رویداد۲۴-هفت کتابی که در اینجا انتخاب شدهاند در حوزههای فلسفه و ادبیات، سیاست و اقتصاد، تاریخ و جامعهشناسی و مطالعات فرهنگی ـ اجتماعی از ایدههای بکر، نظریهپردازیهای متقن و نتایج تعیینکننده برخوردارند و خوانش نقادانه آنها میتواند هم مخاطبانی با دید تخصصی و هم خوانندگانی حرفهای با تمایل به سیر و سیاحت عمومی در عالم دانش را با دیدگاههایی سخته و پخته آشنا کند. گروه اندیشه:
*بازیگری در باغ هویت ایرانی/ فرهنگ رجایی/ نشر نی
«هویت ایرانی» از مهمترین مباحث یک دهه اخیر ایران بوده است و در گذار بحث از نکاتی کلی اینک به ذکر دقایقی دقیقتر ارتقاء یافته است. اگر دو دهه پیش بر لزوم توجه به هویت سهبعدی ایرانیان (ایرانی، اسلامی، غربی) اشاراتی گذرا میشد، اما اینک صورت مسأله بسی فراختر شده است و گشتوگذار محققان نیز صورتی بدیعتر یافته است.
عطف توجه سیدجواد طباطبایی به نظریه ایرانشهری و توضیح زوال و انحطاط تمدنی ما در دهه اخیر رهروان فراوانی یافته است و دیگرانی نیز چون داریوش شایگان و فرهنگ رجایی در این حوزه به دیدگاههای قابل تأملی اشاره کردهاند. رجایی بیش از دو دهه است که به «هویت ایرانی» میاندیشد و در دو کتاب «معرکه جهانبینیها در خردورزی سیاسی و هویت ما ایرانیان« و «مشکله هویت ایرانیان امروز: ایفای نقش در عصر یک تمدن و چند فرهنگ« با استفاده از استعاره «رودخانه» برای چیستی هویت، رودخانه هویت ایرانی را گذران بر بستری با چهار عنصر «ایرانیت»، «سنّت»، «دین» و «تجدد» توصیف میکند و بازسازی هویت ایرانی را بهمثابه شرط نخست برای امکان بازیگری و نقشآفرینی را در گروی ایجاد نظامی متعادل و برخودار از هر چهار عنصر میداند؛ امری که به زعم او، برای آخرین بار در عصر صفوی محقق شد و سرنمونهای خود را در هنر، ادبیات، معماری و... ایرانی نمایان کرد.
رجایی در کتاب «بازیگری در باغ هویت ایرانی» مدعی است که آن شخصیت جامع و مانعی که هر چهار بعد هویت ایرانی را بیان میکند «حافظ» است و او همانقدر در توضیح هویت ایرانی اهمیت دارد که هومر، کنفوسیوس، شکسپیر و گوته، بیانگر شخصیت اقوام یونان، چین، انگلستان و آلمان هستند.
رجایی مانند ادعای شایگان در کتاب «پنج اقلیم حضور» پنج شاعر ایرانی: فردوسی، خیام، مولوی، سعدی و حافظ را نماینده هویت ایرانی میداند، اما درعینحال معتقد است که در اندیشه چهار شاعر دیگر، هر کدام، وجهی از عناصر چهارگانه هویت ایرانی برجسته شده است، اما اندیشه حافظ ترکیبی نکو و جامع و مانع از این عناصر را به تصویر کشیده است؛ به نحوی که میتوان او را «عصاره فرهنگ» ایران دانست و همین است سرّ اقبال بیسابقه ایرانیان، از عارف و عامی، نخبه و توده و... به شعر و شخصیت حافظ.
*کودتاهای ایران/ سهراب یزدانی/ نشر ماهی
بیست سال پیش با انتشار نخستین اثر دکتر سهراب یزدانی، استاد تاریخ دانشگاه خوارزمی با نام «کسروی و تاریخ مشروطه ایران» نشانههای ظهور مورخی حرفهای بروز پیدا کرد؛ مورخی که از سر دلبستگی عاطفی و یا عینک وابستگی ایدئولوژیک، به پدیدهها نمینگرد. انتشار سه اثر دیگر از او در دهه هشتاد، توجه او بر رخدادهای مشروطه ایرانی و تسلطش بر پژوهشهای موردی را به رخ کشید و اینک بداعت و بلاغت کتاب «کودتاهای ایرانی» بیانگر توانایی او در فراروی از دو مقوله تحسین شده پیشین و خلق نگرشهایی نو به پدیدههای تاریخی است.
