خِيري كنار جاده ايستاده. با چند زن و دختر بچه. ظاهر همه شان مندرس است. لباسهاي كهنه، چادرهاي رنگ باخته. شنيدهاند كه «دولتيها» ميآيند «مارز»، ميآيند آخر دنيا را ببينند، آنها هم كنار جاده ايستادهاند منتظر دولتيها. وقتي وانتها ترمز ميزنند روي شانه جاده، اول همهشان ساكتند. خندههاي خفه و نگاههاي دزديده و شانههاي خجالت زده، بعد از چند ثانيه، انگار همهشان به دگمهاي وصل شدهاند و دهان همهشان همزمان باز ميشود.
«نداريم... فقيريم... كمك كنين... بدبختيم...»
خيري، دولتيها را نگاه ميكند. كنار صديقه و سميه ايستاده. صديقه ١٥ ساله است. قد و جثهاش اندازه يك بچه ١٠ ساله است. سميه ١٢ ساله است. قد و جثهاش اندازه يك بچه ٧ ساله است. خيري دستش را ميگيرد سمت دره. «خانهها» توي دره است. روي حاشيه مسطح پايين دامن كوه، ٧، ٨ كپر قوز كرده، مثل تاول، چسبيده به خاك خشك. كپرها، مثل صاحبهايش، مندرس. مجموع اين كپرها، روستاي «ماه مانَك» است؛ يكي از دهها روستاي فقر زده جنوب كرمان. خرده ريگ را زير پايمان جا ميگذاريم تا انتهاي سراشيبي برسد به محوطه «خانهها». كپرها، هر كدام، ٤، ٥ متر از هم فاصله دارد. هر كپر، يك خانه. خانه كه، يك نيمكره از جنس تن نخل، آلونكي با ارتفاع يك و نيم تا دومتر و مساحت١٢متر كه در هر طرفش بنشيني و بچرخي، تابستان باشد، هواي «داغ» ميريزد روي سرت و زمستان باشد، سوز سرد از روزنههاي چوب و سَعَف (برگهاي نخل) به هم بافته شده ميخزد و دور تنت چنبره ميزند... روي كاغذ چرك پوسيدهاي كه نقش شناسنامه را بازي ميكند، تاريخ تولد خيري سال ١٣٥٣ است. خيري ٢ بچه دارد. بچهها تا كلاس ششم توي مدرسه كپري روستا درس خواندند و شوهر خيري پول نداشت براي خوابگاه مدرسه شهر ٤٠٠ هزار تومان شهريه بدهد. بچهها، ماندگار كپر و دره شدند. اينجا فقط همين است، كپر و خاك. كپر و فقر.
«اون خونه عروسمه.»
«عروس»، همسر دوم شوهر خيري است. ٤ سال قبل، شوهر خيري رفت روستاي همسايه، زن گرفت. خيري، عروسي هم رفت. فردا كه شد، شوهر با نوعروس آمدند توي كپر سه متر آنطرفتر. كل صورت خيري، كف دست جا ميشود. از فاصله نزديك، بوي لباس چرك و تن نشُسته ميدهد. شال خاكستري نيم پاره را محكمتر دور سر و گردن ميپيچد از سرماي باد.
«توي اين كپر كه هيچي نيست.»
كف كپر، خاك سفت با يك لا زيلوي سورمهاي فرش شده. كپر با لامپي كه از وسط سقف آويزان شده، روشن ميشود. در اين روستا، تنها وسيله برقي، همين لامپ است. وسط زيلو را يك دايره بريدهاند براي منقل. آتش منقل، حيران از بادِ سرد، از دورِ تنِ كتري دود گرفته زبانه ميكشد. قابلمه كوچكي، كنار منقل است. «ناهارمان، عدسه. ما يا عدس ميخوريم، يا سيبزميني، يا آب داغو (آب مخلوط با روغن و پياز داغ كه با نان ميخورند) .»گوشه كپر، چند دست رختخواب، نامرتب و بيسليقه روي هم تلنبار شده. يك كيسه زباله سياه، گوشه ديگر كپر است. اضافه چند تكه لباس از كيسه بيرون پريده. به ديوار كپر، عكس دو هنرپيشه زن هندي آويزان كردهاند، عكسهاي بريده شده از مجله. زنهاي توي عكس خوشگلند. موهايشان سياه و شفاف است. سورمه كشيدهاند و گوشواره به گوش دارند و گردنبند به گردن. زنهاي توي عكس، خوشبختند. زنها لبخند زدهاند. از آن لبخندهايي كه دندانهاي آدم، رديف و سفيد ميافتد بيرون. تاج تمام دندانهاي خيري، از بيخ سياه شده.
اينجا گوشت ميخورين؟
- (ميخندد) گوشت چيه؟
از داخل دره كه بالا را نگاه كني، جاده را نميبيني. دره آفتاب نميگيرد. داخل كپرها سرد است و بوي نا و خاك ميدهد.
