داشت به سالهایی فکر میکرد که پسرش محسن روحانی سندیانی - آتشنشان غیوری که در ساختمان پلاسکو قهرمانانه شهید شد - را به تهران بدرقه میکرد تا مشغول کار مورد علاقهاش شود. در روستای «سندیان» واقع در شهرستان رضوانشهر امکانات شغلی خوبی فراهم نبود اما برای پیشرفت پسرش این دوری را قبول کرد. پس از اینکه دست پسرش را در دست دختر برادرش قرار داد و آنها را به خانه بخت فرستاد از دیدن خوشبختیشان شاد شده بود. اما...
مرد سالخورده که لهجه شیرین گیلانی دارد از روزهایی حرف میزد که پسرش را همراه عروسش به تهران فرستاد. او که هنوز در فراق از دست دادن جگرگوشهاش اشک میریزد به خبرنگار حوادث روزنامه ایران گفت: «4 فرزند دارم، دو دختر و دو پسرکه همگیشان تحصیلکرده و موفق هستند. سال 85 فرزند دومم محسن وقتی خدمت سربازیاش را تمام کرد جویای کار شد اما چون ما در روستا و منطقه کشاورزی هستیم برای پسرم شغل مناسبی فراهم نبود و به همین خاطر به تهران رفت. او با داشتن مدرک دیپلم فنی در قسمت تأسیسات فرودگاه مهرآباد تهران مشغول کار شد. پسرم قدرت بدنی بالایی داشت و قهرمان وزنه و پرتاب دیسک در رشته دو و میدانی هم بود. به همین خاطر وقتی از طریق رسانه متوجه شد سازمان آتشنشانی نیرو جذب میکند در آزمون شرکت کرد و قبول شد و به استخدام آتشنشانی تهران درآمد.
اگر فرمانده عملیات پلاسکو بودم اجازه ورود آتش نشان ها را نمی دادم
پدر پیر که خودش نیز بازنشسته و کارشناس ایمنی آتشنشانی است ادامه داد: از آنجا که با شرایط و سختیهای این کار آشنایی داشتم این مسائل را به پسرم بارها گوشزد کردم که کار تأسیساتی با آتشنشانی دو مقوله جداست. اما او تصمیمش را گرفته بود و 8 سال پیش به استقبال آتش و حادثه رفت و در سازمان آتشنشانی استخدام شد. من هم تجربه سالها کارم را در اختیارش قرار دادم. محسن دراین سالها مدرک مهندسی بهداشت حرفهای آتشنشانیاش را هم کسب کرد و همزمان در رشته مدیریت دولتی هم تحصیل کرد.
او پسر با ارادهای بود که حتی در زمانهای فراغتش در تولیدی باجناقش کار میکرد. پسرم، برای خوشبختی خانواده و دختر چهار و نیم سالهاش بشدت کار و تلاش میکرد و برای پیشرفت خانوادهاش همیشه در حال تکاپو بود. او دورههای تخصصی در زمینه آتشنشانی را از سوی متخصصان انگلیسی در تهران فراگرفته بود و یکی از آتشنشانهای موفق به حساب میآمد. پسر دیگرم هم مهندسی دریانوردی دارد و به عنوان آتشنشان در بندر انزلی مشغول کار است و البته حالا دلنگرانیهایم چند برابر شده است.
آتش نشان بازنشسته با دلی شکسته و چهرهای غمزده ادامه داد: وقتی 30 دی ماه خبر آتش سوزی ساختمان پلاسکو را شنیدیم همه وجودمان لرزید. این خبر در سراسر کشور منتشر شد. میدانستم پسرم هم به ساختمان رفته است چراکه او در ایستگاه شماره یک حسن آباد کار میکرد و نیروهای آنها هم اعزام شده بودند. دل تو دلمان نبود. چشممان به صفحه تلویزیون بود و پیگیر اخبار بودیم. محسن به تلفنش جواب نمیداد و خبری از او نداشتیم. عروسم دلنگران بود و مهسا کوچولو بهانه پدرش را میگرفت. همسرم دبیر بازنشسته است. باورکنید نمیدانید وقتی این خبر را شنید چه حالی شد دل توی دلمان نبود.