یزدانی در «کودتاهای ایرانی» چهار حادثه تاریخی را کودتا میداند: به توپ بستن مجلس اول، انحلال مجلس دوم، کودتای سوم اسفند 1299 و کودتای 28 مرداد 1332.
بخشی از تمایز نگاه او، در تعبیر کردن انحلال مجلس دوم به «کودتا» مشهود است. یزدانی در این زمینه به فشار و اولتیماتوم نظامی روسها متوسل میشود و از آنجا که پیشتر کودتا را «حرکتی غیرقانونی که گروهی توطئهگر بدست نیروهای مسلح منظم و با اعمال خشونت و یا تهدید به بهرهگیری از خشونت» تعریف کرده بود، این واقعه را نیز از سنخ کودتا میداند.
بخشی دیگر از اهمیت این اثر به تلاش مؤلف برای تئوریزه کردن وقایع بر اساس نظریههای مربوط به کودتا در دانش سیاست است؛ امری که از تقسیمبندی اولیه کودتاها به سه نوع «سرنگونی دولت» (از بین بردن رییس دولت)، «پادگانی» (واژگونی دولت و انتصاب هیأت دولت جدید) و «خودسرنگونی یا درون حکومتی» (کودتای رییس قوه مجریه برای بسط قدرت خود به ورای مرزهای قانونی) آغاز میشود و با انتساب همه کودتاهای ایرانی به جز کودتای 1299، به کودتای درون حکومتی که طی آنها نهادهایی چون مجلس و دولت هدف کودتای پادشاه قرار میگیرند، مدعی میشود که کودتاهای ایرانی هنگامی رخ میدهند که در بطن جامعه جریان مبارزه سیاسی به بنبست رسیده است. بنابراین نمیتوان در نقش نیروهای خارجی در این کودتاها اغراق کرد، زیرا توسل نیروهای داخلی به نیروهای خارجی، لزوماً به معنای سرسپردگی آنان به بیگانگان نیست، بلکه بیانگر حسابی است که نیروهای داخلی بر نیروی خارجی بهمثابه کاتالیزوری برای نیل به اهداف سیاسی خود باز میکنند.
از این منظر یزدانی در خلاصهترین شکل ممکن و از نظر میزان دخالت خارجی، کودتای محمدعلی شاه را «ملیترین»، انحلال مجلس دوم را «سادهترین»، کودتای سوم اسفند را «مخفیترین» و کودتای 28 مرداد را «پیچیدهترین» کودتاهای ایران میداند و در تحلیل نهایی، همگی آنان را از نظر ماهیت و کارکرد «کودتاهایی واپسگرا» قلمداد میکند.
*گاه و بیگاهی دانشگاه در ایران/ مقصود فراستخواه/ نشر آگاه
وضعیت دانشگاه در ایران، بحرانی است؛ این دیگر جنبه تحلیلی ندارد و بیشتر به انعکاس خبر میماند. رشد سرطانی یک دهه اخیر ساختمانهایی برخوردار از میز و صندلی و تخته که به مسامحه و با سهلانگاری «دانشگاه» نامیده میشدند و اهمیتی جز ارضای میل مدرکگرایی و سبقت تضاعفبار تعداد دانشگاههای ایران نسبت به کشورهایی چون چین و هند نداشتند، بر این بحران افزوده و افقهای پیشرو را مبهم کرده است. در بطن چنین موقعیتی، اما نیاز به تأمل بر تجربه گذشته، وضعیت فعلی و چشماندازهای آتی امری حیاتی است و شاید اغراق نباشد اگر دکتر مقصود فراستخواه را از انگشتشمار محققانی قلمداد کرد که به واسطه سالها تحقیق و تفحص در پروبلماتیک «دانشگاه ایرانی» صلاحیت اظهار نظر در این حوزه را دارد.
او در دهه اخیر با انتشار چندین کتاب کوشیده است تجربه ابتر دانشگاه در ایران را با التفات به ضعفهای نهادی و ساختارهای سیاستزده جامعه و حکومت ایران توضیح دهد و به این پرسش پاسخ دهد که چرا در جهانی که نقطه اتکای آن علم مدرن است، علم در ایران به موضوع مجادله بدل شده است؛ مجادلهای که تأثیر مخرب خود را در وضعیت تصادفی و گاه و بیگاه دانش نمودار ساخته و ثمره آن، شده است این واقعیت که دانش در ایران نهادمند نیست برخلاف تجربه غرب که دانشگاه را بهمثابه امر مدرن از بطن سنّت علمی خود بسط و تکامل بخشیده است. و به همین واسطه توان حفظ استقلال ساختاری خود را ندارد و دستخوش منازعههای سیاسی و چرخشهای ایدئولوژیک است.