وسايل خودت كجاست؟
- وسايل چيه؟
بالاخره هر زني براي خودش يه وسايلي داره. لباسات، كفش، روسري؟
- (ميخندد) ما اينجا هيچي نداريم.
هيچي يعني چي؟ شما مهموني نميرين؟ لباس نميخرين؟ براي عيد و سال نو؟
- (ميخندد. اينبار اين خنده، خنده تمسخر است.) مهموني يعني چي؟ عيد چيه؟ من كه بدبختم، چه فرقي ميكنه عيد باشه يا يك روز ديگه؟
كل دارايي شوهر خيري ١٥ راس گوسفند است و دو كپر. وضعيت تمام ساكنان ماه مانك مثل خانواده خيري است. پاي گوشت و خيلي چيزهاي سادهتر از گوشت به اين روستا نميرسد. تمام اهالي، با يارانه زندگي ميكنند. چند راس دام نحيف و رو به موت، تمام سرمايه خانوادههاست. روستا آب لوله كشي ندارد و زنهاي روستا، براي شستن ظرف و لباس بايد بروند كنار رودخانه پشت كوه. از آب همان رودخانه هم ظرفهايشان را پر ميكنند براي خوردن و غذا پختن. روستا حمام ندارد و اهالي روستا، براي حمام ميروند كنار همان رودخانه پشت كوه. روستا دستشويي ندارد و اهالي روستا براي قضاي حاجت بايد بروند... ميروند پشت كوه، گوشه زمين را چال ميكنند، زير سقف آسمان ادرار و مدفوع ميكنند بدون آنكه آبي براي شست و شو داشته باشند. اگر در طول روز، يا شب و دير وقت، مريض بشوند و دردي بگيرند، هيچ كس باخبر نميشود. مگر اينكه خودشان را تا بالاي جاده بكشند تا اگر ماشيني رد شد، آنها را به نزديكترين خانه بهداشت روستايي برساند. نزديكترين خانه بهداشت، ٢٥ كيلومتر دورتر است. نزديكترين بيمارستان، ١٥٠ كيلومتر دورتر. «هر وقت يارانه بدن، ما هم ميريم شهر. (شهر، يعني قلعهگنج. خيري تا به حال دورتر از قلعهگنج نرفته.) وقتي ميريم شهر، پيش همون يارو كه يارانه مان ميده، گاهي ماست ميخريم. ماست تنها چيزيه كه غير از عدس و سيبزميني ميخوريم...»
«مارز»؛ دهستاني در ١٠٠ كيلومتري شهرستان قلعهگنج؛ جنوبيترين بخش استان كرمان كه ٤٠ روستا دارد. روستاهايي كه تعداد خانوارش از ١٠٠ و ١٥٠ و ٢٠٠ بيشتر نميشود. مارز يعني مرز. مرز به معناي بن بست و پايان. مرز سه استان؛ كرمان، هرمزگان، سيستان و بلوچستان. وارد محدوده جغرافيايي مارز كه بشوي، وارد محدوده فقر شدهاي. هر چه پيش بروي، به اوج و انتها نزديكتر ميشوي. اوج فقر، انتهاي فراموشي. در مارز، ٦٥٠ خانوار (٣٢٠٠ نفر) ساكن هستند كه از اين تعداد، ١٥٠ خانوار، مددجوي كميته امداد و مستمري بگيرند؛ درآمد ماهانه بيش از ٩٠ درصد ساكنان اين دهستان؛ اگر مددجوي امداد و مستمري بگير نباشند، يارانه ٤٥ هزار و ٥٠٠ توماني دولت است. مارز، از ماه مانك شروع ميشود و با «كَلاهُن» به پايان ميرسد. كلاهن، آيينه فقر كرمان است. روستايي كه ٨ خانوار در آن ساكنند و با نور فانوس زندگي ميكنند. غلامرضا حسن خاني؛ دستيار ويژه مديركل كميته امداد استان كرمان ميگفت: «ضريب محروميت مارز ٩ است (هيات وزيران، سال ١٣٨٨ براي مناطق محروم كشور ضريب محروميتي مشخص كرد تا اين مناطق با اولويت ضريب، در فهرست اقدامات رفع محروميت قرار بگيرند. در آن سال، شهرستان قلعهگنج، با ٣٠٠ روستاي تابعه كه ٣ درصد جمعيت و ٦درصد مساحت استان را داشت، با ضريب ٩ به عنوان يكي از مناطق در اولويت شناسايي شد.) گودال فقر مارز انقدر عميق بوده كه هر چه بريزي پر نميشه. دهستان مارز، مرز مشترك سه استان محرومه و يكي از دلايل محروميت يك منطقه، بن بست بودن اونه. مارز هم، منطقه كوهستاني غير قابل عبور و بن بسته. ١٥ ساله كه در استان خشكسالي داريم و خشكسالي تمام نخلها و باغها رو خشكانده. فاصله بين قلعهگنج تا مارز، هكتارها و كيلومترها زمين خشكيده است كه كشت هيچ محصولي در اون ممكن نيست. اون هم در منطقهاي كه شغل بيش از ٧٠ درصد مردم كشاورزي و دامداريه. استعداد مردم قلعهگنج همين بوده چون در اين منطقه كارخونهاي نيست. تمام منطقه هم كوير و خاك سرد سخت بيبار، و همين وضع، شرور توليد ميكنه و خشونت و نفرت ايجاد ميكنه.»