غروب که روی جاده «هفتکل» میافتد، شعلهها یکی یکی، از پشت تپههای جاده باریک و آسفالت شده سر در میآورند؛ شعلهها که علامت زندگی ساکنان بنگلهها یا همان خانههای کارگری روستای نفت سفید مسجد سلیمانند، با آن نور قرمز و گاهی زرد و آبی سیر.
رشته لولههای نقرهای از همه جا بیرون زده اند، از جلوی در بنگلههای سنگی، از حیاطها و سر همه کوچهها. روستا با آتشی که سر این لولهها ختم میشود، روشن میشود، درست وقتی خورشید پشت تپهها میمیرد.
روستا به آتش روشن است، به لولههای سخت و نقرهای و استوار فلزی که جلوی در هر بنگلهای محکم ایستادهاند. ٧٠سالی می شودکه «روستای نفت سفید» نشان دار با این لولههایی است که به شعلههای آتش ختم میشود؛ نشان روشنایی، گرما و زندگی؛ زندگی کارگران انگلیسی و حالا یادگارهای جنگ؛ جنگزدههای خوزستانی.
روستای نفت سفید، میان مسجدسلیمان و هفتکل روییده، میان چاههای نفت سفید که نزدیک به هفت دهه پیش، نشسته و جریان زندگی خیلیها را تماشا کرده، از هندیهایی که به دستور انگلیسیها، سنگهای بزرگ را روی هم چیدند و بنگلهها را ساختند تا کارگران ایرانی و انگلیسی شرکت نفت در آن خانههای کارگری، زندگی کنند و حالا، از ٣٨، ٣٩سال پیش، رفت و آمدهای مهاجران جنگ تحمیلی خوزستانی را به خود میبینند؛ مردمی که با اولین موشکباران، هر چه داشتند در مسجدسلیمان و هفتکل و اهواز و ... گذاشتند و آمدند بالای تپهها و در این بنگلهها زندگی کردند. حالا روستا که به چاههای نفت سفیدش، نام گرفته، حال و هوای دیگری دارد، از سالهای شلوغ موشکباران و جنگ، به کوچههای خلوتی رسیده؛ روستایی که ٣٦هزار نفر جمعیت داشت و الان، ٣٥٠، ٤٠٠ نفر که نزدیک به ١١٠ خانواده میشوند.
«قاسم» در دل شب، از بالای تپهها گذر میکند و میرسد به زمینی که پر از سنگ است. میرود تا سری به روستای کناری بزند: «این لولهها را خودمان زدیم، اینها لولههای گاز است، زیر این خانهها چاه است که گاز دارد.» تیرهای چراغ برق با فاصلههای زیاد، از زمین بیرون زدهاند اما روستا با همین شعلهها جان دارد: «ما به این مشعلها میگوییم شعله. معمولا برای روشنایی است اما بیشتر زمستانها شعلهها را روشن میکنیم. صبح و شب.»
اینها را همان جوان میگوید. روشنایی تنها غایت این شعلهها نیست، پخت و پز نفت سفیدیها هم از این لولههاست. او ٢٤ساله است و به همین تعداد سالها هم در این روستا زندگی کرده: «تابستانها برق هست، چراغها را جای شعله ها روشن میکنیم.» در این زمستان، با آن باد سردی که میوزد و صدای سگها را بلند کرده و شاخه درختان را به لرزه درآورده، اهالی روستا، با بخاریهای گازی، شب را سر میکنند.
فقط صورت «بهادر» است که در تاریکی، پیداست، سر تا پا، سیاه پوش است و با دمپایی پلاستیکی، میان سنگها، مسیری را میرود: «ما از سال ٥١ اینجا زندگی میکنیم، اینجا از قبل از انقلاب، چاه نفت و گاز بود، ما هم آمدیم لوله زدیم و از آن شعله ساختیم، البته از خیلی سال پیش این شعلهها برای روشنایی استفاده میشود.»
