پس از حادثه هفته پیش، ساختمان پلاسکو خیلی از کسانی که در بافت قدیمی و ساختمانهای فرسوده تهران کار و زندگی میکنند، نگرانند. درست مثل سعید و تعدادی از همکارانش. ساختمان 16 طبقه پلاسکو کمر خم کرد، اما این حادثه هشداری شد برای خیلیها. حالا چقدر این هشدارها جدی گرفته میشود و این نگرانیها چقدر منجر به تغییر میشود، کسی نمیداند.
سعید مغازه محصولات آرایشی- بهداشتی دارد، چند قدمی بیرون میآید و انتهای راهرو را نشانم میدهد؛ داربست زدهاند و گونیهای آبی، دور تا دور داربستها را پوشانده. نم سقف از همانجا که ایستادهام کاملاً پیداست. عابران بیخیال از زیر داربست میگذرند. این قسمت بازار به قول کسبه بیش از 150 سال قدمت دارد؛ بازار حراج که همه جور کالایی در آن پیدا میکنی.
پسر جوان دیگری که خودش را حسین معرفی میکند، حالا به جمع ما اضافه شده تا درباره وضعیت به قول خودش افتضاح بازار بیشتر برایمان بگوید. پارچه فروشی دارد. مغازهاش از بالا تا پایین پر است از پارچههای کت و شلواری مردانه: «ته بازار، گونی و داربست زدهاند که یک وقت نیاید پایین. این بار دوم است. یک بار قبلاً پایین آمده. هیچکس هم مسئولیتش را گردن نمیگیرد؛ نه شهرداری نه هیچ جای دیگر. جالبش اینکه خودمان هم اگر بخواهیم بازسازی و ایمنسازی کنیم، نخستین کسی که جلویمان میایستد همین شهرداری و میراث فرهنگی است. اگر بخواهیم توی مغازه خودمان یک دیوار«ام دی اف» بزنیم میآیند هزار جور جریمه میکنند. اگر بیایند خودشان بایستند بالای کار نظارت کنند، میبینند بیشتریها خواهان ایمن سازیاند. همه میدانند یک جای پر خطر کار میکنند.»
سعید هم انگار کلافه است: «این موقع سال کی بازار اینجور خلوت بود؟ میدانی چند نفر همین روزها میگویند ما مگر بیکاریم بیاییم بازار؟ خانمم همهاش خواب میبیند اینجا آتش گرفته. مدام میگویم نترس اینجا ایمن است اما خودم هم خندهام میگیرد از حرف خودم. معلوم است که اینجا ایمن نیست. اگر یک زلزله کوچک بیاید اینجا داغان میشود. همین گنبد را ببین!» گنبد نم گرفته است، مثل بیشتر قسمتهای سقف.
باز هم جلوتر میروم. مغازهدارها بعضیهایشان حسابی مشغولند، بعضیها حساب و کتابشان را مرتب میکنند و تعدادی هم مشغول گفتوگو با مشتریها هستند. پیرمرد سرش توی حساب و کتاب است: «خانم هیچ جای نگرانی ندارد، حادثه پیش میآید. خودم دیدم گاو صندوقها ذوب شدند توی پلاسکو. اینجا ولی محکم است؛ 100 سال قبل ساخته شده شوخی نیست. توکل به خدا کپسول هم داریم، بیمه هم هستیم. من که اصلاً نگرانی ندارم.»
میپرسم اما اگر خدای نکرده اینجا باشید و اتفاقی بیفتد چه؟ جان خودتان و این همه مردم؟ میگوید: «عمر دست خداست دخترم. البته اگر مجبورمان کنند، تعطیل میکنیم که درستش کنند.»
مرد میانسالی که ظرف و ظروف میفروشد، دلش حسابی پر است. ستون روبه رویش را نشانم میدهد؛ ستونی بین دو مغازه که چند بند انگشت قطر دارد: «این ستون را میبینی! چند تا گذاشته بودند که این گنبدها را نگه دارد و نریزد. ببین همه را برداشتهاند و جرزهای وسط را جایش گذاشتهاند و بعد دورش دیوار کشیدهاند. این یکی اتفاقی از دستشان در رفته. خود مغازهدارها این کار را کردهاند. البته اگر میخواستند اجازه ندهند نمیدادند، خانم این پول همه کاری میکند. قدرت پول همه را بدبخت کرده.»
مرد آدرس پاساژی را میدهد که به قول خودش یک بمب بالقوه در بازار است؛ ابتدای خیابان ناصر خسرو، همان جا که تا به حال دو بار هم آتش گرفته. میگوید، سقف گنبدیاش به خاطر آتش آسیب جدی دیده و کاملاً دود گرفته است، الان سقف کاذب زدهاند.