ماه مانك را كه پشت سر بگذاري و بروي در مسير «بن بست»، هر متر كه چرخهاي وانت ميچرخد و راه پيش ميبرد روي آسفالت وصلهدار جادهاي كه از ١١ سال قبل، وعده يكدست كردنش را داده بودند، اين حس با صداي چرخيدن چرخها همراه ميشود كه داري به سمت چيز بدتري ميروي. فاصله ماهمانك تا روستاي بعدي و بعدي و بعدي، تا چشم كار ميكند نخلهاي خشك و بيبر است، سنگ است و كلوخ و زمينِ خشكِ عزادارِ بيآبي. تا چشم كار ميكند، صخرههاي زاويهدار و خشنِ بيمِهر. خاك از بس آفتاب خورده، سفيد شده، پير شده. از كيلومتري نامشخص، جاده تمام ميشود. جاده ديگر نيست. انگار در يك معبر مالرو، كوه را خرد كردهاند ريختهاند وسط معبر. ٣٠ كيلومتر راه، فاصله آخرين روستاهاي جنوب كرمان تا قبل از ديوار كوه، راهي است مفروش با قلوه سنگ. چرخهاي وانت، در اين مسير فراموش شده، ثانيه به ثانيه و سانتيمتر به سانتيمتر، كند و سنگين، ميچرخد و وانت در هر ربع دور چرخش چرخ، روي دست اندازي متشكل از قلوه سنگها بالا و پايين ميشود و از جا ميجهد. در همين مسير، به خوبي ميشود معناي فراموش شدن را فهميد. هر دقيقهاي كه ميگذرد، وضوح اين معنا بيشتر ميشود. وقتي به روستاي «ناهوگان» ميرسيم، انگار روستا را با فقر آبياري كردهاند. روستايي در ١٠٥ كيلومتري قلعهگنج كه در گذشته نه چندان دور، سايه بر سر رودخانهاي داشت و همسايه مراتع سرسبزي بود و محصول درختان نخل روستا، سفرهاي رنگينتر از چيدمان محقر نان خشك و كشك فراهم ميكرد. امروز، نخلها از بيآبي خشكيده و مرتع، جاي خود را به تيغ و خار سپرده و ديوارهاي صله بسته دره، گواه منصفي است بر اينكه رودي كه ديگر زلال هم نيست، فقط آنقدر ورودي و خروجي دارد كه به درد شستن كاسهاي و پيراهني بخورد و آب شرب و شست و شوي ١٥٠ نفر آدم را تامين كند.
١٥٠ نفري كه هويتشان هم سرگردان شده با سياستهاي بيمنطقي كه از دهه ٨٠ به اسم «كپرزدايي» اجرا شد اما تنها ثمرش براي اين آدمهاي فقرزده، بار سنگين اقساط ماهانه ١٠٠ هزار توماني و ١٥٠ هزار توماني غير قابل پرداخت و سبز شدن سازههاي آجري و سيماني بدقواره ناتمام، كنار كپرهاي فرسودهشان بود. امروز، فضاي «ناهوگان» كه به ماحصل شتابي براي بيتوته زودگذر شبيهتر است تا روستايي ريشهدار، تراكم ناموزون و فشرده حصير و آجر و سيمان است كه حتي نفس كشيدن را هم دشوار ميكند وقتي آدمهاي روستا، براي پيدا كردن جاي پا در اين بيقوارگي، ترجيح ميدهند جلوي كپرهايشان زمينگير شوند با صورتهاي استخواني و چشمهاي گود افتاده و نگاههاي بيروح و شكمهاي گرسنه و دستهاي خالي... كدخداي روستا (تنها فرد ديپلمه روستا) ميگفت: «اينجا ٢٤ خانوار - ١٥٠ نفر - زندگي ميكنن كه ٥ خانوار، بيسرپرستن و يك خانواده هم شناسنامه نداره. شغل اهالي، قبلا دامداري و كشاورزي بود. تمام زمينهاي اطراف، باغ مركبات بود و مرتع سبز بود. روستا از ٢٣ سال قبل گرفتار خشكسالي شد و رودخونهها خشكيد و نخلها از بيآبي سوخت. اگه هم باروني بياد، سيل ميشه و رودخونه، زندگي مردم رو با خودش ميبره. تنها درآمد مردم، يارانه است و فروش حصير (حصيرهايي كه به عنوان زيرانداز استفاده ميشود) . براي حصير هم، ١٠ نفر، ٢٠ نفر ميرن دامنه كوه، ٤ روز، ٥ روز طول ميكشه تا داز (نخل ايراني) و پيش (برگ درخت خرما) پيدا كنن و با داس ببرن و بيارن. زن و بچه ٥ روز مينشينن و با همين گياه، حصير ميبافن و هر حصير رو ٤ هزار تومن ميفروشن. قيمت يك كيسه ٤٠ كيلويي آرد ٥٠ هزار تومنه. توي كپرها رو نگاه كني، نيم كيلو