در یک کپر بدون سقف خانوادهای ١١نفره نشستهاند. دستهایشان زیر چانه است و به جایی نامعلوم نگاه میکنند. طوفان دیشب، سقف کپر آنها را برده است. آنها از ما سقف میخواهند.
زنی میگوید ٣ ماه است که کپرنشین شدهایم. با امیدواری میپرسم پس خانه داشتهاید. جواب میدهد نه در چادر زندگی میکردیم. درست انگار که مراتب بدبختی را تشریح کرده باشد. میگوید در کوه زندگی میکردیم. دیگر هیچ چیز برای خوردن نداشتیم. آمدیم اینجا، اینجا هم کپر نشینیم. زمستانها از سرما میمیریم، تابستانها از گرما. شوهرم پیرمردی است. مریض است. دستهایش فلج است. کار نمیکند. شما آمدید برای کمک؟ چشمهایش کورسویی از امید میگیرد. بچهها از کوچک و بزرگ مفهایشان آویزان است. تند باد سردی میوزد. زن آب دماغش را با روسریاش پاک میکند و به جایی دور خیره میشود.
٢٠ سالش است با ٢ بچه. علی اصغر ٤ ساله و آزیتای ٢ساله. ناشیانه میپرسم، از خودت بگو. از صبحهایی که بیدار میشوی، تا شب چه میکنی. غذا درست میکنی، رخت میشویی.... نگاهم میکند. با ماهیچههایی که شاید هرگز تمرین تبسمی هم نداشته است. جواب میدهد هیچکار. ما اینجا هیچچیز برای خوردن نداریم. حتی کارتهای یارانه هم دست خودمان نیست. پول که بریزند میرود جای قرضوقولههایی که برای سیرکردن شکم خودمان کردهایم. اگر پارچهای داشته باشم سوزندوزی میکنم تا اگر کسی خرید، پولی گیرم بیاید.
کپر پرتر و پرتر میشود. همدیگر را خبر کردهاند که کسی از شهر آمده. همه میخواهند حرف بزنند. به امید گرفتن کمکی. هنوز خودرو کمکها از مشهد نرسیده است. مردها با دستارهایی که محکم سر و دهانشان را پوشیده با هم شروع به حرفزدن میکنند. اینجا تمام مردها صورتهایشان را میپوشانند، از شدت طوفان خاک که صبح تا شب در هوا میچرخد. بچهها بیمحاباترند. با تایرهای کهنه و باریک موتور، بازی میکنند. آسودهاند، چون نمیدانند پشت کپرهایشان شهر فرنگی است که در آن مردمی خوشبخت زندگی میکنند. آرزو میکنم هیچوقت پایشان به شهر باز نشود. نکند از غصه بمیرند. نکند بفهمند تنها روی نقشهها وجود دارند و زمین و زمان آنها را از یاد برده است.
کمال ثابتی ٦٧سال دارد. با ٥ بچه. بچههای کوچک. زمانی عشایر بوده است. گوسفند و بز داشته. اما خشکسالی نابودش کرده. به روستا هم که آمده، کپرنشین شده. نان خشک خالی هم به زور برای خوردن پیدا میکند. او کمک میخواهد. من از دستهای خالی و درازشده خجالت میکشم. از کپر بیرون میزنم تا در طوفان گم شوم. اینجا همه حیرانند. حیران و سرگردان.
اینجا آب نیست، برق نیست، توالتی هم وجود ندارد. آدمها برای خلاصشدن کمی دورتر از کپر خود، روی کپهای خاک خود را راحت میکنند. تن و صورتشان ماه به ماه هم رنگ آب نمیبیند. برای همین است که بیماری زیاد است. قارچ و بیماریهای فراوان پوستی. دخترها با موهای بلند و کوتاه تصوری از شانه ندارند. هیچ مویی صبح به صبح شانه نمیخورد، بافته نمیشود. اینجا زن و مرد فقط رنجهای خود را میبافند. اینجا دهان همه آدمها بوی گرسنگی میدهد و پسرهای ١٢-١١ ساله، شلوارهای گشاد پدرهای خود را با طناب روی کمرشان سفت میکنند. اینجا وصله بیداد میکند. تن هیچکس لباسی نیست که وصلهای نداشته باشد. لباسها چنان کهنه است که میتوان نخهای تاروپود را یکبهیک شمرد. اسمها عوض میشوند و آدمها یکی هستند. از مسافتی به مسافتی دیگر. اینجا همه چیز تکراری است. کپرنشینان اگر خیلی خوشبخت باشند، بلدی پیدا میکنند تا از تیر چراغ برق برایشان رشتهای نور بیاورد. داشتن لامپهای ٢٠وات خوشحالی بزرگی است. زنها اینجا زیر همین نور روی تکهپارچهها سوزندوزی میکنند. هر سوزندوزی حدود ٣-٢ ماه زمان میبرد و مردها هر وقت گذرشان به شهر بیفتد صد تا ١٢٠ تومان میفروشند تا برای بچهها بتوانند دمپایی بخرند. اینجا اغلب بچههای کوچک چیزی برای پا کردن ندارند و روی خاک پابرهنه راه میروند.