در چند سال اخیر در ایران لااقل دو کتاب بسیار مهم مشتمل بر آرای متفکران بزرگ غربی نظیر کانت، هایدگر، یاسپرس، دریدا و... درباره «ایده دانشگاه» ترجمه شده است. غرض اصلی از این ترجمهها نیز بهروشنی نقد نگاه ابزاری به دانشگاه و غفلت توأمان سیاستگذاریهای علمی از لزوم تبیین چیستی و چگونگی ماهیت و رسالت و کارکرد نهاد دانشگاه و فلسفه وجودی آن است.
*فقه و حکمرانی حزبی/ داود فیرحی/ نشر نی
دکتر داود فیرحی در دهه نود، مصممتر از همیشه پروژه فکری خود را کلید زده است: غنیسازی وجه مدرن و دموکراتیک فقه. در دههای که به نظر میرسد کارخانه پروژه روشنفکری دینی از تولید محصولات نو بازمانده است و بازتولید کالاهای دهه هفتاد نیز گویی چندان باب میل تولیدکننده و مصرفکننده، هر دو، نیست، فیرحی در کسوت روحانیت، به آن بخشی از دین مراجعه کرده است که روشنفکری دینی بخش عمده نقادی خود را مصروف آن کرده بود و برخی را گمان میرفت که در عصر مدرن، سختجانی آن، ناممکن است: یعنی «فقه».
پروژه فیرحی، البته همچنان در همان پارادایمی معنادار میشود که روشنفکری دینی خود را میفهمید و توجیه میکرد: پل زدن بر شکاف سنّت و مدرنیته؛ راه سوّم.
او به صراحت ارجحیت خود را توجه به تجربههای موفق اندیشمندانی «پلساز» نظیر مستشارالدوله، نایینی، طالقانی و بهشتی میداند. اگر کتاب «آستانه تجدد» ادای دین به هسته مرکزی اندیشه نایینی بود، «فقه و حکمرانی حزبی» تداوم تکاملوار و نظری راهی است که بهشتی با حزب «جمهوری اسلامی» به تجربه نشسته بود.
فیرحی فقه را مهمترین دانش سیاسی ایران و جهان اسلام میداند و میگوید راهحل گذار منطقی روشنفکری دینی از سنّت به مدرنیته، نه راهکار دهه هفتادیِ تحدید فقه و ترویج فقه حداقلی است و نه راهکار اخیر دهه نودیِ بازگشت به اخلاق و پروژه معنویت. دلیل میآورد که تدبیر و سیاستگذاری جامعه از طریق اهرم دولت مدرن، نیازمند قانون است و هیچ قانونی نمیتواند بیاعتنا به سنّت و نظام حقوقی قدیم سر بر کشد و پذیرفته شود، اجرایی گردد و اوضاع عمومی جامعه را نظم و نسق بخشد. اگر نیازمند حقوق هستیم، نباید دچار این سوءفهم شویم که حقوق امری مجزا از فقه است. خیر، حقوق در جامعه ایران، بنا به سنّت حقوقی آن، همان فقه است یا لااقل هیچ نظام حقوقی نوین نمیتواند از هیچ سر بر آورد و از ارجاع و نسبتیابی با فقه، ناگزیر است.
سخن فیرحی بهمعنای پذیرش تام سنّت نیست و مستلزم کمرنگ شدن طنین وجوه اقتدارگرایانه سنّت بهنفع ابعاد دموکراتیک آن است. طبق همین استدلال مسائل مبتلابه و ضروری زندگی مدرن نیز از نوآوری فقهی گریزی ندارند. آخرین اثر فیرحی، تلاشی برای فهم پدیده جداییناپذیر از سیاست مدرن، یعنی تحزب بر مبنای چنین ابتکاری به وساطت نظریه بازیها است.