آرد نيست، سيبزميني نيست، عدس نيست، نون و گوشت نيست. آخرين بار ٥ ماه قبل بود كه مردم اينجا گوشت خوردن. يك نيكوكار تهراني پول گوسفند داده بود و وقتي گوسفند رو كشتن، به هر خانواده ٣٠٠ گرم گوشت رسيد. هيچ خونهاي حموم و دستشويي نداره. همه زير خط فقرن. همه سوءتغذيه دارن و گرسنه ان. خانوادههايي در اين روستا هستن كه شايد در روز، بيشتر از چند تا خرما براي خوردن نداشته باشن كه اونم بايد تصميم بگيرن، اون چند تا خرما، ناهارشون بشه يا شام. از اين روستا كسي دانشگاه نرفته. از اينجا تا نزديكترين خانه بهداشت ٤ كيلومتر راهه كه اورژانس و آمبولانس هم نداره. اگر مردم كارشون به بيمارستان بكشه، يا بايد برن كهنوج (١٨٠ كيلومتر فاصله) يا جيرفت (٢٩٠ كيلومتر فاصله) . پارسال يك بچهاي رو عقرب زد و چون راه دور بود، بچه به دكتر نرسيد و مرد. »بختِ نحسِ مارز را با فقر بستهاند. مرز سه استان، يكي از ديگري مفلوكتر. هرمزگان، گرفتار قاچاق كالا و سوخت و مواد مخدر، سيستان و بلوچستان، گرفتار قاچاق سوخت و مواد مخدر و انسان، كرمان، شاهراه عبور كاروانهاي قاچاق. دو روز قبل از آنكه به كرمان عازم شويم، اشرار مسلح با نيروهاي انتظامي جنوب كرمان درگير شده بودند و هم شرور كشته شد و هم مامور، شهيد...
ديروز، يك كودك يك سال و ٧ ماهه در «رايِن قلعه» مرد. علت فوت؛ اسهال شديد. مادر كودك پول نداشت بچه را دكتر ببرد. نزديكترين بيمارستان، ٢٠٠ كيلومتر دورتر از روستا بود. ديروز، بچه را با وانت به درمانگاه رساندند... بهورز راين قلعه يادش نميآيد در اين ١٠ سال، نوزادي سنگينتر از ٢ كيلو و ٤٠٠ گرم در اين روستا به دنيا آمده باشد. (بنا بر معيار وزارت بهداشت، تولد با وزن كمتر از ٢ كيلو و ٥٠٠ گرم، غير طبيعي و نشانه سوءتغذيه شديد مادر در دوران بارداري است) .
تازه راين قلعه اين اقبال را داشته كه با ١١٧ خانوار، روستاي قمر باشد (به دليل تعداد خانوار و موقعيت جغرافيايي) و ٧ روستاي پس و پيش، تابع. اما در همين روستاي قمر، در چند ماه گذشته، ٣ مورد بارداري، به دليل فقر آهن و سوءتغذيه مادر، منجر به سقط شده و يك مورد، منجر به مرده زايي با اين ضميمه كه در اين روستا، مادران دچار سوتغذيه، نوزادان دچار سوءتغذيه به دنيا ميآورند فراوان. «اينجا آب لوله كشي نداره. خونهها حموم نداره. شايد ١٠ تا خانواده حموم داشته باشن. خيرين براي روستا حموم عمومي درست كردن و اونم آب نداره. مردم بايد برن لب رودخونه، آب رو بريزن توي ديگ تا گرم بشه و اونجا كنار رودخونه خودشون رو بشورن. پنج شنبه جمعهها، كنار رودخونه ميبيني كه داخل اين حلب روغنها آب ريختن و بچههاي كوچولو رو توي حلب ميشورن. شايد ٤ تا خانواده دستشويي داشته باشن. همه ميرن توي صحرا. ميرن توي بيابون كه آب هم نيست. به خاطر همينه كه اسهال ميگيرن. فقر آهن خيلي زياده. بيماريهاي پوستي خيلي زياده. سرماخوردگي و آنفلوآنزا خيلي زياده. بيشتر خانوادهها لباس گرم ندارن. لباس گرمشون كجا بود؟ جورابشون كجا بود؟ كلاهشون كجا بود؟
مردم، درآمدي ندارن، فقط با يارانه زندگي ميكنن و پول يارانه هم فقط به يك كيسه آرد ميرسه و چند قلم مايحتاج اوليه. قبلا درخت خرمايي بود و مردم خرما ميفروختن ولي خشكسالي شد و درختا خشكيد و ديگه همون خرما رو هم ندارن. بچههاي اين روستا خيلي روزا بدون صبحانه ميرن مدرسه چون پول يارانه به تجملاتي مثل چاي و عسل و پنير نميرسه. صبحانه كجا بود؟ يه تيكه نون خشك، اونم اگه بتونن، ميدن دست بچه. همون، ناهار و صبحانهشه. خانوادههايي اينجا هستن كه حتي براي شام شب هم چيزي ندارن. خانوادههايي هستن كه زودتر از يك ماه، آردشون تموم ميشه و پولي هم براي خريدن آرد ندارن و ميرن اين خونه و اون خونه براي يك كاسه آرد. همسايه مگه چند بار ميتونه كمك كنه؟ وقتي آرد ندارن، يعني نون خالي، نون خشك هم نميتونن بخورن. اغلب بچهها با دمپايي پلاستيكي ميرن مدرسه چون خانواده نميتونه براي بچه كفش بخره. شايد سالي يك بار، يك خير گوسفند بكشه و به روستا برسونه وگرنه گوشت گير اين مردم نمياد. اينجا غذاي خيلي خيلي خوب، كشك و پياز داغه. خيلي خانوادهها همين رو هم ندارن كه بخورن و شب، گرسنه ميخوابن. ما به شهر هم گفتيم، اومدن و شرايط مردم رو ديدن. تنها كاري كه از دستم براومد اين بود كه زنهاي باردار رو به مركز بهداشت معرفي كنم تا هر دو يا سه ماه يكبار، يك سبد غذايي بهشون بدن. كميته امداد هم براي بچههاي زير ٥ سال سالي ٤ بار سبد غذايي ميده. از كل خانوادهها، شايد ٤ خانواده باشن كه وضعشون، فقط كمي بهتر از بقيه است.»براي بهورز روستا كه بومي منطقه است و با احوال همسايهها آشنا، سوالهاي من عجيب و خندهدار است. عجيب و خنده دار... . «تفريحشون كجا بود؟ بدبختا نه تفريحي، نه مسافرتي، هيچي ندارن. خيلي هاشون حتي قلعهگنج رو هم نديدن. هفتهاي يك بار ميرم خونه هاشون براي مراقبت مالاريا و ميبينم چه وضعي دارن. من دايم بغض توي گلومه. وقتي اينا رو، شدت فقرشون رو ميبينم، هميشه بغض توي گلومه. »
اون بچه، فقط از اسهال مرد؟
- (مكث ميكند) اون از فقر مرد.
فاصله آخرين روستاها، يك نمايش تلخ از شيطنت طبيعت است. وانت در بستر رودخانه خشكيده، روي امواج قلوه سنگها پيش ميرود. به ندرت ميشود ديد گودالي به وسعت يك قرص نان، اين اقبال را داشته كه آب را در خود حبس كند. رد كهنه گذشتههاي پرآبي رودخانه، صفحات تاريخ را تداعي ميكند. كارمند فرمانداري ميگويد شمال استان، بايد حداقل ١٠٠ متر چاه بزنند تا به آب برسند. ميگويد بارش سالانه كمتر از ١٠٠ ميلي متر، يعني خشكسالي. جنوب كرمان، ٢٠ سال است كه ١٠٠ ميلي متر بارش را به خود نديده. سال گذشته، كل بارش قلعهگنج يك ميلي متر بود. استاني كه به رايحه صيفي و عطر مركبات و نخل پرغرور و دام پروار شهره بود، حالا موت منابعش را سند ميزند. گفته بودند شهرستان قلعهگنج ٧٥ هزار نفر جمعيت دارد. كارمند فرمانداري ميگويد فقر، حداقل ١٥ درصد اين جمعيت را زمين گير كرده است.
بچهها، كجا بازي ميكنين؟
- (٧ پسربچه دستشان را رو به دامنه كوه ميگيرند. رو به زمين ناهموار خشك.)
شما همه تون دوچرخه دارين؟
- (فقط يك كودك دستش را بالا ميبرد.)
مبلغ مذهبي، داخل مسجد روستا براي مسوولان كميته امداد از مشكلات «نَمگاز» ميگويد. از اينكه مردم آب تصفيه شده ندارند، برق ندارند، حمام و دستشويي ندارند، مدرسه روستا بخاري ندارد، مردم شغل ندارند، درآمدي جز يارانه ندارند. پول قبض برق ندارند و برق ميدزدند. مرد، شيلنگ سياه رنگي را كه مثل مار، در دامنه كوه پيچ خورده و در گودي پشت روستا گم شده و از پشت مسجد سر در آورده، نشان ميدهد. «آب آشاميدنيمون از اين شيلنگ مياد. شيلنگ رو از رودخونه كشيدن تا اينجا. وصلش كردن به دينام و آب رودخونه ميريزه توي اون حوضچه. (حوضچه كوچك پشت ديوار مدرسه را نشان ميدهد.) آب هم پر انگل و ميكروبه. هر چي انگل توي اون آب هست توي شكم اينا هم هست (به پسربچهها اشاره ميكند.) نخلا رو ميبيني؟ (خرماهاي خشكيده بر سر شاخه نخلهاي سياه از بيآبي، زار ميزند) اون خرما رو ديگه گوسفند بايد بخوره. درخت انقدر بلنده، كسي نميتونه بره بالا. خوزستان مردم امكانات دارن. پَروَند (كمربند ايمني) ميبندن به خودشون، ميرن بالاي درخت، اگه دستشون ول بشه، كمربند نگهشون ميداره. اينجا هيچي نيست. الان دو سه نفر داريم توي اين روستا كه از بالاي نخل افتادن و كمرشون شكسته.»
