تصویر اول
خانهشان پشت بیمارستان سوم شعبان در خیابان ١٧ شهریور است؛ از حیاطهای قدیمی که هنوز طعمه ساختوساز بسازبفروشها نشده. راضیه با چادر سرمهای رنگی که رویش را هم کیپ گرفته از لای در با شک نگاه میکند. فربه است و قدبلند، سلام بلندم را به سردی جواب میدهد و در را باز میکند تا وارد حیاط شویم. بعد به سمت در زیر زمین میرود و بلند میگوید: «حاجی! گلدی...». حاجی پدر مصطفی است. مصطفی همان بچه هیئتی آرام و محجوبی است که هشت سال پیش در یک دعوایی که هیچ ربطی به او نداشت، قربانی چاقوی ضامندار سهیل شد؛ هر دویشان ١٨ساله بودند. مصطفی تنها پسر از چهار فرزند حاجی بود و سهیل هم تنها فرزند قربان. هیچکدامشان هم بچههای بدی نبودند، دعوا هم سر تصادف بود. سهیل با ماشین یکی از بچهمحلها تصادف میکند و این کینه عمیق میشود، یک روز که دوباره دعوا بالا میگیرد، مصطفی که از آنجا رد میشده میرود تا میانه را بین رفقای بچگیاش بگیرد. چاقو اما به جای اینکه به طرف دعوای سهیل بخورد، در سینه مصطفی، تکپسر حاجی، فرود میآید و زندگی را برای همه سیاه میکند. دو سال پیش هم حاجی به خونخواهی پسر پرپرشدهاش از طناب دار نگذشت و سهیل را بالای چوبه دار فرستاد؛ چشم در برابر چشم...
خانهشان بزرگ است و قدیمی. دور تا دور را مخدههای ترکمن چیدهاند، صدای سلیم مؤذنزاده در خانه پیچیده. عکسِ روی دیوار حتما مصطفی است. دور تا دور عکس را گلهای مصنوعی قرمز گذاشتهاند و روی طاقچه باز هم عکس مصطفی است و پوستری از کبوتری خونین که کنار عکسش گذاشتهاند. حاجی هر چند دقیقه یک بار الحمداالله میگوید و پاهایش را تکان میدهد. راضیه در درگاه در ایستاده و نگاهمان میکند. حاجی بلند میگوید: «چایی گتیر...». راضیه از چارچوب پنهان میشود و حاجی کلاهش را برمیدارد و تعریف میکند: «قربان کارگر بود، از بناهای قدیمی و بنام. بهترین کاشیکاری بود که میشناختم، من هم یک چلوکبابی و بستنیفروشی سمت میدان خراسان داشتم. کاری به کار هم نداشتیم، از دور سلاموعلیکی میکردیم و تمام. آنها از دار دنیا سهیل را داشتند که بچه بدی نبود، اما شر و شور بود. تا سوم راهنمایی درس خواند و بعد هم رفت سراغ کار، عاشق موتورسواری بود، هزار بار این موتور کار دستش داد. مصطفی میآمد و تعریف میکرد که سهیل با موتور افتاده زمین و سرش ٢٠ تا بخیه خورده، سهیل سر موتور دعوایش شده، آخرش هم سر همین موتور با بهزاد بچه یکی از قدیمیهای محل دعوا کرد و تیر غیبش خورد به سینه بچه من».
گفتهاند برای گرفتن رضایت همه محل واسطه شدند، اما حاجی و راضیه قبول نکردند. حاجی محکم میگوید: «تنها پسر من را فرستاد سینه قبرستان، من میگذاشتم بیاید و دوباره توی محل جولان بدهد؟ میگذاشتم بیاید وقتی من تنهایی باید کرکره مغازهام را بالا بکشم، دست در دست پدرش هرهر به ریشم بخندد؟» بعد از کمی سکوت چای میرسد. راضیه کنار پای حاجی مینشیند و به ترکی چیزی میگوید و حاجی سر تکان میدهد. حالا چادرش را کمی باز میکند و صورتش معلوم میشود. اشک چشمان روشنش را خیس کرده. بریدهبریده میگوید: «بچهام ذاکر امام حسین بود، آزارش به مورچه نمیرسید. چاقوی ضامندار را توی سینهاش کوبیدند. انگار که تیر یزید خورد به قلبش. حالا آمدهای بگویی چرا قصاص کردم؟» درباره شب قصاص سؤال میکنم و حاجی میگوید: «ما هیچ کدام نرفتیم. از یک هفته قبل از روز قصاص خانهمان از آدمها پر و خالی میشد. مادر سهیل آمده بود، این بچه را به من ببخشید، دلمان ریش میشد، یکی، دوبار متزلزل شدیم برای بخشیدن. قربان میگفت من اگر ببخشم یک علامت بزرگ به نام مصطفی میبخشد به هیئت علیاکبر که توی محلهمان در شاه عبدالعظیم بود. اما مادر مصطفی راضی نمیشد. روز آخر بند و بساطش را جمع کرد برود میانه، خانه خواهرش. میگفت اگر ببخشی دیگر پایم را توی خانهات نمیگذارم. خواهرهای مصطفی هم جز یکیشان راضی نبودند که ببخشم. میگفتند بیپشتوپناهمان کرده. گفتند دیه هم میدهند که من دیگر جوش آوردم. پسرم را فرستادند سینه قبرستان و میخواستند پولش را بدهند. حالم بد شد. دو روز مانده به اعدام خانهمان را در محله تکیه شاه عبدالعظیم گذاشتم برای فروش. راضیه رفته بود میانه، من هم وکالت دادم به داماد بزرگم و رفتم میانه». چهارشنبه صبح دامادم زنگ زد و گفت حاجی تمام شد. همان روز راضیه دستهایش را حنا گرفت و خوابید. روز بعدش انگار نه انگار اتفاقی افتاده آمدم تهران، این خانه را خریدم و آمدیم اینجا».
