رویداد۲۴ علیرضا نجفی: «آفتاب بود که جهان تاریک را روشن کرد پس به غروب محجوب شد. نى، سحاب بود که خشکسال فتنهٔ زمین را سیراب گردانید پس بساط درنوردید. شمع مجلس سلطنت بود، برافروخت پس بسوخت. گل بستان شاهى بود باز خندید، پس بپژمرد. بخت خفتهٔ اهل اسلام بود، بیدار گشت پس بخفت. چرخ آشفته بود بیارامید پس برآشفت. مسیح بود جهان مرده را زنده گردانید پس به افلاک رفت. کیخسرو بود از چینیان انتقام کشید و در مغاک رفت!
چه مىگویم و از تَعَسّف [به معنای بیراه رفتن یا آغاز سخن کردن با تکلف] چه مىجویم؟ نور دیده سلطنت بود چراغوار آخر کار شعله برآورد و بمرد. نىنى، بانى اسلام بود بَدَاَ غَریباً و عَاد غَریباً ... این حسرت نه از آن جمله است که به زارى و نوحهگرى داد آن توان داد، آسمان در این ماتم کبود جامهٔ تمام است، زمین در این مصیبت خاک بر سر تمام است. شفق بهرسم اندوهزدگان رخسار به خون دل شسته است. ستاره بر عادت مصیبترسیدگان بر خاکستر نشسته است، صبح در این واقعهٔ هایل اگر جامه دریده است صادق است. ماه در این حادثه مشکل اگر رخ به ناخن خراشیده است به حق است، سنگین دلاکوه که این خبر سهمگین بشنید و سر ننهاد، سردمهرا روز که این نعْى [به معنی خبر جانگذار و دردناک] جانسوز بدو رسید و فرو نایستاد، سحاب در این غم اگر بهجاى آب خون بارد بهجاى خود است. دریا در این ماتم اگر کف بر سر آرد رواست. آفتاب را مهر، چون شاید خواند که بعد ازو برفروخت، شفق را مشفق نشاید گفت که دلش نسوخت.» نفثةالمصدور اثر شهابالدین نسوی در سوگ جلال الدین خوارزمشاه
این متن سوزناک توسط شهاب الدین نسوی یکی از منشیهای دربار خوارزمشاهیان، هنگامی که سلطان جلالالدین خوارزمشاه به قتل رسید، سروده است. در آن دوره اغلب ساکنان فلات ایران چنین احساسی داشتند چرا که جلالالدین آخرین امید آنها علیه یورش وحشیانه مغولها بود که در مسیر غارت و کشتار خود هیچ موجود زندهای باقی نمیگذاشتند. جلال الدین آخرین پادشاه سلسله خوارزمشاهی بود که خاندان ترک بودند و پس از افول قدرت سلجوقیان قدرت را در اکثر مناطق فلات ایران بدست گرفته بودند.
جد بزرگ خوارزمشاهیان، «انوشتگین» از خادمان دربار ملکشاه بود. انوشتگین استعداد نظامی فراوانی داشت و به همین دلیل سریعا در دربار سلجوقیان پیشرفت کرد. این غلام جنگجو به حدی از قدرت رسید که ولایت خوارزم را به او دادند و پسرش نیز پس از مرگ وی جانشینش شد.
خوارزمشاهیان به مرور قدرت خود را به ورای ایالت خوارزم بسط دادند تا اینکه در زمان تکش تمامی خراسان، ری و عراق عجم، یعنی آخرین میراث سلجوقی به دست خوارزمشاهیان افتاد. اما خلیفه بغداد نسبت به این سلسله دید خوبی نداشت چرا که «آتسیز» نوه انوشتگین بارها با خلفا جنگیده بود و خلفای عباسی خوارزمشاهیان را تهدیدی جدی برای قدرت و قلمرو تحت امر خود میدانستند. در واقع هم چنین بود و زمانی که سلطنت به محمد خوارزمشاه رسید سریعا مشغول بسط قدرت خود در نواحی شرقی مرزهای ماوراءالنهر شد و بنا داشت به زودی به بغداد هم حمله کند.
سلطان محمد از هر طرف به توسعه خاک خود مشغول شد و آن را از طرفی به بلخ و از طرف دیگر به کرمان رساند. اما به این مقدار بسنده نکرد و به فکر تسخیر ولایات هندوستان زیر نفوذ غزها افتاد. پس از آن نیز شورایی تشکیل داده و خلیفه بغداد را دورادور خلع کرد و جنگ با خلیفه رسما آغاز شد. از طرف مقابل هم خلیفه عباسی علیه سلطان محمد نقشه میکشید و به این ترتیب دو سلطان برای گسترش قدرت و قلمرو خود تلاش میکردند؛ غافل از اینکه سیل بنیانافکنی از شرق در حال ظهور است و به زودی همه را با خود خواهد برد. اهمیت و قدرت مغولهای تازه متحد شده، در معادلات و مجادلات سیاسیِ سلطان محمد خوارزمشاه و خلیفه بغداد نه تنها جایگاهی پیدا نکرد، بلکه به حساب هم آورده نشد. این بزرگترین اشتباه سیاسی هر دو سلطان بود.