دو چراغ سفید رنگ بزرگ ابتدای ورودی پاساژ نصب شده، پاساژ که نه، بهتر است بگویم راهرویی که تو را به محوطه بزرگ مربع شکلی میرساند که دور تا دورش مغازه است. کنار مغازهها هم عدهای دیگر خرده فروشی میکنند. همان طور که مرد بازاری برایم توصیف کرده، سقف کاذب سفید رنگ همه جا را پوشانده. مرد زیپ فروشی میگوید قدمت پاساژ صدراعظم بیشتر از 100 سال است: «بنای اینجا خشتی است، مثل پلاسکو نیست.»
مردی از راه میرسد و چانه زدن برای خرید زیپ 2 هزار تومانی داغ میشود: «زیپ هزار تومانی هم بخوای داریم از این زیپ معمولیها.»
زل میزند به من: «ما دو بار اینجا آتش گرفتیم، دیگر از نگرانی درآمدهایم! خدا را شکر کسی آسیبی ندید اما مالی، کلی ضرر کردیم. من خودم در ورودی کرکرهای را بعد از آتشسوزی دوم نصب کردم.»
همه از بازار کویتیها میگویند، بازاری که خیلیها معتقدند در خطر است. چندین بازار با عنوان کویتیها در بازار تهران میبینیم. یکی از همین کویتیها ورودی باریکی دارد، شاید
2 متر با دیوارهای سیاه و تیره که آدم را به یک پاساژ قدیمی میرساند؛ بورس انواع تزئینات آشپزخانه و وسایل حمام و پارچه و پادری و خلاصه همه چیز.»
تا با مرد جوانی درباره ایمنی ساختمان حرف میزنم، میکوبد توی سرش: «ایمنی؟ دلت خوش است؟ کدام ایمنی؟ شبها تا صبح از ترس ریختن این ساختمانها چند بار از خواب میپرم. تازه بیشتر جنسها از مواد آتشزاست. دریغ هم از یک کپسول آتشنشانی. آنهایی هم که دارند دکوری گذاشتهاند که یک وقت جریمهشان نکنند. شارژش نمیکنند.» همکارش با خنده رو به او میگوید: «اتفاق اگر بخواهد بیفتد، میافتد؛ حتی اگر خودت را داخل گاو صندوق قایم کنی؛ ربطی به این چیزها ندارد. پلاسکو هم بعد از 500 سال یا چه میدانم 100 سال افتاد. اتفاق میافتد دیگر! از گاو صندوق قویتر دیدهای؟ توی عکسهای پلاسکو نگاه کن؛ درش نیست. البته ما بالاها را خودمان ایمنسازی کردهایم.»
لباس فروش نزدیک چهاراه گلوبندک، نگاهی میاندازد به سقف بالای سرش: «چند بار ریزش کرده، اما چکار کنم؟ من اینجا کارگرم. نه کپسول آتشنشانی داریم نه هیچ چیز دیگری. تازه اینجا فقط بحث آتشسوزی نیست، خیلیها میگویند ممکن است یکهو زمین فرو برود. صاحبکارم ساختمان را بیمه کرده ولی ما را نه.»
روسری فروش پاساژ رضا از وضعیتش راضی است: «اینجا 18 سال است ساخته شده. هم محکم است، هم ایمنی را یکسره کنترل میکنیم. ما راضیایم اما داخل بازار خیلی وضع خراب است. به خدا اگر یک دیگ منفجر شود، کسی نمیتواند خاموشش کند. هیچکس هم عین خیالش نیست. همه میخواهند همین طور روزها بگذرد و برود پیکارش. هر چند کسب و کار هم از رونق افتاده و این هم بیتأثیر نیست. همین دیروز دوستم میگفت کلاهم هم بیفتد سمت بازار نمیروم برش دارم. تازه اینجا اگر فاجعه اتفاق بیفتد با این همه جمعیت، خدا میداند چه میشود!»
در بازار بزرگ و قدیمی تهران که قدم بزنی درست همان بر خیابان، بدون اینکه وارد حجرهها شوی، میتوانی مغازههای دودگرفته طبقه دوم را ببینی که انبار مغازههای پایینیاند. لباس، پر، خرت و پرت، لوازم بهداشتی و حتی مواد شیمیایی و... هیچکس دقیقاً نمیداند در این کارگاهها و انبارهای دود گرفته دقیقاً چه خبر است. به جمعیتی که گاه سیل میشود نگاه میکنم و تصور آتشسوزی، فرونشست، ریزش ساختمان و... این تصور از توان من خارج است. سعی میکنم حواسم را پرت کنم و مثل خیلیها به حادثهای که اتفاق نیفتاده، فکر نکنم.