تا عروسیشان چهار روز بیشتر باقی نمانده، اما دلشان خوش نیست و با اضطراب اینکه هنوز پول پیش خانهشان جور نشده، با اضطراب اینکه جهیزیهاش در خانه مادر شوهر مانده و هنوز شوق بازکردنش را تجربه نکرده، با ترس اینکه هیچ پولی برایشان نمانده و خیلی چیزهای دیگر روزها را شب میکنند... .
مریم، ١٧ ساله است با پوستی تیره و میانه بالا و ظریف، جزء دخترهایی است که میشود قشنگ صدایشان کرد، سرش پایین است و دستهایش را در هم گره کرده، آرایش ملیحی دارد؛ مثل همه تازهعروسها. حلقه سادهای هم توی دستش دارد و روسری یاسیاش را دور گردنش گره زده. همسرش هم طبقه اول مؤسسه طلوع بینام و نشانها منتظر است تا مریم حرفهایش را بزند و بروند. کارت را دستم میدهد و میگوید: «شما هم با عمو اکبر بیاین حتما، من و صابر خوشحال میشیم اگر پا به عروسی ما بذارید...»
از او میخواهم بدون سانسور از تمام روزهایش برایم تعریف کند. نفس عمیقی میکشد و میگوید: «از روزی که یادم مییاد خانهمان در شهرکی انتهای جنوب تهران بود. دو سالم بود که پدرم فوت کرد، خواهرم، چهار سال از من بزرگتر و دانشجوست و منم تا اول دبیرستان درس خواندم و بعد هم ول کردم. راستش هیچوقت علاقهای به درس نداشتم. شاید چون توی مخم نمیرفت. اونموقع به گُل اعتیاد داشتم و مغزم داغون شده بود». میپرسم چطور به گل معتاد شده و میگوید: «اسم دوستم فرزانه بود، اون گل میکشید، میآمد دنبالم و بیرون میرفتیم و به من هم میداد، میخواستم ادای آدم بزرگها را دربیارم. گل میکشیدم... تو ماشین میکشیدیم، تو اتوبان، هرجا که میشد...».
مریم از ١٠سالگی گل میکشیده تا همین هفت ماه پیش... بعد درس را ول
میکند و از همانجا زندگیاش عوض میشود. میگوید: «حتی یک شب هم از خونه
بیرون نمونده بودم. سوم راهنمایی بودم که اولین اتفاق افتاد... یکی از
دوستام اومد دنبالم و گفت بیا بریم تولد یکی از رفقام. من میدونستم مامانم
نمیذاره. قرار شد ساعت هشت شب برم و ٩ شب برگردم... ١٣ سالم بود و اصلا
مغزم کار نمیکرد... برای اولینبار بود که آنجا عرق خوردم. آنقدر عرق
خورده بودم که بیهوش افتادم و وقتی به خودم اومدم که ساعت دو نصفه شب بود.
اونجا اولینبار بود که بهم تجاوز شد...». به او میگویم تجاوز معنا و
مفهوم مشخصی دارد و او با قاطعیت میگوید: «من نمیخواستم اون اتفاق بیفته
خیلی هم جیغ زدم...». بعد از مدتی سکوت میگوید: «برای اولینبار سه شب
خانه نرفتم، خانه دوستم ماندم و همهچیز عوض شد...». مریم میگوید بعد از
مردن پدرم وضع مالیمان خوب نبود، پدرم که مرد، خانوادهاش به کلی رهایمان
کردند و مادرم ماند و کلی قرض و بدهی و بچهها. مادرم ١٤ سال آرایشگری کرد،
ولی بعدش دکتر به او اجازه کار نداد و مجبور شد مغازه را جمع کند. بعد از
آن تحت پوشش کمیته امداد رفتیم...». دوباره بعد از گفتن این خاطرات،
برمیگردد به آن سه شب اولی که از خانه بیرون زده بود، مریم ادامه میدهد:
«بعد از سه روز برگشتم خانه و بعد از یکی، دو روز، دوباره دوستم سراغم آمد.
مامانم نبود و من رفتم سراغ کمد مادرم که داخلش یک کیف مشکی داشت که همه
مدارکش داخلش بود، دیدم داخل کیف کلی پول گذاشته. کلی تراول چک که مال قسط و
اجاره خونه بود، اصلا باورم نمیشد. هر روز یکی، دو تا تراول از توی کیف
کش میرفتم، آنقدر پول برداشتم که تمام شد. پولها را میبردم و خرج
رفقایم میکردم. میرفتیم خرید میکردیم و همینجوری خرج شد. مامانم که
نسبت به این کارها واکنش نشان میداد، عصبیبازی درمیآوردم، شیشههای
اتاق رو پایین میآوردم. این بساط من بود... یک روز صبح که بیدار شدم، دیدم
یک خانم چادری بالای سرم ایستاده، هاج و واج نگاهش کردم که گفت پاشو جمع
کن... حسابی ترسیده بودم و زن گفت لباسهات رو عوض کن. وقتی رفتن اتاق
کناری دیدم مامانم دارد با یک پلیس حرف میزند، دستبند به دستم زدند و به
مرکز امنیت محله رفتیم. درواقع با شکایت خانواده، میهمان کانون اصلاح و
تربیت شدم... شش ماه کانون بودم، شهر زیبا را دیدم و بعد از صحبتهای
مددکارم با مادرم، او راضی شد بیاید دنبالم و به خانه برگردم...».