مگه دكتر نمياد اينجا؟
«دكتر ماهي يك بار مياد. اونم اگه بهداشت مجبورش كنه. اگه مريض بشيم بايد بريم راين قلعه. چند وقت پيش بچه مو عقرب خورد (عقرب نيش زد) ماشين دربست گرفتيم، تا رسيديم قلعهگنج، بچه سه ساله كف بالا ميآورد. هوا كه گرم بشه، اينجا پر از عقرب و ماره.»مردهاي نمگاز بيكارند. اگر كسي توانسته، آشنايي جور كرده و راهي بندر (بندرعباس) شده براي كارگري در اسكله. سه ماه، ٤ ماه باربري، يك ميليون تومان مزد، دوباره بيكاري تا وقتي يك كشتي چيني يا اوكرايني در بندر لنگر بيندازد. پسربچهها كه فقر را بهتر از الفباي فارسي ميشناسند، با قدرشناسي كودكانهاي كه در بازتاب مردمكهايشان مصور ميشود، آرزوهايشان را به آينده نمگاز گره ميزنند.
- من ميخوام وكيل بشم. وكيل همهاش توي دادگاه و دادسراست و به درد مردم ميرسه. ميخوام وكيل بشم براي حمايت از مردم نمگاز.
- من ميخوام مهندس برق بشم براي خونه مون برق بيارم.
- من ميخوام مهندس ساختمون بشم سقف خونهمون رو درست كنم.
مدرسه روستا ٦ كلاس بيشتر ندارد. پسربچهها، براي كلاسهاي بالاتر بايد بروند قلعهگنج. ميروند خوابگاه شبانهروزي كميته امداد. مثل همان پسرهايي كه الان در خوابگاه هستند. پسرهايي كه وقتي كودك بودند، با «هيچ» قد كشيدند و امروز، حسرت تلخ داشتن يك تلفن همراه ٨٠ هزار توماني، به دليل فقر پدر به دلشان سنجاق شده است. پسرهايي كه تا قبل از آمدن به اين خوابگاه، تا سن ١٥ و ١٦ سالگي، از روستايشان پا بيرون نگذاشتند. از ٢٤ پسر ساكن در اين خوابگاه، فقط ٣ نفر تا قلعهگنج رفته بودند. باقي، خانواده پولي براي كرايه راه از روستا به قلعهگنج نداشت. هيچ كدام از اين پسرها، در مدت زندگي در روستا و با خانواده، مسافرت نرفتند. براي خانواده اين پسرها، مسافرت، به اندازه گوشت، دست نيافتني بود. هيچ كدام از اين پسرها به ياد نداشتند كه تا آن روزهاي واپسين پاييز ٩٥، بيشتر از ٥ هزار تومان «پول تو جيبي» ماهانه از پدر گرفته باشند. اين پسرها فقر زمخت و بيانعطاف را خيلي خوب ميشناختند و دليل فقر مفرط خانواده را بيسوادي و بيكاري و خشكسالي ميدانستند و سرشكستگي مرد خانه از دستهاي خالي را درك ميكردند اما اين غرور در نگاه شان پا گرفته بود كه «اين وضع» را تغيير دهند... مرد، پسر عقرب خوردهاش را به بغل گرفت و به دامنه خشك كوهپايه خيره ماند. «وقتي هواي نمگاز خيلي سرد ميشه، ماشيني هم نمياد كه آذوقه بياره. اونوقت اينجا آرد تموم ميشه. سيبزميني هم تموم ميشه. آب رودخونه هم يخ ميزنه. گرسنگي براي ما، خاطره نيست. ما هميشه گرسنهايم. ولي گرسنگي توي سرما خيلي سخت تره. خونهها سرده، شكما خاليه، همه روستا اينطوريه، همه مون مثل هم... .»
در سرشماري منابع طبيعي دهه ٧٠، وسعت مراتع شهرستان قلعهگنج ٥٠٢ هزار هكتار برآورد شده كه امروز از اين وسعت، تقريبا چيزي باقي نمانده. كارمند فرمانداري ميگفت آنچه به اسم مرتع بوده، در اين سالها بر اثر بيآبي و خشكسالي، صفر شده. جنوب كرمان از بارش بيخطر خبري نيست. باران، روي خاكِ داغ ديده سيلاب ميسازد و زمينهاي باير را آسيبپذيرتر ميكند. سنگ چينهاي فاصله روستاهاي قلعهگنج، راوي روزگاران رونق اين خطه است.