*فوتبال و فلسفه/ تد ریچاردز/ ترجمه عیسی عظیمی/ نشر مرکز
امروزه دیگر بعید است کمتر فردی از اهالی فلسفه، فوتبال را صرفاً یک ورزش، امری معمولی و یا پیش پا افتاده و بدتر از آن امری بیهوده بپندارد. در جهانی که تخمین زده میشود بیش از 250 میلیون فوتبالیست در 200 کشور جهان بیش از 200 میلیون بازی فوتبال انجام میدهند و 40 میلیارد نفر بازیهای جام جهانی 2010 را تماشا میکنند، تقلیل این صنعت بزرگ سرگرمی، این نهاد کلان اجتماعی، این بزرگ آیین جمعی، این رسانه فراگیر جهانی با زبانی که همه آدمهای جهان از هر رسته و دستهای به قواعد و تلفظ آن آگاهند، به ورزشی برای سلامتی بدن، چه بسا حتی شوخی نیز تلقی نشود و بنابراین شاید در زمانه ما، برتراند راسل اگر زنده بود، دیگر نگران این نبود که کسی بداند او روزهای تعطیل برای تشویق تیم محبوبش به استادیوم میرود.
اگر این سخن اریک هابزبام را بپذیریم که دو اجتماع تخیلی میلیونی ملت وقتی در قالب تیم ملی فوتبالشان نمودار میشوند، به نظر واقعیتر جلوه میکنند، آیا این نظر که فوتبال، سیاست و جنگی است که با ابزارهایی دیگر انجام میشود، به هدف نمیزند؟ و نمیتوان فیفا را سازمان ملل نامید؟ اگر مارادونای مخالف سرمایهداری برای توجیه گلی که به انگلستان زد، از «دست خدا» سخن گفت، میتوان با این سخنان تری ایگلتون، نظریهپرداز ایده «پستمدرنیسم؛ منطق فرهنگی سرمایهداری متأخر» و ملوین خمینز، کشیش اسپانیولی موافقت نکرد؟ «بسیاری بر این عقیدهاند که برای حل مشکلات سرمایهداری، تاکنون هیچ راهحلی ظریفتر از سوسیالیسم تدوین نشده است، اما واقعیت این است که در کش و قوس میان این دو، فوتبال مدتهاست گوی سبقت را از سوسیالیسم ربوده است» و «فوتبال به یک کیش و آیین تبدیل شده است که برای خودش شعائر و مراسم آیینی خاصی پیدا کرده و امروز به بزرگترین مذاهب آمریکای لاتین تبدیل شده است.» آیا حق با مانوئل مونتالبان نبود که فوتبال را تنها مذهب خلق شده هزاره سوم نامید؟
«فوتبال و فلسفه» این «قصه همیشه تکرار» را از منظر فلسفه فیلسوفانی دیگر بررسی میکند و پای افلاطون و ارسطو، هابز و کانت، بنتام و میل، نیچه و سارتر را وسط میکشد تا به ما بگوید: چرا فوتبال اینقدر جذاب است؟
*نظم جهانی مدرن/ امانوئل والرشتاین/ ترجمه سناءالدین سراجی/ انتشارات پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات
امانوئل والرشتاین، جامعهشناس شهیر امریکایی، چهارسال پیش به ایران آمد، بیآنکه مهمترین اثر و شاهکار او به فارسی ترجمه شده باشد. اینک ترجمه کتاب پس از بیش از چهار دهه، فرصت مناسبی فراهم آورده است تا بر مهمترین نظریه او: «نظریه نظام جهانی» تأملی دوباره شود. این نظریه از افکار متفکرانی چون گوندر فرانک و سمیر امین، همینطور مطالعات تاریخی «مکتب آنال» و بخصوص فرناند برودل و بحث مرکز ـ پیرامون الهام گرفته است؛ افکاری که از دهه 1970 در محافل علمی حوزههای اقتصاد سیاسی، نظریههای روابط بینالملل، شناخت ماهیت امپریالیسم و کشورهای جهان سوم و توسعه و نوسازی مطرح شد و پس از چندین دهه بحث همچنان محل مباحثه است.