بوی گاز از فاصله دور به مشام میرسد، اما «بهادر» میگوید که: «ما چیزی
احساس نمیکنیم. شاید هم عادت کردیم.» مشام شان پر از بوی گاز است و اصلا
هم خم به ابرو نمیآورند: «این مثل گاز شهری نیست که بو داشته باشد. ما را
اذیت نمیکند.» از روستای عنبر مسجدسلیمان تا نفت سفید، خانههای زیادی
شعلهدار است. برخی آغلها را روشن کرده اند، برخی حیاط خانه و برخی هم
کوچهها را. آنها پولی برای این گاز نمیدهند: «یعنی قرار بود ما با این
وضعیت، پول گاز هم بدهیم؟» این را طوری میگوید که جوابش باید حتما، «نه»
باشد. آنها این گاز مجانی را کمترین سهم شان از این منطقه میدانند. نفت
سفیدیها، دو کار اصلی دارند، یا دامپروری میکنند یا در بخش حراست،
پالایشگاهها و مجموعههای نفتی، کار میکنند، دبستان دارند و راهنمایی،
بچهها برای ادامه تحصیل باید هر روز ٣٠ کیلومتر طی کنند تا به «هفتکل»
برسند و بنشینند پشت نیمکتهای دبیرستانها و پیش دانشگاهیها و
دانشگاهها.
آسمان مثل شبهای کویر، پرستاره است، شعلهها همدست
ستارهها شدهاند تا روستا را تا صبح، روشن نگه دارند: «اینجا هم هوا
آلوده میشود.» این را بهادر درحالیکه ما را به سمت خانه سنگی شان، هدایت
میکند میگوید: «گرد و خاک اینجا هم هست اما نه به شدت اهواز.» آنها برق
دارند، این را میشود از تیرهای چراغ فهمید، آب هم دو روز یک بار میآید،
تانکر بالای خانههای یک طبقه شان این را میگوید، تانکرهایهزار لیتری که
پر میشود از آب شور. آنها آبهای تصفیه شده را هر چند روز یک بار از
«هفتکل» میخرند و میآورند.
صدای عوعوی سگهای سفید بلند میشود، آنها
غریبه دیده اند، بهادر از چند پله سنگی را بالا میرود و میرسد به در
آهنی. در آهنی نقرهای رنگی که پشت آن خانه شان است. در را چند بار محکم
میکوبد و درخت تنومند ٤٠ سالهای بعد از یک ورودی تاریک و باریک به
استقبال میآید: «این خانهها مال سال ١٣١٧ است، اینها را انگلیسیها
ساخته اند. مال کارگرها و کارمندهای شرکت نفت است.» مادر «بهادر» اینها را
میگوید و دستی به روسریاش میکشد. دخترانش را صدا میکنند، آنها هم هول
هولکی، خانه را برای ورود غریبهها مرتب میکنند. صدای وز وز سیمهای برق و
هوهوی شعله که بالای خانه پرچم شده، در هم آمیخته: «اینها که میبینید
آبگرمکن است. یکی داخل و یکی هم خارج خانه است.» جلوی در خانهها،
استوانههای پهن چدنی، بالا رفته اند، جزیی از نمای خانه اند: «اینها را
همان انگلیسیها ساخته اند.» سطحش گرم است، اما دست را نمیسوزاند: «این
خانهها را شرکت نفت به ارتش داد، الان هم دنبال سندهایش هستیم.» اینها را
هم مادر بهادر اضافه میکند. حیاط نسبتا کوچک است: «این را میبینی، اینجا
قبلا دیوار بود، خانه دو حیاط داشت، ما این دیوار را برداشتیم تا حیاط
بزرگتر شود.» کف حیاط را نشان میدهد که در یک خط مستقیم و همسطحی، حیاط را
جدا کرده. آنها خانه را بزرگتر کرده اند: «این آشپزخانه را هم خودمان
زدیم.» آجرهایش معمولی است و هیچ هماهنگی با سنگهای بزرگ که نمای بخش
دیگری از خانه است، ندارد. آشپزخانه شان به روی اتاقی باز است، مدرن شده.
دو دختر پشت کانتر آشپزخانه ایستاده اند: «من از بچگی آمده ام اینجا.
دبستانی بودم. اهل مسجد سلیمانیم. جنگ که شد، از آنجا آمدیم روستای نفت
سفید. دیگر به زندگی در این روستا عادت کرده ایم. خیلی برایمان سخت نیست.»
