صفحه نخست

سیاسی

جامعه و فرهنگ

اقتصادی

ورزشی

گوناگون

عکس

تاریخ

فیلم

صفحات داخلی

جمعه ۰۲ دی ۱۴۰۱ - 2022 December 23
کد خبر: ۵۱۷۲۴
تاریخ انتشار: ۱۱:۴۸ - ۲۶ فروردين ۱۳۹۶
بررسی تطبیقی «منچستر، کنار دریا» و «نه چندان زیبا، با هوشی متوسط»

فرار از مرگ؛ از منچستر تا تهران

مرگ و بازگشت به گذشته؛ این تم اصلی دو اثری است که اینجا در ارتباط با هم بررسی می‌شوند. اولی فیلم «منچستر، کنار دریا» ساخته کنت لورنگان است که بر اساس فیلم‌نامه از خود او تولید شده؛ فیلمی که سهمش از اسکار پر هیاهوی امسال بهترین فیلم‌نامه غیر اقتباسی و بهترین بازیگر نقش اول مرد بود. دومین اثر یک رمان ایرانی است که ناشر آن اعتقاد دارد ضد ژانر، ساختار‌گرا و جریان‌گریز است. «نه چندان زیبا، با هوشی متوسط» نوشته محمد جواد صابری البته خصوصیات ذکر شده را تنها از این نظر به دست می‌آورد که رویکردی متفاوت از رمان‌های دیگر فارسی یا حداقل جریان غالب به مقوله روایت‌گری دارد.
رویداد۲۴- هستی وفا مهر/ منتقد ادبی و روزنامه نگار- مرگ و بازگشت به گذشته؛ این تم اصلی دو اثری است که اینجا در ارتباط با هم بررسی می‌شوند. اولی فیلم «منچستر، کنار دریا» ساخته کنت لورنگان است که بر اساس فیلم‌نامه از خود او تولید شده؛ فیلمی که سهمش از اسکار پر هیاهوی امسال بهترین فیلم‌نامه غیر اقتباسی و بهترین بازیگر نقش اول مرد بود. دومین اثر یک رمان ایرانی است که ناشر آن اعتقاد دارد ضد ژانر، ساختار‌گرا و جریان‌گریز است. «نه چندان زیبا، با هوشی متوسط» نوشته محمد جواد صابری البته خصوصیات ذکر شده را تنها از این نظر به دست می‌آورد که رویکردی متفاوت از رمان‌های دیگر فارسی یا حداقل جریان غالب به مقوله روایت‌گری دارد؛ نوعی فرم‌گرایی ویژه که ابدا خود را به رخ نمی‌کشد و نویسنده با دقت سرانجام توانسته است به تم اصلی داستان خود سر و شکل دهد و دریچه‌ای تازه روی خوانندگان فارسی زبان باز کند.

لی چندلر در «منچستر، کنار دریا» تلفنی از بستری شدن برادرش که در شهری دیگر زندگی ‌می‌کند با خبر می‌شود. وقتی به بیمارستان می‌رسد برادر که به دلیل نوعی نارسایی قلبی مرگش قابل پیش بینی بوده، مرده است. هر چند در صحنه‌های قبلی فیلم نشانه‌هایی که شخصیت لی را می‌سازد وجود دارد، اما برخورد او با این اتفاق و اتفاقات بعدی سرانجام شخصیتی را جلو چشم ما قرار می‌دهد که از زمین تا آسمان با آدم‌های معمولی فرق دارد. ادامه داستان چیزی نیست جز توضیح این مساله که چرا لی به این حال و روز افتاده؛ انگار غریزه زندگی را از دست داده و به «مرگ پرست» تبدیل شده است.