مرضیه نارو چوپان است و تا کلاس نهم درس خوانده است. پدرش بیشتر از این پول نداشته است. او چوپان گوسفندهای حاج یوسف است. آنها در کپر خود یخچال دارند. چیزی که بهندرت میتوان در کپری دید. اما چراغهای نفتسوز در همه کپرها پیدا میشود. اگر نفت باشد، کپرها گرم میشود و اگر پولی برای خرید نفت نباشد، کپر و آدمهایش در سرمای مطلق فرو میرود.
شهین قورزهی (اربابی) به تنهایی یک دولت است. او برای این مردم به خاک نشسته حکم آب و زندگی دارد. از مشهد یک تریلی پر از کفش و لباس و آذوقه آورده است.
در این منطقه، از فرماندار و بخشدار و امام جمعه تا مردم دیگر، همه اربابی را میشناسند. بانوی نیکوکاری که با جمعآوری کمکهای انسانهای مهربان، سالهاست که تمام زندگیاش وقف کپرنشینان شده. از خراسان تا کرمان. از سیستان تا بلوچستان. اینبار نوبت روستاهای فقیر کرمان است. تریلی هلالاحمر از راه میرسد و امدادگران داوطلب هلالاحمر ریگان مشغول بستهبندی میشوند. چای، برنج، سویا، ماکارانی، رب، برنج، پتو، موکت، لباس و کفش.
اما در این سفر خانم اربابی برای بچهها هدیههای ویژهای آورده است. چیپس، پفک و لواشک. بچهها هرگز چنین تنقلاتی نخوردهاند. بچهها حتی دلشان نمیآید در پاکتها را باز کنند. این بچهها آنقدر هیچچیز نداشتهاند که هر چیز کوچکی میتواند برایشان یک گنج باشد. دخترها عروسکهایشان را سفت بغل میگیرند و پسرها با تعجب به ماشینهای اسباببازی که چرخهایشان راه میرود، نگاه میکنند. بعضی بچهها هرگز اسباببازی ندیدهاند و یکی از دخترها پشت مادرش قایم میشود و با ترس شروع به گریه میکند. او از عروسک میترسد.
روستای سعدآباد
اینجا روستای زنهاست. اینجا بیشتر از مردها، زنها زندگی میکنند. در این روستا مردی هم اگر هست یا کودک است یا خراب از اعتیاد. مهدیه شهریاری شانزده ساله، با ٥ کلاس سواد، درست وسط نسلی تباهشده زندگی میکند. لحن صدای مظلومش چنان خالی از امید و اندوهبار است که هرگز فراموش نمیشود. زمانی در کوه زندگی میکردهاند. عشایر بودهاند. آن ٥ کلاس را هم همان جا خوانده ولی دیگر پولی حتی برای خریدن کتاب هم نداشته است. تا اینکه میآیند روستا. به امید بهترشدن زندگی. اما یک روز که از خواب بیدار میشود، پدرش، او، مادر و خواهر و برادرهایش را رها کرده و رفته. درست ٧سال قبل.
مهدیه میگوید هیچکس را نداریم. ٢ برادر خیلی جوانش از شدت اعتیاد، چشمشان هم باز نمیشود. برای همین مهدیه خودش دست به کار شده تا برای کپرشان یک توالت بسازد. با دست خالی. تا به حال ٢ متر زمین کنده است. زمین سخت و سنگی را. باید ١٠ متر بشود. اگر چاهکن بیاورند، برای هر متر دستکم ٣٠هزار تومان باید پول بدهند که ندارند.