شما چند وقت در روستاي نمگاز مبلغ مذهبي بودين؟
- ٤٥ روز.
مبلغ مذهبي ساكن قم، روستاهاي محروم قلعهگنج را داوطلبانه انتخاب كرد. مواجهه با شدت فقر ساكنان نمگاز، يادآوري برخي لحظهها، جملات مبلغ مذهبي، مكث، زياد داشت. «اين مردم مشكلات اقتصادي داشتن. آب لوله كشي نبود و خانوادهها بايد ميرفتن از سر چشمه آب ميآوردن. حمام براي نظافت نداشتن. اونجا زمينهاي حاصلخيز بود ولي سرمايهاي براي كشاورزي نداشتن. ٢٠ كيلومتر جاده خاكي بود. اونم نه خاك صاف. جاده پر چاله كه ماشين له ميشد تا برسه به روستا. مردم شغل مناسبي نداشتن. به دليل همين مشكلات، از روستا رفتن و جمعيت از ١٠٠ خانوار رسيد به كمي بيش از ٧٠ خانوار. شغلي نبود. اوني هم كه ميرفت بندرعباس براي كارگري، حقوقش رو ٣ ماه، ٤ ماه بعد ميدادن. من سعي ميكردم مشكلات رو حل كنم ولي سطح زندگي مردم خيلي پايين بود. خيلي از خانوادهها فقط با يارانه زندگي ميكردن. همه شون زير خط فقر بودن. شوراي روستا براي من تعريف كرد يكي از اهالي اومده بود گفته بود ديگه پول ندارم آرد بخرم. آرد نباشه، نون ندارم بخورم. كمبود مواد غذايي، مشكلات زيادي براشون ايجاد ميكرد. غذاشون خيلي ساده بود مگه اينكه مهمون داشتن. كشك رو با ماست و روغن قاطي ميكردن و اين غذاشون بود. چيزي كه ما هيچوقت نميخوريم. خونههايي كه به عنوان مسكن مهر براشون ساخته بودن، هيچ خانوادهاي قسطش رو نداده بود چون توانش رو نداشتن. دايم هم از بانك تلفن ميزدن كه بيايين قسطتون رو بدين و اينا ميگفتن ما توان نداريم و بيايين خونهها رو خراب كنين. آرزوشون اين بود كه يارانه رو واريز كنن كه اينا بتونن برن قلعهگنج يك خريدي بكنن. اين تنها تفريحشون بود. اونا ميدونستن كه داشتن پارك محاله، ولي به حداقلها اكتفا كرده بودن. آرزوشون داشتن آب لوله كشي بود كه خانواده توي سرما مجبور نشه بره توي چشمه ظرف بشوره يا حمام كنه. آرزوشون اين بود كه جادهاي كه به روستا ميرسه، حداقل صاف باشه. ما وقتي اينها را ميشنيديم، درسته كه بدتر از اينجا هم ديده بوديم، ولي برامون عجيب بود كه داشتن آب لوله كشي مگه ميشه آرزو؟ براي ما خانه عالِم درست كرده بودن كه حمام و دستشويي داشت. گاهي مياومدن و ميگفتن حاج آقا، اجازه ميدي از حمامتون استفاده كنيم؟ چطور ميتونستي بگي نه؟ وقتي ميدونستي كه اگه اينجا حمام نكنه بايد بره كنار رودخونه، با اون آب سرد خودش رو بشوره، بچهاش رو بشوره...»كوه، مثل يك ديو، سرجايش نشسته. ستبر، ترسناك و غير قابل نفوذ. فقط كاروانهاي قاچاق، زبان ديو را بلدند. همانها كه افت و خيزِ تنِ ديو را با قاطر و شتر بالا و پايين ميروند تا بار مرگ را به مقصد برسانند. نشتي بار، در قلعهگنج رسوب ميكند و شعباتش تا روستاها، تا همان خانهها و كپرهاي فقر زده هم ميرسد. كارمند فرمانداري ميگفت قلعهگنج و روستاهايش، فقط با ترياك خو دارند. ترياك، فقر را، بيكاري و جاي خالي حداقلهاي زندگي را از يادشان ميبرد. ميگفت دور بودن از مركز استان و بدي آب و هوا و نزديكي به مرز تردد قاچاق، مانع توسعه يافتگي قلعهگنج شده.