مریم
پس از کمی مکث دوباره میگوید: «شهر زیبا هم زندان بود، کار خاصی نمیشد
بکنم، تا اینکه دوباره برگشتم سراغ زندگی... با چندتا از بچههای کانون هم
رفیق شدم و خوردیم به پست هم. دوباره خیابانها را بالا و پایین میکردم،
گل میکشیدم، زندگی عوض نشد. یادم میاد با این دوستم که از شهر زیبا آزاد
شده بود با دو تا برادر دوقلو دوست شدیم که هر دو ساقی مواد مخدر بودند،
برایمان گل میآوردند و فقط گل میکشیدم. مدتی هم گذشت و یک روز تولد یکی
از دوستانم، به خانهاش رفتیم، همه مست بودیم و گل کشیده بودیم... بعد از
یکی، دو ساعت، مأمورها ریختند، من فرار کردم و به خانه همسایه طبقه بالایی
خانه دوستم رفتم. آنها هم به مادرم خبر دادند و من میدانستم مامانم دوباره
تحویل پلیسم میدهد، به هر ترفندی بود فرار کردم و توی راه سوار اولین
ماشینی شدم که جلویم ترمز کرد. او هم ساقی گل بود و قرار شد با هم برویم
دماوند تا آنجا گل بفروشد. رفتیم دماوند و یک پلاستیک گل برایم آورد.
اینطور بود که مدتها با او دوست شدم، اسمش هرمز بود، بعد از چند وقت پلیس
ماشین هرمز را توقیف کرد و ما رفتیم سراغ دزدیدن ماشینهای سبک و ارزان
شبیه پراید. من هم دو، سه جا باهاش میرفتم. یادم میآید میرفتیم شمال و
یک پراید رو نشون میکردیم، پراید درش راحت باز میشد. ماشین رو از شمال بر
میداشتیم و میرفتیم تهرانپارس، توی تهران ولش میکردیم و یک ماشین از
تهرانپارس برمیداشتیم و میرفتیم دماوند. ماشینها را جز یک بار نفروختیم،
ماشینی که فروختیم یک پراید مشکی بود که همه وسایل و مدارکش توی داشبورد
بود، ماشین را فروختیم و پولش را خرج کردیم... . اما بیشتر وقتها یک ماشین
بیشتر از دو روز دستمان نمیماند». اما ماجرا به همین منوال پیش نمیرود و
مریم دوباره راهی زندان میشود، او ادامه میدهد: «هرمز با یک پیرمردی توی
دماوند رفیق بود. بیشتر وقتها برای گلکشیدن پیش او میرفتیم. یک بار که
آنجا بودیم پیرمرده به هوای بیرونرفتن پلیس را خبر کرد، آن موقعها تازه
شروع کرده بودیم به شیشه و دوا (هروئین) کشیدن، اما خدا را شکر هیچوقت
معتاد به شیشه و دوا نشدم. خلاصه یک روز مشغول شیشهکشیدن بودیم پیرمرده
پلیس را آورد بالای سرمان... ما را سوار ماشین پلیس کردند و رفتیم، دو تا
دوستانم را که بردند فهمیدم پلیس عکسمان را دارد و فهمیده که ماشین
میدزدیم، اما من زیر بار نرفتم. از اولش گفتم نمیدونستم ماشینها دزدی
است و هر بار با یک ماشین میآمدند سراغم، بعد قرار شد برم زندون، ازم
پرسیدن چند سالته، من هم با خودم فکر کردم که خیلی خب، تو کانون رو دیدی،
بگو ١٨سالهای که زندان زنان رو هم ببینی. گفتم ١٨سالهام، راهی زندان
قرچک شدم که کاش نمیشدم... . وارد بند چهار شدم و دیدم که اصلا نمیتونم
آنجا بمانم. رفتم به مدیر زندان گفتم که تو را به خدا نجاتم بدید، من
١٤سالهام و نمیتونم اینجا بمونم...». مریم درباره جوّ زندان قرچک
میگوید: «خیلی ترسناک بود، هر روز بزن بزن و کتککاری.