علیرضا/بردیا در «نه چندان زیبا، با هوشی متوسط» درست وضعیت لی را دارد. داستان این رمان به این صورت است که شخصیت اصلی داستان که گاه بار روایت را نیز بر دوش می‌کشد، تلفنی خبر مرگ پدر و خواهرش را می‌شنود. اتفاقاتی که پیرامون دفن جسد پدر و خواهر که در یک تصادف رانندگی جان باخته‌اند رخ می‌دهد، او را به سمت ماجرا‌هایی می‌کشاند که بخشی از آن واقعی و بخش دیگری از آن وهمی است. او مرگ پدر و خواهرش را با فردی به نام «علی خان» که در همسایگی آنها زندگی می‌کند و خانه و زندگی عجیب و غریبی دارد، پیوند می‌زند. وهم او تا حدی بزرگ می‌شود که بر حیات واقعی‌اش تاثیر گذاشته و متاثر از آن و برای مقابله با علی خان دست به کار‌هایی می‌زند که نهایتا داستان را می‌سازند.

در این دو اثر با دو شخصیت کمابیش همسان رو‌به‌رو هستیم و حتی در مواردی پرداخت این شخصیت‌ها عمدتا با تکنیکی همانند یعنی فلش بک انجام می‌شود. با این همه، نمی‌توان این دو اثر را متاثر از هم دانست، چرا که در دو جغرافیای متفاوت و احتمالا بدون اطلاع از همدیگر تولید شده اند. شباهت موجود احیانا بیشتر به دلیل اعتقاد به یافته‌هایی یکسان حاصل شده است. 

همانطور که عنوان شد تم اصلی هر دو اثر مرگ و بازگشت به گذشته است. مرگ اطرافیان تا حد زیادی غریزه زندگی را در شخصیت‌های اصلی دو اثر یعنی لی چندلر و علیرضا/بردیا از بین می‌برد. اتفاقاتی که برای این دو می‌افتد آنها را تبدیل به آدم‌هایی «مرگ پرست» می‌کند. دسته بندی معروف غریزه زندگی و غریزه مرگ و جدال این دو با هم مربوط به فروید است. به اعتقاد فروید نیروی غرایز مرگ در داخل ارگانیسم به وجود می‌آیند و باید تخلیه شوند؛ خواه این تخلیه به صورت تهاجم آشکار به طرف دنیای بیرون انجام گیرد یا به سوی جهان درون و به شکل اعمال خود‌ویرانگرانه صورت پذیرد. اریک فروم به عنوان یکی از نو‌فرویدی‌ها با تغییراتی این مساله را پذیرفت و به بسط و تبیین آن پرداخت. او در بسط این نظریه دو اصطلاح زندگی پرستی و مرگ پرستی را مطرح می‌کند. از نظر فروم مواردی مانند تمایل به چیزهای مرده، تمایل به تخریب و ویرانگری و گرایش به زور و شیفتگی از جمله نشانه‌های مرگ پرست است. به عقیده فروم مرگ پرستی همراه با هم‌بودی زناگونه و خودشیفتگی وخیم، نشانه‌های تباهی را تشکیل می‌دهند. در برابر آنها عشق به زندگی، استقلال و غلبه بر خودشیفتگی، نشانه‌های رشد محسوب می‌شوند. فروم آدولف هیتلر را نمونه یک انسان مرگ پرست می‌داند و درست از همین نقطه نظر است که می‌توان به دو شخصیت مورد بحث یعنی لی چندلر و علیرضا/بردیا پرداخت.


پرداخت به یک مقوله در علوم مختلف به این صورت است که ابتدا نمونه مثالی در نظر گرفته می‌شود. وقتی قرار بر این می‌شود که نظریه علمی کاربری شود باید از برخی ویژگی‌ها چشم پوشید. یک روان‌کاو برای اینکه به این نتیجه برسد که یک فرد مرگ پرست است لازم نیست تک تک ویژگی‌های عنوان شده و ویژگی‌های دیگری را که برای این فرد متصور است در او بیابد، بلکه وجود چند ویژگی کافی است تا نتیجه لازم حاصل شود؛ در واقع داشتن بیشتر و کمتر ویژگی‌هایی که برای نمونه مثالی بیان می‌شود شدت و ضعف اختلال را نشان می‌دهند، همانطور که بسته به موقعیت، شخصیت فرد، توانایی‌های جسمی و ذهنی و ... فرد مرگ پرست می‌تواند به برخی از ویژگی‌های یاد شده منتسب و از برخی دیگر مبرا باشد. 

