلیل بدل به منتقد صهیونیسم شد و با همان نثر درخشان و منحصر به فرد خود نوشت: «هرکس یهودی کس دیگری است و امروز فلسطینیها یهودیهای اسراییلاند.»