از آن طرف چنگیز خان بعد از لشکرکشی به چین، به ترکستان حمله کرد و اویغورها را شکست داد. مغولها خط اویغوری را از آنها فراگرفتند و نهایتا صاحب خطی برای نوشتار شدند. این امر باعث شد چنگیزخان هم مقداری دیپلماسی بیاموزد و بسیاری از اقدامات خود را به واسطه دیپلماسی انجام دهد و اگر نشد با شمشیر. چنگیز تعدادی بازرگان و یکی از نمایندگان خود را نیز برای مذاکره به ایران فرستاد. بنابر شواهد تاریخی، چنگیز قصد داشت بدون حمله به ایران از منافع تجاری اتحاد با خوارزمشاهیان استفاده کند.
بیشتر بخوانید: چنگیزخان مغول بلای خانمانسوز آسیا
سلطان محمد ابتدا برای اینکه از صحت خبر تصرف چین توسط مغولها اطمینان پیدا کند، گروهی را به صورت رسمی به پکن فرستاد که در آن زمان چنگیزخان نیز آنجا حضور داشت. بنابر گزارش جوینی، چنگیزخان نمایندگان سلطان را به احترام پذیرفت و به آنان گفت: «به سلطان محمد بگویید که من پادشاه آفتاب برآمدن و تو پادشاه آفتاب فرو شدن، میان ما عهد مودت و محبت و صلح مستحکم شد و از طرفین تجار و کاروانها بیایند و بروند و ظرایف و بضاعت که در ولایت من باشد بر تو آرند، و آن بلاد تو همین حکم دارد.» چنگیز خان این هیات را همراه هدایای بسیار نزد سلطان برگرداند. چنگیز پیام ویژهای نیز به سلطان محمد فرستاد.
به گزارش رویداد۲۴ شهاب الدین نسوی که خود در دربار سلطان حاضر بود و وقایع را ثبت میکرد، پیام نماینده چنگیز به سلطان محمد را چنین ثبت کرده است: «خان بزرگ سلام میرساند بزرگی تو بر من پوشیده نیست و بزرگی ممالک ترا میدانم و صلح با تو را واجب میشمارم، تو به مثابه عزیزترین فرزندان من هستی و میدانی که چین و ترکستان را گرفتهام و ولایت من معدن سپاه و زر و سیم و هر که را چنین سرزمین باشد از ممالک دیگر بینیاز است، اگر مصلحت بدانی راه را بر بازرگانان باز کنیم که سود آن به همه مردم برسد.»
بر اساس این متن میبینیم که چنگیز قصد حمله به ایران را نداشت و حتی پیمانی با سلطان محمد بست که البته سلطان محمد به آن پایبند نماند و این امر، علت اصلی لشکرکشی چنگیز به ایران شد.
ماجرای پیمانشکنی از این قرار بود که چنگیز کاروانی برای تجارت به ایران فرستاد؛ اما کاروان مغول به دست یکی از والیان سلطان محمد غارت شده و سفیر چنگیز کشته شد. چنگیز پس از اطلاع از این ماجرا باز هم به سلطان محمد نامهای نوشت و از وی خواست که والی مذکور را برای مجازات به پکن بفرستد. این موضوع نیز در کتاب نسوی چنین بیان شده است: «خط امان به دست خود نبشتی و به ما فرستادی که هیچکس از جماعت تجار را در ولایت معترض نشود آن که عذر کردی و آن عهد را شکستی و شکستن عهد بد است و [شکستتن عهد] از سلطان مسلمان، بدتر. اگر میگویی ینال خان بیامر و فرمان تو چنین کاری کردهاست، او را به من تسلیم کن تا جزای فعل او بدو دهم. تا بعد الیوم خون خلق ریخته نشود، ولایت و رعیت ساکن و آسوده باشند والا حقیقت دان که حربی واقع خواهد بودن.»
اما سلطان محمد حاضر به تسلیم والی خود نشد و این امر بیش از همه حاصل ناآگاهی مشاوران وی بود که وی را به جنگ با مغولها تشویق میکردند. به این ترتیب چنگیز مغول تصمیم گرفت به ایران حمله کند و بزرگترین بلا و مصیبتی که ایرانیان به تاریخ خود دیده بودند بر سر آنها آوار شد.
