همه در تلاطم این فاجعه هولناک بودند. تلفنهای سازمان دائم زنگ میخورد و به صدا در میآمد. و ناگهان خبر رسید «ساختمان پلاسکو فروریخت.»
باورش سخت بود. همه بهت زده بودند. حبیب مشغول کار بود تا اخبار را بدرستی انعکاس دهد اما یک تماس تلفنی از برادرش که دوقلوی حامد بود رشته افکارش را پاره کرد. باور نداشت حرفهایی که از آن سوی خط میشنود واقعیت دارد. اما حسام درآن سوی خط هق هق میزد و گریه میکرد. او فریاد میزد داداش حامد کجاست؟ بگو که ازش خبرداری و حالش خوبه؟
حبیب که با شنیدن این حرفها شوکه شده بود نمیدانست چه بگوید. نمیخواست باور کند که حامد سرجلسه امتحان نرفته و برای امدادرسانی راهی ساختمان پلاسکو شده است. هنوزمدت حضور برادرش درآتشنشانی چهار ماه هم نشده بود. برادر بهت زده در تمام ساعتهای آتشسوزی ساختمان نوستالژیک خودش اخبار حادثه را منعکس میکرد ولی نمیدانست برادر 29 سالهاش هم میان آتشنشانهای گرفتار در ساختمان بوده است. همه وجودش به لرزه افتاده بود. تا اینکه از طریق دوستانش فهمید برادرش حامد هم میان آتشنشانهای داوطلب بوده که برای امدادرسانی از ایستگاه 28 به همراه دوستش مجتبی کوهی به ساختمان پلاسکو رفتهاند.
حبیب با یادآوری خاطرات آن روزهای تلخ گفت: وقتی فهمیدم برادرم هم در میان آتشنشانها بوده نمیدانم چطور خودم را به ساختمان ویران شده پلاسکو رساندم. فقط یک موتور گرفتم و در شلوغی و ازدحام جمعیت نزد همکارهای برادرم رفتم. همه مات و مبهوت بودند و اشک میریختند هیچکس حال خودش را نمیفهمید. همه از این فاجعه عظیم شوکه بودیم با اینکه دوستان برادرم میدانستند او در ساختمان است اما جرأت نداشتند به ما خبر دهند. فهرست تمام بیمارستانها را گرفتیم ولی اثری از حامد نبود. تا اینکه بعد از ساعتها فهمیدیم برادرم زیر خروارها سیمان و آهن وآتش گرفتار شده است.
با بروز این حادثه همه ما شوکه شدیم. برادرم حسام -دوقلوی حامد -خیلی از لحاظ روحی به هم ریخت چراکه آنها وابستگی شدیدی به هم داشتند. به یاد دارم سال 87 که حسام وارد آتشنشانی شد حامد هم آزمون داد و میخواست با هم کار کنند ولی در آزمون قبول نشد تا اینکه با همت و پشتکارش سرانجام اواخر شهریور ماه امسال درآزمون آتشنشانی قبول شد و در ایستگاه 28 قلعه مرغی کارش را شروع کرد. اما هنوز 4 ماه از کارش نگذشته بود که این اتفاق رخ داد و ما او را از دست دادیم با اینکه او فارغالتحصیل رشته روابط عمومی و دانشجوی کارشناسی مدیریت اماکن ورزشی بود ولی همیشه میخواست یک آتشنشان موفق باشد که جان مردم را نجات دهد و به آنها کمک کند. آخر هم به آرزویش رسید ولی خیلی زود بود ترکمان کند.
نمی دانید چه استرسی داشتیم که چطور خبر را به مادرم بدهیم. بخصوص که بعد از فوت پدرم، حامد همدم و تکیه گاه مادرمان شده بود و چون مجرد بود همیشه هوای مادر را بیشتر ازبقیه داشت. همان روز 30 دی قبل از رفتن به خانه وقتی میخواستیم خبر آتشسوزی را به مادرم بدهیم قرص قلب و داروهایش را تهیه کردیم و به خانه رفتیم. آب قند آوردیم و کم کم موضوع را به مادرم گفتیم. شرایط خیلی سختی بود. حسام خودش را در اتاق حبس کرده بود و بیتاب برادرمان بود. با حوادث و خطرات آتشنشانی بخوبی آشنا بود وهمه مسائل را با پوست وخونش حس کرده بود. حامد هم بهدلیل عشق خدمت و وابستگی و علاقهای که به حسام وشغلش داشت، آتشنشانی را با عشق دنبال کرد. اما تحمل این اتفاق تلخ از توانمان خارج بود.
