ایشان بغض زده وبا گریه می
گفت آقا، چند روز قبل از این اتفاق برای کاری مرا به اتاقشان خواستند. وقتی
کار انجام شد از من سوالی کردند و گفتند: آقای سعیدیان راستش را بگو چه
خواسته ای از خدا داری؟ گفتم: آقا الحمدلله در زندگی ام مشکلی ندارم فقط
آرزویم این است که شبی و تبی از دنیا بروم و محتاج کسی نباشم که مرا
نگهداری کند. آقا تا این سخن مرا شنیدند قطرات اشک در چشمشان پدیدار شد و
بعد دستشان را بلند کرده و گفتند: خدایا من هم، همین مرگی را که آقای
سعیدیان از تو خواسته، درخواست می کنم.