مریم دوباره به شهر زیبا بازمیگردد و بعد از دو هفته مددکارش خبر میدهد که آزاد شده. اما این آزادی به معنای رفتن به خانه نبود. دیدم از طرف بهزیستی مریم را با خودشان بردند و او یک ماه هم بهزیستی بود تا بالاخره زمان دادگاهش رسید و تبرئه شد... یک هفته بعد مریم به خانه برمیگردد، اما دوباره روز از نو و روزی از نو... .
مریم میگوید: «دوباره شروع کردم به گلکشیدن، بعد از مدتی هم از طریق تلگرام رفقای قدیمی را در شمال پیدا کردم و آنجا با هم قرار گذشتیم. میدانی مغزم هنگ کرده بود، یک چیزهایی میکشیدم که اصلا الان یادش میافتم مغزم میترکه. من یک مادهای میکشیدم که اسمش بونز بود، بونز که میکشیدم کلا بعدش ٢٠ دقیقه اصلا توی این دنیا نبودم، بعد از ٢٠ دقیقه میآمدم پایین، الان اما میترسم بونز رو توی دستم بگیرم، اسید میچسباندم به سقف و الان باورم نمیشه چه غلطهایی کردم. آنقدر مغزم سوت بود که بدون یک قرون پول دربست گرفتم و رفتم شمال، یک درصد احتمال نمیدادم پسره پول ماشینم رو حساب نکنه. خیلی تعطیل بودم...». دوباره کمی مکث میکند و میگوید: «رفتم خانه یکی از پسرهایی که از قدیم میشناختم، دو شب آنجا بودم. راستش رو بخوای تا آن روز با من خیلی رفتارهاي ناجور شده بود ولی آنجا که رفتم همه چیز فرق میکرد. کسی کاری به کارم نداشت. تا اینکه آخر شب پسر جوونی به ویلا اومد. صاحب ویلا بود و اومده بود ترکم بده. او برام تعریف کرد که معتاد بوده و از طریق مؤسسه طلوع ترک کرده. او برام تعریف کرد که همه چیز میکشیده از شیشه و دوا تا گل. بعد از یکی، دو روز آنقدر توی گوشم خواند که قلقلک شدم ترک کنم. او من رو به عمو محمد، از مسئولان کمپ طلوع معرفی کرد و من برگشتم تهران و مدتی در سرای مهر ماندم تا ترک کنم. بار اول طاقت نیاوردم و به عمو محمد بعد از ١١ روز گفتم میخوام برم و از مؤسسه بیرون زدم و زنگ زدم به عمو محمد، عمو هم من را برد خونه اش، پیش زن و بچه اش... یک هفته آنجا بودم و بعد از اون دوباره برگشتم سرا و دورهام تموم شد و مامانم اومد دنبالم...».
مریم میگوید بعد از ترخیص و پایان دوره ترک دوباره برای مدتی گل میکشد تا با همسرش آشنا میشود، یکی از همان بچهمحلها. اسمش ایمان است، ٢٢ساله و کارگر یک تولیدی پوشاک. در پارک با مریم حرف میزند، مریم را ترک میدهد و حالا عروسیشان نزدیک است. عروسیای که خانواده ایمان گرفتهاند، یک عروسی جمعوجور، هرچند هنوز پول پیش خانهشان جور نشده... مریم میگوید: «مامانم که پول نداشت، واسه همین ایمان مجبور شد همه جهازم رو بخره. دیگه بریده، میترسم عروسیمون به هم بخوره... ١٠میلیون باید به صاحبخونه پول بدیم تا بتونیم خونه رو بگیریم... میدونی همه چی ریخته به هم...».
مریم میگوید ایمان را دوست دارد، چشمانش برق میزند وقتی اسم ایمان میآید. میگویم ایمان در محل به خاطر گذشته مریم خجالت نمیکشد؟ او میگوید: «چرا بعضی وقتها بهم میگه که من توی محل وقتی با تو راه میرم همه بهم چپچپ نگاه میکنند، اما من پات وایمیستم... به نظرت میمونه؟».
سکوت کردهایم... چهار روز تا عروسیاش باقی مانده، اما اضطراب رهایشان نمیکند. مریم ١٧ساله است و شاید برای ازدواجکردنش زود باشد، شاید برای مریم که بیشفعالیاش محرز است ازدواج بدون روانکاوی درست نباشد، اما حالا در همین روزهایی که شوق پوشیدن لباس عروسی دارد، ممکن است دوباره همه چیز به هم بریزد، ممکن است آنها نتوانند سر زندگیشان بروند و تضمینی وجود ندارد که مریم بتواند با این غم مبارزه کند. مریم میگوید تا آرزویش ١٠ میلیون فاصله دارد... کارت عروسی را در دستم میگذارد و میگوید: «اگر به هم نخورد، میای؟ بیا دیگه... میخوام بگم تو دوستمی، میخوام بگم یه دوست خبرنگار دارم که قبولم داره...».