رویداد۲۴| علیرضا نوربخش:
«آزادی و برابری، خودآیینی و امنیت، خوشبختی و دانایی، شفقت و عدالت؛ جملگی اینها از ارزشهای غایی انساناند و به خودی خود مطلوب و خواستنی هستند. اما نمیتوان تمام این ارزشها را بهطور همزمان به دست آورد... ایدهی دستیابی به کمال مطلق یا راهحلی نهایی که در آن تمام ارزشهای مطلوب با یکدیگر هماهنگ شوند، نهتنها غیرممکن است_که این مسئلهای بدیهی است_ بلکه اساسا با طبیعت جهان انسانی ناسازگار است. برخی از مهمترین ارزشها، بهطور ذاتی، نمیتوانند در کنار یکدیگر وجود داشته باشند. ما ناچار به انتخاب هستیم و هر انتخابی لاجرم تاوان و هزینهی خاص خودش را به همراه دارد.»
آیزایا برلین
آیزایا مندلوویچ برلین، فیلسوف سیاسی معروف، در لتونی به دنیا آمد. پدرش تاجری موفق در بازار چوب بود، اما در سال ۱۹۱۵، زمانی که آلمانیها به لتونی حمله کردند، همراه خانوادهاش به روسیه گریخت. خانواده در سال ۱۹۲۰ به انگلستان نقل مکان کرد و در لندن ساکن شد. بخش قابل توجهی از ثروت آنها نیز نجات یافت، به گونهای که آیزایا برلین جوان توانست در مدارس خصوصی تحصیل کند. او در سال ۱۹۲۸ وارد کالج کورپوس کریستی آکسفورد شد و در سال ۱۹۳۱ با نمره ممتاز از رشته «مطالعات کلاسیک» فارغالتحصیل شد. سپس در سال ۱۹۳۲ در «رشته فلسفه، سیاست و اقتصاد» مدرک دیگری دریافت کرد.
آیزایا برلین قصد داشت وکیل شود، اما پیشنهاد تدریس در نیوکالج مسیر زندگی وی را تغییر داد. برلین در سال ۱۹۵۷ استاد نظریه اجتماعی و سیاسی شد و در سال ۱۹۶۶ به ریاست کالج ولفسون دانشگاه آکسفورد منصوب گشت و تا زمان بازنشستگی در سال ۱۹۷۱ این سمت را حفظ کرد. اغلب کتابهای برلین مجموعه مقالات و درسگفتارهای او هستند، کتابهایی که بر چند نسل از پژوهشگران علوم انسانی تاثیر گذاشتهاند. هنگامی که در سال ۱۹۷۱ برلین مدال شایستگی دریافت کرد، دوستش موریس بورا درباره وی چنین گفت: «او مانند عیسی مسیح و سقراط است. کتاب زیادی منتشر نمیکند، اما بسیار فکر میکند و بسیار سخن میگوید، و تاثیر ژرفی بر زمانه خود داشته است.»
آیزایا برلین دو بار نیز به ایران سفر کردهاست. بار اول در ۱۹۶۰ بود که در بازگشت از هندوستان چند روزی را در تهران سپری کرد و بار دوم در سال ۱۹۷۷ برای افتتاح مدرسه باستانشناسی تهران به ایران سفر کرد. برلین در سال ۱۹۹۷ در آکسفورد انگلستان درگذشت.
معروفترین اثر آیزایا برلین متن سخنرانیاش در مراسم افتتاحیه کرسی استادی وی است که با عنوان «دو مفهوم آزادی» شناخته میشود. این نوشتار معروف که به کرات مورد ارجاع پژوهشگران علوم انسانی بوده، در کتاب چهار مقاله درباره آزادی (۱۹۶۹) نیز منتشر شده است.
علاقه اولیه برلین به فلسفه، به ویژه فلسفه علم بود. او مانند کارل پوپر، منتقد پوزیتیویسم منطقی بود و اعتقاد داشت که اثباتپذیری نمیتواند معیار کافی برای حقیقت یا معناداری گزارهها باشد. برلین در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، با تاثیر گرفتن از افکار الکساندر هرتسن، به تاریخ اندیشه علاقهمند شد و از فلسفه علم فاصله گرفت. (برلین پیشتر و در سال ۱۹۳۹ کتابی با عنوان کارل مارکس: زندگی و محیط او منتشر کرده بود).
برلین از طریق مطالعه اندیشمندانی هچون ماکیاولی، ویکو و هردر با اندیشههای رمانتیک و ضدروشنگری مواجه شد؛ اندیشهی متفکرانی که بر این باور بودند هیچ دیدگاه واحد و فراگیری درباره خیر و شر وجود ندارد. این باور کمابیش بر افکار برلین نیز تاثیر گذاشت. برلین معتقد بود که در جهان ما تعداد بیشماری دیدگاه درباب خیر و شر وجود دارد و باید این واقعیت را در اخلاقپژوهی بپذیریم که این ارزشها اغلب مغایر و ناسازگار هستند. برلین در کتاب سرشت تلخ بشر مینویسد: «انسانها اهداف متعددی دارند و اغلب این اهداف با یکدیگر ناسازگار هستند، بنابرین نزاع و تراژدی هرگز نمیتواند به طور کامل از زندگی انسانی، چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی، حذف شود. ضرورت انتخاب بین ادعاهای مطلق... ویژگی اجتنابناپذیر وضعیت بشری است.»