ما با هزار امید و زحمت بچههایمان را بزرگ کردیم و سروسامانشان دادیم. اما حالا آنها خیلی ساده جانشان را از دست دادند و 16 خانواده هر روز حسرت میخورند و جای خالی عزیزشان را میبینند. با گذشت روزهای سخت و نفسگیر وتشییع پسرم هنوز هم یک چشممان اشک است و یک چشممان خون. با اینکه محسن جانش را از دست داد تا عدهای دیگر زنده بمانند اما این به قیمت یتیم شدن «مهسا»ی 4 ساله و بیوه شدن عروسم و بیتابی خانوادهام تمام شد. من و حاج خانم تنها ماندیم. ما همیشه از شادی دختر و پسرها ونوههایمان خوشحال بودیم اما حالا....
پدر آتشنشان فداکار گفت: پسرم آبان سال 63 به دنیا آمد اما برای اینکه زودتر به مدرسه برود شناسنامهاش را روز 25 شهریور گرفتم. محسن عاشق درس و خدمت به مردم بود. سرانجام هم جانش را برای خدمت به مردم از دست داد اما متأسفانه بنیاد شهید وامور ایثارگران فرزندان ما را که با جان و دل در راه خدمت به مردم تلاش کردند و سوختند شهید به حساب نمیآورند که بسیارمتعجب هستیم.
مرد سالخورده همین طورکه آه بلندی کشید با حسرت گفت: درد دلهایمان زیاد است ولی دیگر چه فایدهای دارد؟
در حالی که بغضش را فرو میخورد و نم اشک را ازگوشه چشمهایش پاک میکرد ادامه داد: اگر درعملیات پلاسکو من فرمانده آتشنشانی بودم حتی اگر به قیمت اخراج شدنم هم بود اجازه ورود آتشنشانها را به ساختمان پلاسکو نمیدادم. آن هم ساختمانی که در آن انواع مواد اشتعالزا وجود داشت. چرا که در تولیدیهای آن ساختمان و انبارهایش پر از مواد سوختنی آتشزا بود که شعلههای آتش را بیشتر میکرد. به نظر من بدون برنامه آتشنشانها را وارد ساختمان کردند. آنها باید آتش را از بیرون خاموش میکردند هرچقدر هم سرمایه در آن ساختمان وجود داشت ارزش آنها بیشتر از جان آتشنشانها و خانوادههای داغدار نبود. واقعیت این است که آتشنشانها با حداقل امکانات نمیتوانستند ساختمان به آن عظمت را خاموش کنند. آن آهنهای 60 تنی تهدیدهای جدی این فاجعه را نشان میداد.
متأسفانه مشکلات زیادی سر راه بود. نمیدانم تخصص و مدرکها چطور گرفته شده است؟ حالا هم کاری از دستمان بر نمیآید هرچه هم بگوییم، دیگر آتشنشانهای ازدست رفته مان زنده نمیشوند و ما خانوادهها تا زندهایم باید همیشه این داغ بزرگ و سوزان را در سینه حبس کنیم و در دل نگهداریم. اما از بنیاد شهید توقع داشتیم سری به خانواده این عزیزان بزنند.
ولی افسوس که میگویند این 16 مرد غیور و فداکار شهدای آنها نیستند. دلمان خون است ما قانعیم و از وقتی بچههایمان را از دست دادیم دیگر برایمان چیزی ارزش ندارد. ما تا جایی که توانستیم بچههایمان را درست تربیت کردیم تا برای جامعه مفید باشند و خدا رو شکر پسر و دخترهایم همه تحصیلکرده هستند و در حیطه کاریشان به مردم خدمت میکنند یکی از دخترهایم هم پرستار یکی از بیمارستانهای رشت است و به مردم کمک میکند. همه ما تلاش کردیم تا به مردم کشورمان کمک کنیم و قدم مثبتی برداریم.
محسن من برای نجات مردم عزیز جانش را از دست داد و شهید شد و ما در مقابل سرنوشت و تقدیر خدا سر تسلیم فرو میآوریم. درپایان ازمردم عزیزی که همواره در این غم بزرگ یاریمان دادند صمیمانه تشکر و به وجود ملت بزرگ ایران افتخارمیکنیم.