فکر میکنم این دختر جوان با این اندازه از زیبایی چرا به فکر داشتن توالت افتاده است. دلم میلرزد از فکر چیزهای ترسناکی که ممکن است برایش پیش آمده باشد. خانم اربابی همان جا هماهنگ میکند که برای این خانواده یک توالت ساخته شود. مهدیه ٢ ماه تمام زیر نور بیجان کپر، سوزندوزی میکند برای ٥٠هزار تومان. محمود پورمحمد یکی از مردان گروه که همراه خانم اربابی از مشهد آمده، نگاهی به سوزندوزیها میکند. میگوید اینها در مشهد خریداری ندارد. بعد پیشنهاد میکند مهدیه برای یک دوره آموزشی به مشهد برود تا سرمهدوزی یاد بگیرد. اگر این اتفاق بیفتد خود آقای پورمحمد به مهدیه سفارش کار میدهد. در صورت غمگین مهدیه نشانهای از شادمانی نیست. او رنگ امید را فراموش کرده است. او باور ندارد از فردا صبح کسی برای کندن چاه به کپرشان خواهد آمد.
خواهر جوانش با ٣ بچه، شوهرش را از دست داده است. زنی ٢٤ساله با ٣ بچه ١٠، ٨ و ٢ساله. ٢ دختر و یک پسر. دختر کوچک تالاسمی دارد و وسط این همه بدبختی قوز بالای قوز شده است. ماهی ٢بار باید تا بم بروند تا خون بچه عوض شود. پول رفتوآمدشان هر بار ٤٠هزار تومان میشود، یعنی ماهی ٨٠هزار تومان. اما عوضکردن خونش رایگان است. شوهر ٣٠سالهاش بهخاطر حمل مواد ٢سال است که اعدام شده. در سعدآباد که فقط اسمش شبیه یک کاخ است، هیچ پولداری وجود ندارد. اینجا تنگدستی مثل نقل و نبات وسط سفرههای مردم، به زخمشان نمک میریزد. «میگذرانیم دیگر». همه همین را میگویند. در این تکه از ایران، یارانهها حکم سوراخی است که بر گلوی شخص درحال خفگی ایجاد میشود.
مدرسه اینجا بچههای عشایر و کپرنشین فرصتی برای تحصیل پیدا نمیکنند، چون پولی برای ثبتنام و خریدن کتاب ندارند و به آسانی از تحصیل باز میمانند. مهرماه گذشته شهین اربابی ظرف ٣ روز موفق به ثبتنام ٦٥٠ دانشآموز میشود اما همه بچهها خوششانس نبودند.
رضا خورشیدی که مسئول نمایندگی دانشآموزان عشایری است میگوید کلاسهای درس بچهها در سایه چادر و در همسایگی آفتاب برگزار میشود. کودکان اینجا در فقر مطلق زندگی میکنند و با جهان فناوری بیگانهاند. در چادرهای آنها حتی برق هم نیست که بتوان برایشان به فرض محال رایانه برد. تا سال قبل کودکان پیشدبستانی باید برای شرکت در طرح سنجش ١٢هزار تومان میپرداختند و چون خانوادهها توان پرداخت این مبلغ را نداشتند، کودکان نهتنها موفق به ورود به پیشدبستانی نمیشدند، بلکه از حضور در این طرح مهم که مربوط به ارزیابی سلامت جسمی آنها بود، باز میماندند. درحالیکه این طرح در استان سیستانوبلوچستان رایگان است. امسال این طرح برای استان کرمان نیز رایگان شد و تمام بچهها تحتپوشش این طرح قرار گرفتند اما متاسفانه هزینه ثبتنام برای دریافت کتابهای درسی به کلی از توان خانوادهها خارج است. اگر در هر خانواده بهطور متوسط ٤ بچه هم باشد میشود ٨٠هزار تومان که واقعا امکانش را ندارند. درحالیکه دولت میتواند از مناطق کمتر توسعهیافته و محروم بابت کتابهای درسی پول دریافت نکند. اینجا دخترها خیلی زود شوهر داده میشوند. ١١-١٠ سالگی. بنابراین اگر بچهای امکان تحصیل پیدا کند، تنها فرصتی است که شاید بتواند خودش را از فقر مطلق رها کند. چه سرباز معلمها و چه معلمهای عادی، گاهی به روستاهای دوردست و صعبالعبوری میروند که تا ماهها امکان بیرون آمدن از روستا را پیدا نمیکنند. اغلب مهر میروند و خرداد برمیگردند. سرباز معلمها که اصلا حقوقی هم ندارند. سرباز وظیفه هستند.