میگوید، این شعلهها همیشه روشن است: «٧٠، ٦٠ سالی میشود که این شعلهها
اینجا هستند، گاز دارد، اما خطری برای آدم ندارد.» دور تا دور حیاط اتاق
است و دستشویی و انبار. انگلیسی
ساز بودن خانهها پیداست، آنها در این روستا سیفون دارند: «سال ١٣٢٨،
نفت سفید، ٣٦هزار نفر جمعیت داشت، الان ٤٠٠ نفر. اینجا سینما داشت،
باشگاه و پاسگاه داشت.» مادر «بهادر» از گذشته میگوید، از سالهای شلوغی
جنگ زدههای خوزستانی، روزهایی که اینجا جای سوزن انداختن نداشت، بس که
آدم بود: «این روستا، اینطور نبود، الان همه رفتهاند شهرشان. بعد از جنگ،
آنهایی که از مسجدسلیمان و خرمشهر و آبادان به این روستا آمدند، به شهرها و
روستاهایشان برگشتند، خانههایشان خراب شده بود و در روستا پناه گرفتند،
من همه اینها یادم هست، اینجا از بمباران در امان بود.»
آنها بعد از
جنگ، اینجا ماندگار شدند، آنها هم که جایی داشتند رفتند: «من ازدواج کرده
بودم و اینجا ماندم. خانه آقام رفتند اهواز.» او از اینکه خیلیها از این
روستا رفتند، ناراحت است: «از سال ٦٨ که جنگ تمام شد تا سال ٧٠، همه
رفتند و تعداد کمی ماندند.» دو دخترش درس خواندهاند. یکی لیسانس دارد و آن
یکی پیش دانشگاهی میرود. آنها هر روز ٣٥، ٤٠ دقیقه در سرویسی که دنبالشان
میآید، مینشینند تا به هفتکل برسند: «اینجا یک مرکز بهداشت داریم، اگر
کسی مشکلی پیدا کند از آن بالا اورژانس میآید و میبردش بیمارستان هفتکل.
اینجا امکاناتی ندارد.»
«زینت»، هم سیاهپوش است، روسری، پیراهن بلند و
جورابها. عینک ته استکانی روی صورتش بزرگ است. از ورود غریبهها تعجب
کرده، نگاهی میاندازد: «همین الان شعله را خاموش کردم.» این را میگوید و
وارد اتاقی در گوشه حیاط میشود که شبیه آشپزخانه است. فلکه گاز را روشن
میکند، شعله چند بار تق تق صدا میدهد، انگار فندک است و ناگهان وسط طناب
رختها گُر میگیرد: «اینجا برق زیاد میرود، به همین دلیل این شعلهها
اینجاست تا موقع بی برقی، روشنش کنیم.» باران و باد که میآید، برقشان هم
قطع میشود. ٣٠سال است اینجا زندگی میکنند، آنها اهل «مش سلیمان» هستند:
«اینجا هرکس زندگی میکند، جنگزده است، از اهواز از هفتکل. بعد جنگ چون
وضع ما خوب نبود، همین جا ماندیم. رفتن پول میخواهد. اما ما بیرون از
اینجا خانه نداشتیم، مش سلیمان که بودیم، خانهمان کرایهای بود. دیگر
جایی نداشتیم جز اینجا.»
خانههایشان سند ندارد، ارتش به آنها گفته، دو سهمیلیون تومان بدهند تا خانه مال خودشان شود. اما پول ندارند: «اینجا بیکاری زیاد است، سه تا پسر دارم، هر سه بیکارند. کار در شرکت نفت، پارتی میخواهد که ما نداریم.» او مادر ٩ پسر و دختر است. پسرش از یکی از اتاقها بیرون میآید، اتاقی که رو به روی شعله است: «هر لحظه شاید بیایند سراغمان و بگویند بروید. ما سالها موقتی اینجا زندگی کرده ایم.» اینها را پسر «زینت» میگوید. لای در اتاق دیگری باز میشود و پدر سر در میآورد: «من خودم رزمنده بودم، ٤ ماه خرمشهر و آبادان جنگ رفتم.»