از قربان خبر دارید؟ کمی مکث میکند و میگوید: «انگار به رحمت خدا رفته. همین شش ماه پیش. من گذشته را فراموش کردم. چشمم را گرفتند، چشمش را گرفتم..». چای بوی دارچین میدهد، جرعهای سر میکشم و میگویم: «پشیمانید؟» نگاهم میکند، با اقتدار میگوید: «نه. از خون بچهام نگذشتم و لااقل پیش او سربلندم...».
تصویر دوم
مغازه صافکاریشان خیابان طرشت است. قاسم و رضا، برادرهای ٣٥ و ٤٠سالهای که بعد از کشتهشدن پدر در جاده مامازن ورامین، چراغ مغازه را روشن نگه داشتهاند. جاسم تکیه داده به ماشین شاسیبلندی که سپر و گلگیرش کاملا از بین رفته و فاتحه کاپوتش را هم باید خواند. لیوان بزرگ چایی جلوی دستش است و بر و بر نگاه میکند. پدرشان توی جاده مامازن به دست یک پسر ٢٤ساله کشته میشود و وسایل ماشینش نیز سرقت میشود. پسر سال ٩٤ اعدام شد. جاسم از ابتدا موافق اعدام نبود، اما به حرمت برادر بزرگترش قاسم چیزی نگفت. قاسم حالا کربلاست. رضا میگوید: «از فردای روز اعدام حالش خوش نیست. من حاضر نشدم بروم داخل، پشت در زندان ماندم و التماسش کردم، گفتم نکن و او گفت من مثل تو بیغیرت نیستم که خواهر ١٢سالهام بیسرپرست شده به روی خودم نیاورم. میگفت خودم صندلی را از زیر پایش میکشم؛ اما از فردای روز اعدام تا یک هفته به من زنگ میزد و میگفت چرا بیشتر اصرار نکردی، چرا گذاشتی. دیگر مثل روز اول نشد». از جاسم میپرسم مگر روز اعدام چه چیزی دیده بود؟ میگوید: «درست نمیدانم. انگار آدمهایی را که اعدام میکنند، به ردیف کنار هم میچینند و پایین پایشان زمین حرکت میکند و جلو میرود و هرکس که چند قدم جلو میرود، زیر پایش خالی میشود. قاسم اینها را دیده بوده و حالش بد میشود. همان جا استفراغ کرده بود. از آن به بعد اغلب کربلاست». جرعهای از چایش سر میکشد و میگوید: «البته پسرِ نامرد بود، آدم حسابی نبود، سابقهدار بود، به روح پدرم اگر سابقه مواد و زندان نداشت، نمیگذاشتم قاسم این کار را بکند؛ مگر آنکه از روی نعشم رد شود؛ اما پسره معتاد بود، از اراذل ورامین بود، ولی جوان بود و بدبخت. میدانی؟ من میگفتم دیهاش را بگیر بذار برای همین خواهرمان که الان ١٨ساله شده. گوش نکرد که نکرد. من هم اصرار نکردم. مادرم هم که چشمش به دهان قاسم بود». وقت رفتن رضا صدایم میکند و میگوید: «دو نفر را میشناختم که بخشیده بودند، توی رودربایستی فامیل بخشیدند. هر دو تا آدمی هم که بخشیدند بعدا مردند؛ یکی از آنها رفت زیر ماشین، یکیشان هم توی خواب خفه شد. میدانی چرا؟ چون از ته دل نبخشیده بودند. از همان روزی که بخشیدند هی زیر گوش قاسم ما خواندند که نبخشیها، نبخشیها. ما بخشیدیم و پشیمان شدیم. برادر من اما نبخشید. با اینکه حقش بود ولی پشیمان است...».