برجستهترین نماینده انگلیسی زبان این نظریه، امانوئل والرشتاین سعی کرده است میان نگرش «مکتب آنال» با مباحث «توسعه» ارتباطی وثیق بیابد. او عقیده دارد نظم اقتصادی جهانی در قرن پانزدهم در اروپا بتدریج سر برآورد و روند بسط و تکامل آن در قرن شانزدهم همراه با روند کند و ناپیوسته توسعه کشاورزی سرمایهدارانه طی شد، اینک کل جهان را در ابعاد مختلف اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی تحت سیطره خود قرار میدهد. و مؤلفههای اساسی آن عبارتند از: 1ـ قواعد و ضوابط تقسیم کار بینالمللی و ایجاد مراکز و محافل سیاسی چندگانه و فرهنگهای متکثر، موانع و قید و بندهایی در برابر رفتار بازیگران ملی و فراملی ایجاد میکند. 2ـ سازمان اقتصادی نظام سرمایهداری مدرن بر مبنای جهانی و نه ملی استوار است. 3ـ نظام سرمایهداری جهانی از مناطق و نواحی «مرکز»، که به لحاظ اقتصادی و سیاسی وجه غالب و مسلط دارند و مناطق «پیرامون» که به لحاظ اقتصادی وابسته به مرکزند، تشکیل شده است. 4ـ مناطق مرکز بهعنوان نظامهای تولید صنعتی، پیشرفته و توسعهیافتهاند؛ در حالی که مناطق پیرامونی به تهیه مواد خام میپردازند و به همین دلیل به قیمتهای تعیینشده در مناطق مرکزی وابستهاند. 5ـ مناطق «نیمهپیرامون» ترکیبی از ویژگیهای اجتماعی و اقتصادی مرکز و پیرامون را در کنار هم دارند.
*اقتصاد خیر و شر/ توماش زِدلاچک/ ترجمه احد علیقلیان/نشر نو
اقتصاد حتی برای دانشجویان رشتههای دیگر، هراسآور است، زیرا عموماً محاسبات پیچیده و روشهای پوزیتیویستی را به ذهن متبادر میکند. با این همه، خواندن کتاب برخی از اقتصاددانان تجربهای سراسر متفاوت از این تصور را رقم میزند. فریدریش فون هایک و توماس زدلاچک از این جمله هستند؛ دو اقتصاددانی که وجه اشتراک دیگرشان، مخالفت با پوزیتیویسم رایج در مطالعات اقتصادی است.
زدلاچک نویسندهای اهل چک است که این اقبال را یافته آثاری خواندنی و پرفروش بنویسد. «اقتصاد خیر و شر» از جمله این آثار است که در آن نویسنده در جستوجوی اندیشه اقتصادی در افسانههای کهن، دین، الاهیات، فلسفه و علم و بالعکس جستوجوی این امور در اقتصاد است. او هدف از علم اقتصاد را «زندگی خوب» معرفی میکند و میگوید این نه امری تخصصی که موضوعی هنجاری است و برای نیل به این هدف لازم است روایتهایی از زندگی انسان به دست داد.
داستان اقتصاد خیر و شر نیز یکی از همین روایتها است؛ روایتی که از گیلگمش شروع میشود و به والاستریت ختم میشود. نویسنده تأثیر افسانهها و داستانهای گیلگمش و کتابهای مذهبی نظیر عهد عتیق و روایتهای مندرج در آنان بر فهم اقتصاد امروز را مورد توجه قرار میدهد و بنابراین تقلیل اقتصاد به ریاضیات را باعث انحراف در فهم واقعیتها معرفی میکند.
راهکار او توسل اقتصاددانان به فلسفه برای تکمیل امر است زیرا «هیچ کسی که فقط و فقط اقتصاددان باشد هرگز اقتصاددان خوبی نخواهد بود.» فلسفه به ما کمک میکند فرضیات غالب نهفته و تاریخی در نظرات اقتصادی را دریابیم و اسیر جزمیات ریاضیگونهای که اقتصاد را به علمی تهی از اخلاق بدل میکنند، نشویم. زدلاچک برای نمونه به آدام اسمیت اشاره میکند که خوانش غیر روایی افکارش، او را به مبدع نظریه دست نامرئی بازار و انسان بیشینهخواه خودخواه بدل کرده است، حال آنکه به نظر زدلاچک مفاهیمی چون تقسیم کار و دست نامرئی بازار، ریشه در گیلگمش، عهد عتیق و عهد جدید و افکار توماس آکویناس دارد و خود اسمیت نیز محرک نقشی اخلاقی در اقتصاد بوده است زیرا اگر چنین نبود در کتاب «نظریه گرایشهای اخلاقی» نمینوشت: «به نظر میرسد که میل به اینکه باورمان کنند، یا میل به اقناع، میل به رهبری و هدایت مردم یکی از امیال نیرومند در میان همه امیال طبیعی ما باشد».
زدلاچک میگوید اقتصاددانان نباید دچار این توهم شوند که از علمی عینی و توصیفی برخوردارند، اقتصاد نیز مانند سایر علوم روایتی است از خیر و شر که در پی فهم جهان پیرامونمان است و نباید روش بر محتوای آن غلبه کند.