نویسندگان دو اثر مورد بحث به فراخور داستان، شخصیت‌های اصلی خود را در موقعیت‌هایی قرار می‌دهند تا رفتاری داشته باشند که اثبات کننده مرگ پرستی است. شغل لی چندلر (مستخدم) در حالی که او تا پیش از اتفاقاتی که بر او رفته جایگاه اجتماعی مناسبی داشته است، گرایش او به خود ویرانگری را نشان می‌دهد. علیرضا/بردیا نیز خود ویرانگر است و این هر دو به شدت خودشیفته هستند. لی چندلر خودشیفتگی خود را با دعوا‌هایی که راه می‌اندازد و با رفتارش با دیگران (جوری رفتار می‌کند انگار همه پایین‌تر از او هستند) نشان می‌دهد. شخصیت اصلی «نه چندان زیبا، با هوشی متوسط» نیز چنین رفتاری با دیگران دارد. نویسنده این مساله را با تکرار موتیف ضریب هوشی برجسته می‌کند. علیرضا/بردیا بدون اینکه واقعا چیزی ثابت شده باشد فکر می‌کند ضریب هوشی‌اش 141 است و بر اساس این وهم روابط خود با دیگران را تنظیم می‌کند.


دو مساله مهم در رابطه با شخصیت‌های مورد بحث وجود دارد. همانطور که عنوان شد هیتلر نمونه انسان «مرگ پرست» است. بسیاری از ما ممکن است از آتش افروز جنگ جهانی دوم بدمان بیاید و او را شیطان مجسم قلمداد کنیم. جنایات او بر هیچ کس پوشیده نیست، اما این مساله تا زمانی اینطور صورت‌بندی می‌شود که نگاهی سیاسی و اخلاقی به ماجرا داشته باشیم. کنکاش اجتماعی و روانی در شخصیت هیلتر ما را با گذشته‌ای رو‌به‌رو می‌‌کند که حس دلسوزی و ترحم را نسبت به دیکتاتور بزرگ در ما بر می‌انگیزاند. چنین کنکاشی وظیفه یک رمان‌نویس است. 

رمان‌نویس شخصیت سیاه یا سفید نمی‌سازد، بلکه ابلیس و قدیس را خاکستری نشان می‌دهد و این درست کاری است که در دو اثر مورد بحث انجام می‌شود. در «منچستر، کنار دریا» با ادامه یافتن فیلم به رغم پی بردن به اشتباه مهلک لی چندلر یعنی آتش زدن خانه که به کشته شدن سه فرزند او منجر می‌شود، در نهایت او را قربانی یک اشتباه سهوی و بیش از آن قربانی قضاوت‌های سطحی می‌بینیم. در «نه چندان زیبا، با هوشی متوسط» علیرضا/بردیا کسی است که آرمان‌های ویژه‌ای داشته، اما شکست خورده، خودش به زندان افتاده و معشوقش او را ترک گفته است. این هر دو شاید حق دارند مرگ پرست شوند، هر چند خودشان دلشان نمی‌خواهد و تلاش می‌کنند وضعیت را تغییر دهند. با وجود این، آنچه آنها را در راه رهایی از این وضعیت و از سر گرفتن زندگی عادی یا به تعبیر بهتر دستیابی به غریزه زندگی با شکست مواجه می‌کند، همان ذهنیت ویرانگر و مرگ پرست است. آنها می‌خواهند عوض شوند و دنیا را عوض کنند، اما راهشان اشتباه است و به همین دلیل شکست می‌خورند. 

نظرات شما