اینجا تقریبا تمام کلاسهای درس اگر در چادر نباشد، در کانکسها برگزار میشود. کانکسها در زمستان بسیار سرد و در تابستان بسیار داغ است و دانشآموزان ترجیح میدهند در فضای باز درس بخوانند و آن گرمای سوزان را تحمل نکنند.
کانکسها اغلب در زمینهای خاکی گذاشته شده است. مدرسهها دیواری ندارد و اتفاق افتاده که توپ بچهها هنگام بازی به جاده پرت شده است و همان موقع هم خودرویی عبور کرده.
قدرتالله پیشکار یک سرباز معلم است و در روستایی که در آن به دنیا آمده است به کودکان درس میدهد. او هر صبح خودش چراغهای نفتی کلاسها را نفت کرده و فتیلهها را تمیز میکند، زمین را جارو میکشد و منتظر آمدن بچهها میشود. او در روستای اللهآباد حاجیآباد درس میدهد و ٥٠ دانشآموز در مقاطع مختلف دارد. تقریبا تمام بچهها با دمپایی و لباس خانه به مدرسه میآیند، چون پولی برای تهیه لباس فرم ندارند و اغلب به چند کودکی که با لباس فرم به مدرسه میآیند، با حسرت نگاه میکنند.
اسم دبستان امیرکبیر است و اغلب دانشآموزانش بیماریهای گوارشی دارند. منشأ این بیماری تانکر کوچک آبی است که بچهها همه کارهایشان با آن است. برای رفتن به دستشویی، نوشیدن آب، شستن دستها با آب خالی. همسایه مدرسه با یک شیلنگ آب اجازه میدهد تانکر پر شود. همه امورات بچهها با همان آب مانده در تانکر میگذرد که اغلب هم نه بوی خوبی دارد و نه طعم خوب. آب ماندهای که زمستانها یخ میبندد و تابستانها داغداغ است اما چارهای نیست. اینجا همین چندروز که طوفان شن بود، بچهها و کانکسها زیر خاک مدفون شدند و مثل همیشه خودشان را نجات دادند.
سال قبل عباس آژیده که مدیر مدرسه است از نیروهای هلالاحمر درخواست میکند کسی بیاید و به بچههای روستای سنگآباد طرز درست استفاده از توالت را یاد بدهد.
چند روستا آن طرفتر در حسینآباد آبشور، خانم اربابی یک مدرسه ٤ کلاسه ساخته است. بچهها او را که میبینند، بغلش میکنند. آنها حالا دیگر مدرسهای دارند که سرویس بهداشتی هم دارد و یک آب سردکن که البته هنوز وصل نشده است. آسیه امینیان، مدیر مدرسه از خانم اربابی میخواهد که لولهکشی آب سردکن را فراموش نکند. او همراه معلمهای دیگر هر روز از بم به آنجا میآیند و غروب برمیگردند. هر معلم دستکم ماهی ٢٠٠هزار تومان از حقوق ناچیزش صرف آمدوشد میشود. مدیر مدرسه با خنده میپرسد اگر بچهها اسپیلت و کیتهای آموزشی داشته باشند، دیگر همهچیز دارند. این را مدیری میگوید که اغلب بچههایش هنوز با دمپایی به مدرسه میآیند. در این استان ١١هزار دانشآموز روستایی و عشایری اگر شانس آمدن به مدرسه را پیدا کنند، هنوز در کانکسها درس میخوانند. ٣٠درصد مسیرهای اینجا کوهستانی و صعبالعبور است و از ٧٢درصد راههای ساختهشده، سهم ریگان تنها ٧/١٦ درصد است. فقر در داشتن آب، راه و بهداشت به آنها از لحاظ عقبماندگی رتبه نخست را داده است. این استان اگر هم مدرسه ساختهشدهای دارد، جدا از منابع دولتی با کمک نیکوکارانی چون خانم اربابی و بنیاد علوی و برکت است. اما سوال این است که این منطقه بالاخره کی باید روی خوش و آبادانی بگیرد. این درحالی است که همه میدانند تنها با آموزشوپرورش قدرتمند است که میشود بچهها را به جایی رساند.
