پيكموتوریها لاي در كرم رنگ خانه قديمي او، آگهي تبليغاتي گذاشتهاند در حالي كه در آهني آن، ٢٣ سال است كه رو به هيچ مستاجر ديگري باز نشده. حياط خانه بزرگ است و پر درخت. شاخههاي لخت سر به آسمان كشيدهاند. آجرهاي يك طرف ديوارها قرمز است و طرف ديگر سفيد. چند پنجره رو به كوچه است اما گرد و خاك، چهره شان را مات و سياه كرده. نردههاي محافظ، دور تا دور خانه را گرفته و تيز به دل آسمان انداخته. در سالهاي اخير، آپارتمانهاي بلندي در اين كوچه ساخته و همهچيز جوانتر شده است. تا آنجا كه جز چند نفر از قديميهاي كوچه، نميدانند چه كسي در اين خانه زندگي ميكرده.
زني ٦٠ ساله كه محل سكونتش، ديوار به ديوار خانه است، از پشت آيفون ميگويد: «از يكشنبهشب، خبر فوتشان را در زيرنويس شبكه خبر ديدم، انگار پدرم را از دست دادهام و مدام گريه ميكنم. اول باورم نشد. فكر كردم اشتباه ديدهام. فوري به پسرم زنگ زدم. با گريه گفتم ميداني چه شده؟ آقاي هاشميرفسنجاني فوت كرده. همان كه اول انقلاب، خانهاش چسبيده به ديوار خانه ما بود. وقتي پسرم خبر را تاييد كرد، شوكه شدم. از همان موقع هم فقط نشستهام جلوي تلويزيون و شبكه خبر را نگاه ميكنم. خيلي دوستش داشتم.»
ساعت ١٩:٣٦ يكشنبه، آيتالله اكبر هاشميرفسنجاني، رييس مجمع تشخيص مصلحت نظام به دليل سكته قلبي در بيمارستان شهداي تجريش تهران جان باخت. دولت سه روز عزاي عمومي اعلام كرد و نه تنها رسانههاي ايران، كه خبرگزاريهاي دنيا نيز «فوت ناگهاني آيتالله» را مخابره كردند. رسانههاي ايران عبارتهاي «يار روحالله به خدا پيوست» تا «انقلابي مصلح» را تيتر كردند تا در عرض چند دقيقه، همه بدانند چه اتفاقي افتاده. دو روز پس از فوت آيتالله، مردم نظرهاي متفاوتي دارند اما نقطه مشترك همه آنها «ناگهاني بودن» اتفاق است. در بين همه نظرها اما جنس حرفهاي ساكنان قديمي كوچه هدايت، آنها كه اوايل انقلاب، هر روز آيتالله را سوار بر فولكس سفيد رنگش ميديدند و سلام عليكي با او داشتند، متفاوت از بقيه است.
نرسيده به خيابان شهيد فكوريان، چند مشاور املاكي است. تلويزيون يكي از آنها روشن است و شبكه خبر پخش ميكند. صداي مجري ميآيد كه در حال خواندن پيام تسليت مسوولان مختلف نظام است: «...او در برهههاي مختلف انقلاب اسلامي و دفاع نقش بيبديلي داشت...» صاحب بنگاهي، ٥٠ سال است كه در اين منطقه زندگي ميكند. ميگويد: «خانه قبلي آقاي رفسنجاني، در كوچه هدايت است. اين اطراف خانههاي چند مسوول ديگر هم بود. مثلا شهيد مرتضي مطهري كه الان خانهاش تبديل به موزه شده. من وقتي خبر فوت را از تلويزيون شنيدم، باورم نشد.»