«اگه اين جاده امن و صاف و آسفالت بود، مشكلات مردم هم كمتر بود و كمتر سراغ قاچاق ميرفتن. مگه كي ميره سراغ قاچاق؟ بوميهاي همين منطقه. اگر امكانات خوب داشتن و زندگي خوب داشتن، به خاطر ٤ ميليون و ٥ ميليون تومن خودشون رو به خطر نميانداختن. سال ٧٣، كلنگ جادهاي رو زدن كه قرار بود جاسك رو به درياي عمان وصل كنه. قرار بود قلعهگنج، يك گمرك باشه براي ترخيص كالا ولي تمام برنامهها متوقف شد.»موتورسوار، سر و صورتش را چفيه پيچ كرده و در تاريكي، معبر سنگي را مثل قهرمان مسابقات موتورسواري پشت سر ميگذارد. سياهي شب كوير را سراب شعله لرزاني ميشكند. هرچه جلوتر ميرويم، سراب واضحتر ميشود. نزديكتر، سراب نيست. وسط معبر، چند زن، پيرمرد و كودك منتظر ما ايستادهاند. آتش روشن كردهاند كه در سرماي خشك كوير، يخ نزنند. وانتها كه متوقف ميشوند، از كول جاي بار وانتها بالا ميپرند تا ما را به «دَركَلات» ببرند. پشت وانت ما، يك پيرزن و پيرمرد سوار شدهاند. در تاريكي، فقط سفيدي چشمهايشان معلوم است. تاريكي، مانع ميشود كه حسرت را در چشم شان ببينيم. مانع ميشود كه ببينيم فقر سمج چطور مثل زالو به تنشان چسبيده، بخشي از پوست تنشان شده. پوستي كه ترميم و بازسازي هم نميشود... وقتي وانتها جلوي مسجد «دركلات» متوقف ميشود و پياده ميشويم، رو به نزديكترين زني كه ميبينم...
خانم، مشكل مردم اين روستا چيه؟
دهها جفت دست دورم را گرفت. صورتها گم شد، فقط دستها و دهانها را ميديدم. حرف همديگر را قطع ميكردند، صدايشان را بالا ميبردند، همديگر را كنار ميزدند، هر كدام فكر ميكرد درد مهمتري دارد.
- شوهرم جفت پاهاش از زير زانو قطعه، معلوله.
- بچه من مشكل قلبي داره.
- بيا خونه ما ببين كه دروغ نميگم.
- پدرم مريضه، پول نداريم ببريمش دكتر.
- بايد آب رودخونه رو با هيزم گرم كنيم. ميريم كوه هيزم جمع ميكنيم.
- كابل برق روي زمين افتاده. پايه نداره. وقتي بارون مياد، برق هم قطع ميشه.
دركلات هم مثل همسايههاي جنوبي و شمالياش. همان سرنوشت، همان حرفها، همان دردها. ٧٠ خانواده (٦٠٠ نفر) بدون آب آشاميدني، بدون شغل، بدون درآمد، بدون بيمه، بدون اميد. از مردان روستا، فقط ٥ نفر آمدهاند. دخترهاي روستا ميگويند ديگر مردي نمانده، همه رفتند بندر و برنگشتند... . در بازگشت، از روي خردههاي كوه برميگرديم. از همان جاده وصله شده. راه در تاريكي غليظ غرق شده. پشت سرمان، سياهي شب، روستاها را بلعيده. از پنجره وانت، فقط ميشود رد مبهم ستارهها را در آسمان كوير گرفت. تنها فصل مشترك ما و آن مردم گرسنه و پرحسرت، همين آسمان بالاي سر است. تنها همين آسمان به عدالت تقسيم شده.
راننده به سمت راست جاده اشاره ميكند.
- اينجا ماه مانك بود كه صبح اومديما.
شانه منتهي به دره، در تاريكي محو شده. آن تصوير تقلبي «زندگي» كه صبح ديديم، هيچ انعكاسي در جاده ندارد. انگار دره، مرده با هرآنچه درش بود. ذرهاي نور كه از زندگي در آن مغاك نشانه بدهد، دريغ از يك كورسو از حيات. انگار مرگ روي سر جاده و متعلقاتش باريده. ما؛ «دولتيها»، ١٢ ساعت قبل همين جا توقف كرديم. اگر راننده نميگفت، ماه مانك روي جاده چشممان وجود خارجي نداشت و يادمان نميماند كه صبح، همين جا بود كه حسرت خيري، شد ذرهاي از دود اگزوزها و دست خالي رهايش كرديم. يادمان هم نميماند ١٢ ساعت قبل، همين جا آدمهايي را ديديم كه تنها سهم شان از اين دنياي بدون آغاز و پايان، كپرهاي كهنهاي بود كه در ٢ متر ارتفاع و ١٢ متر مساحت خلاصه ميشد. آدمهايي كه حضورشان، اشك و دَم شان، هيچ گوشهاي از اين دنيا را تكان نميداد. هيچ كسي را تكان نميداد. راننده كه گفت، به ٦٠ ثانيه هم نميرسيد اينكه فكر كردم «الان خيري چه ميكند؟ عدس ميپزد يا آب و پياز داغ تنگ هم ميزند يا مثل آن به صفر رسيدههاي ناهوگان و راين قلعه و نمگاز، با شكم خالي سر بر زمين سفت گذاشته؟ اصلا خيري به دولتيها فكر ميكند؟»