صدای پای مرگ
گرچه خشكسالىهاى چندسال اخير در گسترش فقر و نابودى كشاورزى تاثير ويرانگرى داشته است، اما نمىتوان بىتوجهى مسئولان را در مديريت و ساماندهى اين بحران ناديده گرفت.
براى مثال سالهاست كه درباره كاشت درختچههايى كه مىتواند در مواقع بروز طوفان، از جابهجايى خاك و ورود آن به خاكهاى حاصلخیز جلوگيرى كند، صحبت شده، جاهايى هم به اجرا رسيده است اما مثل تمام طرحهاى نيمهتمام ديگر با جديت پیگيرى نشده است. مسأله آب كه براى كشاورزان حكم مرگ و زندگى دارد، هرگز بهطور جدى مديريت و ساماندهى نشده است و اساسا حجم روستاهاى خالى از سكنه و ورود مهاجران روستايى به شهر و انبوهى از حاشيهنشينان و پيامدهاى اجتماعى آن به كل ناديده گرفته شده است.
وقتى دولت در تدوين طرحهاى پيدا و پنهان خود، جلوگيرى از خالىشدن روستاها را بهخصوص در مناطقى با شائبه وجود اشرار و ياغيان افزايش مىدهد، بايد به چگونگى گذران زندگى روستاييان نيز توجه کند.
ايجاد خوداشتغالى طرحى قديمى و البته نخنماست كه هنوز مىتواند حداقل در مناطق روستايى و فقيرنشين مورد توجه قرار گيرد. براى مثال طرح مرغ پاك يا دامهاى پاك مىتواند براى روستاييان زندگىبخش باشد.
اغلب روستایيان به دليل خشكسالى دامهاى خود را از دست دادهاند و ديگر توان خريد دام نيز ندارند. حتی اگر دام داشته باشند براى تامين آب و غذا دچار مشكل جدى هستند.
اين در حالى است كه سازمانهاى كشاورزى و روستايى منتسب به دولت مىتوانند انواع دام را در اختيار خانوارهاى روستايى قرار داده و حتی تا زمان بازدهى طرح، علوفه و دانه اين احشام را نيز تامين كرده و با ساخت حوضچههايى مشكل شرب را نيز حل کنند.
حداقل تاثير چنين طرحى خودكفا شدن خود روستایيان است. در روستايى كه حتی شير، ماست، روغن حيوانى و تخممرغ در آن پيدا نشود، پس ديگر كجاى آن ده معرفى مىشود.
از سوى ديگر حذف كپرنشينى و در دسترس قراردادن بديهىترين الزامات زندگى مىتواند بارقههاى اميد را در دل روستایيان ايجاد کند.
كپرنشينان به اجبار، سرماى زمستان و داغى تابستان را بدون هيچ امكاناتى در كپر مىگذرانند. اين در حالى است كه مىتوان با بهرهمندى از مصالح طبيعى، ارزانقيمت و در دسترس مثل سنگ و خاك، خانههايى مناسب با بافت روستايى ساخت.
با تاسف بايد گفت فقر اقتصادى در كنار فقر فرهنگى از روستاييان ايران مردمى فقير و منفعل ساخته و داشتههاى حداقلى آنان را نيز نابود كرده است.
داشتن خانه، توالت، حمام، مدرسه، غذا و پوشاك از نخستینترين امكاناتى است كه روستانشينان ايران اغلب به شكل تلخى از آن محرومند.
روستاييانى كه زمانى زندگى شهرنشينان متكى به حيات و توليد و فعاليتهاى آنها بود، اكنون خود تبديل به حاشيهنشينانى متكدى شدهاند كه مزاحم زندگى شهرنشيناناند.
ادامه اين بىتوجهى به معناى نابودى كشاورزى و روستاهايى است كه در بطن خود، خاصيت زايش، تكثير و توليد دارند.
عدم حمايت از مشاغل خانگى روستايى مثل انواع صنايعدستى از گليم، فرش، جاجيم تا سوزندوزى، جوراببافى و... مىتواند درنهايت به انفجارى ويرانگر تبديل شود. انفجارى كه نهتنها روستایيان كه دامن شهرىها را نيز خواهد گرفت.