حبیب که حالا کمی از قبل آرامتر شده با مرور خاطرات آن روز سیاه ادامه داد: در تمام آن لحظات عذاب آور منتظر خبر جدیدی بودیم. فقط دعا میکردیم بچهها زنده باشند. حتی شده یکی از آنها. ولی وقتی حرارت و شعلههای آتش را دیدیم که با هربار آواربرداری فوران میکرد امیدمان کمتروکمترمی شد. حتی در یکی از همان روزها به یاد دارم که پدر یکی از شهدای آتشنشان به ساختمان پلاسکو آمد و با دادن جعبهای از آتشنشانها خواست خاکستر ویران شده را برایش کنار بگذارند چرا که میگفت پسرم خاکستر شده حداقل خاکسترش را نگه دارم. نمیتوانم توصیف کنم که چه شرایط سختی را گذراندیم. مادرم آرام و قرار نداشت و میگفت میخواهم بروم و برای پسرم دعا کنم. بالاخره هم آنقدراصرارکرد که یک بار او را به پلاسکو بردیم تا کمی آرام گرفت. اما....
ما حتی تصور نمیکردیم پیکر سوخته عزیزانمان هم پیدا شود. حسام هرلحظه در محل حضور داشت و به دنبال ردی از حامد بود. حالش را نمیفهمید همه نگران بودیم تا اینکه سرانجام پس از 4 روز جسد برادرم از لابلای ویرانهها بیرون کشیده شد.اما درپی این حادثه در میان ما 4 برادر، حسام بیش از همه شکسته شد و ما هم سوختیم. تنها دلخوشیمان این است که حسام ازدواج کرده و امیدواریم با حمایت همسر و فرزندش کمی آرام گیرد.
پدر جانباز و تعبیر خواب شهادت
حبیب در ادامه بیان کرد: خوب است بدانید که پدر ما جانباز بود و عاشق شهادت. تا وقتی زنده بود همیشه از خاطرات جنگ برای ما تعریف میکرد. او همیشه ناراحت بود که چرا خودش زنده مانده ولی دوستانش به شهادت رسیدند. حتی میخواست بار دیگر به جنگ برود و شهید شود اما او جانباز شده بود. تا آخرین لحظاتی که پدرزنده بود در هرشرایطی که بهدست میآمد بخصوص هنگام سال نو به خانواده شهدا سر میزد وبه دیدن خانوادههایشان میرفت. پدرم عاشق شهدا بود و حتی نام من و برادرانم هادی، حسام و حامد را برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره دوستان شهیدش انتخاب کرد تا همیشه به خاطر داشته باشد آنها چه خدمتی به کشور ما کردند و جان دادند تا ما در آرامش باشیم. حامد هم مثل پدرمان بود. او همیشه از شهادت حرف میزد. عجیب است حالا که به حرفها و خوابهای قبل از این حادثه فکر میکنیم یادمان میآید که حامد پارسال خواب شهادتش را دیده بود. او پارسال خواب پدرمان را دید و با اشتیاق برایمان تعریف کرد. «خواب دیدم در جایی هستم که دوستان شهید پدرم به صف و حالت خبردار ایستاده بودند و مرا مشایعت میکردند. من هم کشان کشان خودم را به آنها رساندم تا نزدیکشان باشم و آنها مرا پیش پدر ببرند.بالاخره هم نزدیکشان شدم و به سمت بابا رفتم. »آن موقع ما تعبیر این خواب را نمیدانستیم ولی حالا یک سال از خوابی که حامد دیده بود گذشته و میفهمیم تعبیرش این بود که او به آرزویش رسید و شهید شد.مراسم تشییع حامد وآ تشنشانهای فداکار با حضور دلسوزانه مردم عزیزبسیار شکوهمند برگزار شد. مردم برایمان سنگ تمام گذاشتند. از همه سپاسگزاریم که مثل یک خانواده همراهمان بودند و با ما همدلی کردند. همینها باعث شد بتوانیم ایستادگی کنیم و این لحظات سخت را بگذرانیم. همین که گاهی یادی از شهدا شود باعث دلگرمی خانوادههاست. حالا میفهمم چرا پدرم به هربهانهای نزد خانواده شهدا میرفت تا بگوید که یاد و خاطره عزیزانشان همیشه زنده میماند.