خبر براي خيليها باورنكردني بوده. اصغرآقا، فرشفروش سر خيابان شهيد فكوريان، همان كه همسايه ديوار به ديوار آيتالله بود، هم باور نكرده. مغازهاش از تخته فرشهايي با تار و پودهاي رنگارنگ پر است. چند تابلو فرش بالاي سرش نصب كرده و تصويري از داماد شهيدش را نيز كنار آنها چسبانده. كلاه آذري به سر دارد و تسبيح شاه مقصود به دست. نور زرد و سفيد لامپهاي سقف، در انگشتر عقيقش نشسته. خبر فوت را كه شنيده، ياد روزهاي ابتدايي انقلاب افتاده. ميگويد: «هاشمي، يك مبارز بود. وطنش را دوست داشت. از سال ٥٧، يعني همانموقع كه انقلاب پيروز شد، با ما همسايه شد تا ٨-٧ سال بعد از آنكه به جماران نقل مكان كرد. با هم رفت و آمد خانوادگي داشتيم. خودش هم يك فولكس داشت كه با آن به محل كارش ميرفت. خانم بچههايشان ميآمدند خانه ما، ما ميرفتيم خانه آنها. تا اينكه رفته رفته برايشان محافظ آوردند و آنموقع ديگر از اينجا رفتند.»
لحظهاي به گلهاي قاليچه روبهرويش خيره ميشود و بعد از مكثي كوتاه، ادامه ميدهد: «يكشنبهشب، در فرش فروشي نشسته بودم و شبكه خبر ميديدم كه يكهو زيرنويس رفتند. اول نوشته بود، آقاي هاشمي در بيمارستان بستري شده، بعد نوشتند حالشان وخيم است و آخر سر هم، طرفهاي ساعت ٨ شب گفتند كه فوت كرده. خيلي غيرمنتظره بود. آدم دوست داشتنياي بود. خانهاش ١٠٠ متر جلوتر است، در كوچه هدايت.»
كوچه چندان باريك نيست اما فقط يك ماشين ميتواند از داخل آن عبور كند. خيلي از اهالي، هر روز از كنار خانه رد ميشوند بيآنكه از رازهاي آن، چيزي بدانند. زن جواني كه پوليور پوشيده و دستانش را از ترس سرما، در جيبش فرو برده، ميگويد: «اينجا خانهشان بوده؟ نميدانستم.» ديگري شانههايش را بالا مياندازد و سرپاييني را پايين ميرود. مردي ديگر هم كه صداي پاشنه كفش مجلسياش، سكوت كوچه را شكسته، چشمانش را گرد ميكند و ميگويد: «اينجا خانه آقاي رفسنجاني بوده. الان كي در آن زندگي ميكند؟» سپس نگاهي ترديدآميز به آجرهاي قرمز و سفيد خانه مياندازد و راه خود را پيش ميگيرد.
جواب سوال او را فقط يك نفر ميداند. همان مرد ميانسالي كه اكنون سرايدار خانه است. كاپشني قديمي روي لباس آستين كوتاهش انداخته و آخرين پكهايش را به سيگارش ميزند. ميگويد: «مالك خانه مردي اهل طرفهاي تبريز است كه پس از آقاي هاشمي ديگر خانه را به كسي اجاره نداده. البته از آن موقع به بعد، خانه را تعمير كردهاند و مرتب است. خود صاحبخانه هر چندماه يكبار ميآيد، سر ميزند. دوست و آشنا هر وقت من را ميبينند، ميپرسند زندگي در خانهاي كه آقاي رفسنجاني در آن بوده چه فرقي با خانههاي ديگر دارد؟» لبخند ميزند، در دوم خانه را كنار ميزند و وارد حياط ميشود.
زمين، سنگفرش قديمي دارد، برگهاي زرد و خاكستري درختها از ماههاي پيش روي آنها را پوشاندهاند. وسط حياط، يك حوض منحني شكل است كه برگها سطح آب راكد آن را زينت داده. آب، سرد است. يك سرسره و يك تاب قديمي سفيد رنگ، به گوشهاي از ديواره حياط تكيه دادهاند. گوشههاي تاب زنگ زده. چند پله تا خانه فاصله است. دو گلدان بزرگ دو طرف پلههاست. خانه ٥ خوابه است و بزرگ دارد. سرايدار نگاهي به دور تا دور حياط مياندازد، شاخههاي لخت درختان را ورانداز ميكند و ميگويد: «فقط قديميها ميدانند اينجا چه خانهاي است. بهار كه ميشود، اين خانه ديدني است. حياطش پر از گل ميشود، درختها سبز ميشوند. خيلي زيبا...»