تصویر سوم
هادی سیما را دوست داشت، سیما دختر
یکییکدانه آقای مهندس بود. خانهشان خیابان پاسداران بود و زندگی آرامی
داشتند. هادی بچه جنوب شهر بود و آمار سیما را در راه دانشگاه گرفته بود.
هادی پسر یک مرد بازنشسته که روی ماشینهای سنگین کار میکرد، عاشق دختری
مثل سیما شده بود. سیما هم پایش را توی یک کفش کرد که میخواهد با هادی
ازدواج کند. آنها عقد میکنند و دوران عقدبستگیشان شش ماه بیشتر دوام
نمیآورد، سیما پشیمان میشود و یک روز که هادی توی حیاط خانهشان مشغول
تعمیرکردن موتورش بود، میبیند در باز میشود و طبقهای جشن نامزدی و حلقه و
لباسهای سیما به خانه برمیگردد. یک هفته بعد که مادر و پدر سیما به
مسافرت رفته بودند، هادی میرود تا با سیما حرف بزند؛ اما بحثشان بالا
میگیرد و سیما در درگیری با هادی کشته میشود. مادر و پدر سیما وقتی با
جسد دخترشان بعد از بازگشت از سفر روبهرو میشوند، به پلیس میگویند قطعا
کار هادی است. کار هادی هم بود. هادی، پسر خوب و آرام افسانه خانم، تنها
پسر خانهشان راهی زندان میشود. ١٥ سال پیش قصه عشق هادی و سیما میشود
تیتر یک صفحات حوادث. حالا ١٣ سال از اعدام هادی میگذرد. مادر و پدر سیما
ساکن خانهای بزرگ در سعادتآباد تهران هستند. هر دو آرام و خونسرد به نظر
میرسند، عکس بزرگی از دخترشان در سرسرا نصب شده. دختر با چشمان درشت مشکی و
موهای مجعد بلند و خنده بیخیالش نگاهمان میکند. آقای مهندس میگوید: «آن
زمان دیه ٦٠ میلیون تومان بود و من باید نیمی از دیه را به حساب اجرای
احکام واریز میکردم که آنها هادی را اعدام میکردند. من آن زمان خانهام
را فروختم تا این پول را جور کنم. مادر هادی هر روز با انواع و اقسام خیرات
و طبقهای گلزده، بالای سر قبر دخترم بود. گریه میکرد. عروسم عروسم
میکرد؛ اما این بچه بیگناه من نمیشد که فهمیده بود نمیتواند با پسر یک
لاقبایی شبیه هادی زندگی کند. دو روز بود از شهرستان زنگ میزدیم خانه و
کسی تلفن را جواب نمیداد. گفتیم دخترمان بعد از این ازدواج ناموفق افسرده
شده و تنهایی لازم دارد. رسیدیم به خانه، هرچه صدایش کردیم نبود، خانه به
هم نخورده بود، دخترم وسط اتاقش درازبهدراز افتاده بود، جنازهاش باد کرده
بود، زبانش از گوشه دهنش بیرون بود، بوی تعفن گرفته بود. دختر من که
قشنگیاش زبانزد همه دنیا بود حتی ما نبودیم که با احترام جسدش را جمع
کنیم». مادر سیما گریه میکند و بعد میگوید: «میگفتند به جوانی بچهام
رحم کنید؛ اما مگر هادی به جوانی بچه من رحم کرد؟ نامرد اصلا زدی، حرصت را
خالی کردی، برمیگشتی بچهام را میبردی بیمارستان... . دخترم از شدت
خونریزی مرد، چقدر درد کشید... ».
مادر و پدر سیما هم پشیمان نیستند. پدرش میگوید: «من آدمکش نبودم و نیستم. روز اعدام هم جایی نرفتم. ماندم خانه و خبر اعدام را گرفتم. الان گاهی میگویم کشتن هادی برای من آرامش قلب نشد، دلم را خنک نکرد، بچهام را هم برنگرداند؛ اما این حرف برایم زور داشت که همهاش میگفتند اگر میخواهی بکشی باید نصف دیهاش را بدهی. عزیزدردانه خانهام را کشته بودند و هی تهدید میکردند که اگر میخواهی انتقام بگیری باید پولش را بدهی. آنقدر که این برای من مهم بود، کشتن هادی مهم نبود، خواستم بگویم من به خاطر بچهام تمام دنیایم را میفروشم. خانهام را فروختم، سه سال مستأجر خانه مادرزنم بودم؛ اما به این فکر کردم که نمیگویند که هادی را اعدام نکرد چون پولش را نداشت... . پشیمان هم... راستش نیستم؛ اما حالم خوب نشد، اعدام تسکینم نداد یا اگر تسکین بود موقتی بود... . درد رفتن بچهام اما همیشگی است...».