بیشتر بخوانید: ناپلئون بناپارت کیست؟
برلین اعتقاد دارد که هیچ معیار عقلانی و پذیرفته شدهای وجود ندارد که بتواند شکلی از زندگی را برتر از دیگر اشکال بداند؛ زندگی هیچ هدف واحدی که عقل بتواند آن را شناسایی کند ندارد. انتخابهایی که ما، به عنوان موجودات اخلاقی، با آن مواجه هستیم، اغلب دشوار و گاه دردناک هستند. ما نمیتوانیم همزمان آزادی و برابری، عدالت و شفقت و... را داشته باشیم. باورهای اخلاقی ما در نهایت شخصی و غیرعقلانی هستند؛ و دقیقا به همین دلیل، هرگز نمیتوانیم توجیهی برای تحمیل آنها به دیگران داشته باشیم، حتی اگر به شدت به آنها باور داشته باشیم. هیچ آموزه یا ایدئولوژی خاصی نمیتواند راهحلی جامع برای مشکلات بشر ارائه دهد و چنین راهحلهایی اغلب نتایجی فاجعهبار در پی دارند: «در طول تاریخ هیچ باوری به اندازه اعتقاد گروهها و افراد_ اعم از قبایل، دولتها، ملتها یا ادیان_ به این که تنها خودشان مالک حقیقتاند، آسیبزا نبوده است. بهویژه زمانی که این باور شامل دستورالعملهایی برای چگونه زیستن و چهکار کردن شود. چنین اعتقادی اغلب کسانی را که با آنها متفاوت فکر میکنند، نهتنها گمراه، بلکه شرور یا دیوانه تلقی میکند؛ افرادی که باید کنترل یا سرکوب شوند.»
برلین با این مقدمات به نوعی پلورالیسم (کثرتگرایی) میرسد و در مقالهی «دو مفهوم آزادی» از این پلورالیسم نسبیگرایانه دفاع میکند. برلین در این مقاله میان آزادی مثبت «یا ایجابی» و آزادی منفی «یا سلبی» تمایز میگذارد. (البته دو مفهوم آزادی ایجابی و سلبی توسط تی. اچ گریین ابداع شده اند و نه برلین).
برلین آزادی «منفی» را «احساس اصلی و بنیادین آزادی» مینامد. آزادی منفی به معنای نبود موانع خارجی است: من آزاد هستم، چون به درختی زنجیر نشدهام یا در زندان نیستم. این نوع آزادی به معنای رهایی از امور مختلف است. اما وقتی درباره آزادی صحبت میکنیم معمولا چیزی ظریفتر و پیچیدهتر از این را مدنظر داریم. آزادی همچنین به خودآیینی مربوط میشود، یعنی توانایی داشتن امیدها، نیتها و اهدافی که واقعا از آن خودمان باشند. در اینجا به آزادی مثبت میرسیم. آزادی «مثبت» یعنی کنترل سرنوشت خود و تحقق ارادی بالاترین تواناییهای افراد.
برلین معتقد است که این دو شکل آزادی اغلب در تضاد با یکدیگر هستند. برای مثال، آزادی ناشی از انضباط در یادگیری یک مهارت خاص، مانند نواختن پیانو، را در نظر بگیرید. در ابتدا ممکن است هنرجو مدام درگیر عدم توانایی خود باشد، اما در نهایت میتواند با لذت و آزادی پیانو بنوازد. یا به این فکر کنید که مردم اغلب آزادی مثبت خود را با رای دادن به یک دولت خاص اعمال میکنند، در حالی که میدانند آزادی منفی آنها با به قدرت رسیدن آن دولت محدود خواهد شد.
برلین مسئله دیگری را نیز در زمینه مفهوم آزادی مطرح میکند: در آزادی مثبت، چه کسی تعیین میکند که هدف مناسب چیست؟ اغلب رژیمهای استبدادی و توتالیتر دیدگاه معینی درباره اهداف زندگی انسان دارند و آزادیهای منفی را برای به حداکثر آزادی مثبت و برای «سعادتمند کردن» انسان، سرکوب میکنند. در واقع سرکوب سیاسی اغلب از ایدههای انتزاعی درباره «زندگی اصیل» یا همان آزادی مثبت سرچشمه میگیرد؛ زندگی خوبی که قرار است با مداخله دولت به واقعیت تبدیل میشود. برلین به ویژه افکار برنارد بوزانکت، فیلسوف ایدئالیست بریتانیایی، را نقد میکند. بوزانکت میگفت انسان یک «خود والاتر» یا معنوی و یک «خود پایینتر» یا تجربی داریم و خود والاتر را باید با اجبار خود تجربی آزاد کرد.
برلین در مواجهه با این چالشها دو نکته را مطرح میکند:
۱. باید پذیرفت که آزادیهای مختلفی که خواهان آن هستیم، همواره در تضاد خواهند بود؛ زیرا چیزی به نام «هدف واحد زندگی» وجود ندارد، بلکه فقط «اهداف افراد» وجود دارند. این واقعیت در ادعای کسانی که به دنبال مبنایی همهشمول برای اخلاق هستند نادیده گرفته میشود.
۲. ضروری است که حس بنیادین آزادی، یعنی نبود «قلدری و سلطهگری» زنده نگه داشته شود تا ایدهآلهای ما (آزادی مثبت) به زنجیری بر دست و پای خودمان و دیگران بدل نشوند.
جان کلام اینکه برلین انواع آرمانگرایی و باور به حقیقت مطلق را نقد میکند و باور دارد که ارزشهای انسانی متکثر اند و ذاتا در تضاد هستند و هیچ مسیر واحدی به سوی کمال مطلق وجود ندارد. بنابرین در عالم سیاست به جای این که به دنبال کشف مسیر و هدفی واحد باشیم، باید شرایطی فراهم کنیم که شهروندان، با اولویتها و اهداف متفاوت خود، بتوانند کنار هم در صلح نسبی زندگی کنند.