او گذشته را خوب یادش است: «بالای تپهها چاه نفت سفید بود، روستاییها میرفتند و از نفت استفاده میکردند، به همین دلیل به اینجا میگویند نفت سفید. من آن زمان بچه بودم.» سنگها خیلی بیشتر از ساکنان این بنگلهها عمر دارند. حالا به قول پدر خانه، فرسوده شده اند: «ما هم که اینجا ماندیم، راه دیگری نداریم.» داخل اتاقها ساده است، یک فرش و یک تلویزیون کمی مدرنتر از تلویزیونهای لامپی.
روستای نفت سفید ثبت و دهکده توریستی میشود
اكبر نعمت الهي، مجري طرح موزهها و اسناد صنعت نفت است. او از نزدیک با این روستا آشناست. میداند چرا نامش نفت سفید است: «این روستا در گذشته چشمههای نفتی داشت و نفت سفید از آن برداشت میکردند، نفت سفید، نفتی تصفیه شده و تمیز است. نفتی است که با یک تغییر کوچک، برای سوخت جت استفاده میشود. در ایران تنها این منطقه چاه نفت سفید دارد، مردم در گذشته از جاهای مختلف میآمدند و کاسه کاسه نفت پر میکردند و در چراغهایشان میریختند. بعدها برای همان کاسهها، ٣٠ شاهی، یک ریال پول میدادند. همین هم شد تا روستا، نفت سفید نام بگیرد.»
او این توضیحها را میدهد: «نفت که از چاه بیرون میآید، گاز هم دارد، ما گازش را جدا میکنیم و با خط لوله تصفیهاش میکنیم و برای پالایشگاه گاز میفرستیم. قبلا چون پالایشگاه گاز نبود، این گاز را میسوزاندند. الان هم در برخی مناطق همینطور است. اهالی روستای نفت سفید، از این گاز برای روشنایی و گرما استفاده میکنند و اینها نشانه خانههایشان شده است.»
به گفته نعمتالهی، بیشتر روستاها در مسیر هفتکل همین وضع را دارند: «آنها بابت این گاز پول نمیدهند، این لولهها را هم ما برایشان کشیدیم.» بنگلهها یا خانههای کارگران انگلیسی آن زمانی ساخته شد که کارخانههای نفتی در این منطقه راه افتاد و برای نزدیکی کارگران به این کارخانهها، آنها را در این منطقه سکونت دادند: «هر جایی که کارخانه نفتی هست، کارگران هم همان جا اسکان داده میشدند، الان کسانی که در کارخانهها کار میکنند، به دلیل سهولت رفت و آمد، میتوانند به شهرهای خودشان بروند و بیایند.»
به گفته نعمت الهی، روستای نفت سفید، برای کارگران و مدیران و مدیران عالیرتبه، تقسیم شده بود. بنگلهها به تناسب رتبهای که افراد در کارخانهها داشتند، از هم جدا شده بودند: «قبلا یک کمپ بالای تپه بود که موقعیت زیبایی داشت، آنجا کمپ انگلیسیها بود، اما متاسفانه تخریب شد، ما این منطقه را که جزو املاک نفت است، در زمان جنگ واگذار کردیم، اما در طول سالها، این خانهها یا تخریب شدند یا آهن آلاتش جدا و فروخته شد. اگر اینها به خوبی نگهداری شده بودند، تبدیل به میراث فرهنگی میشدند. بهویژه آن کمپ انگلیسیها که بالای تپه بود و استخر و باشگاه و خوابگاه و ... داشت.»
او میگوید که قرار است این منطقه اکو موزه شود: «ما میخواهیم محیط و خانهها را ثبت ملی کنیم و اینجا را تبدیل به یک دهکده توریستی کنیم. حتی میشود تعدادی از این بنگلهها تبدیل به خوابگاه و میهمانسرا شود.»
شعلهها، از دور کوچک میشوند، شعله سر در خانهها، سر کوچهها و آغلها. پیچ جاده که تمام میشود، تاریکی مینشیند بر سر جاده. از آن دورها، شعلهها خداحافظی میکنند.