با توجه به سیاستهای اشتباه سلطان محمد، مغولها آسیای میانه را به راحتی تصرف کردند. سلطان محمد به وفاداری زیردستان خود اعتماد نداشت و در طول سلطنت، جنگجویان خود را در ایالات مختلف پراکنده کرده بود. این جنگجویان که از حمایت ساکنان محلی برخوردار بودند، غالبا دلیرانه در برابر مغولها پایداری میکردند، اما هر کدام جدا جدا به وسیله لشکر عظیم چنگیز نابود میشدند.
چنگیز با صد و پنجاه هزار جنگجو به غرب ایران حمله کرد و تمام شهرها را به آتش کشید، زنان را به بردگی گرفت و شهروندان را برای کارگری به مغولستان فرستاد. سلطان محمد نیز به غرب گریخت و در نزدیکی دریای خزر کشته شد. سپاهیان چنگیز در شهرهای مختلف تپههایی از سر بریده ساختند و آثار باستانی و معماری را تخریب کردند.
سلطان محمد به محض مواجهه با قدرت کوبنده سپاه چنگیز پا به فرار گذاشت و نهایتا در جزیره آبسکون در حوالی دریای خزر ساکن شد. از بین فرزندان سلطان محمد، تنها جلال الدین بود که اصرار بر مقاومت علیه مغولها داشت و پیش از آغاز یورش سراسری ارتش مغول نیز، شجاعت جلال الدین در نبردی با آنان مانع از شکست سپاه خوارزم شده بود. زمانی که سلطان محمد هنوز پا به فرار نگذاشته بود، پافشاری جلالالدین برای مقاومت و یا واگذاری فرماندهی جنگ به او نتیجهای نداشت و سلطان محمد حتی وی را ولیعهد خود نکرده بود. ولیعهد سلطان محمد ازلاغ، یکی دیگر از پسرانش بود چرا که پدر از قدرت پسر واهمه داشت. اما نهایتا پس از آنکه سلطان محمد به آبسکون رسید، ولیعهد پیشین خود، «ازلاغ شاه» را از ولیعهدی خلع کرد و جلال الدین را ولیعهد اعلام کرد.
جلال الدین خوارزمشاه بزرگترین فرزند سلطان محمد بود که در سال ۱۱۹۹ میلادی (۵۷۷ خورشیدی) به دنیا آمد. مادرش، ترکان خاتون، یکی از قدرتمندترین زنان تاریخ ایران بود در تربیت و رزمجویی وی تاثیر زیادی داشت. از سالهای کودکی و نوجوانی وی اطلاعی در دست نیست. تنها درباره ازدواج وی این را میدانیم که پس از غلبۀ سلطان محمد بر اتابک سعد زنگی و تحمیل شرایط خوارزمشاهیان بر او، جلال الدین با دختر اتابک ازدواج کرد.
نسوی، ظاهر جلال الدین را چنین وصف میکند: «مردی بود اسمر (گندمگون) و تقریباً کوتاهبالا و ترکشکل و ترکیگوی بود که به پارسی هم سخن میگفت. شجاعت او زبانزد بود و از تمام لشکر دلیرتر، به هر چیز غضب نمیکرد و دشنام نمیداد و خنده او جز تبسم نبود. سخن بسیار نمیگفت و عدل را دوست داشت و بر رعیت مهربان بود. زیر نامههای خویش عبده و گاه خادمه مینوشت و اصرار داشت او را سلطان خطاب نکنند.»
پس از مرگ سلطان محمد، برادران جلال الدین که حاظر به پذیرش سلطنت وی نبودند، در صدد قتل جلالالدین برآمدند که با هوشیاری «اینانج خان» که از امیران دلیر سلطان بود، از مهلکه گریخت. جلالالدین با شکست برادرانش، با گروهی از سرداران خوارزم، به فرماندهی تیمور ملک و شماری جنگجو به خراسان رفت و نزدیک شهر نسا گروهی از مغولان را شکست داد. پس از آن به نیشابور رفت و در آنجا نیز نتوانست لشکری گرد آورد و چون مغولان در تعقیب بودند، به سرعت خود را به زوزن رساند اما به سبب آنکه دروازههای شهر را بر او باز نکردند، به غزنه رفت. در این شهر سپاه امین الملک، پسر دایی جلال الدین و جنگجویان دیگر از ترک و افغان و خلج به او پیوستند و سلطان شکستی سخت بر مغولان که قلعه قندهار را محاصره کرده بودند، وارد کرد.
جلال الدین که با این سپاه انبوه جان تازهای یافته بود، گروه دیگری از مغولان را در دژ والیان به سختی شکست داد. چنگیزخان که از پیروزیهای جلالالدین خوارزمشاه بیمناک شده بود، «شیکی قوتوگو» را برای مقابله با وی به جنگ فرستاد ولی او نیز در نبرد مشهور پروان از سلطان شکست خورد. به دنبال این حادثه افسانۀ شکستناپذیری مغولان شکسته شد و ساکنان بسیاری از شهرها بر مغولان شوریدند.
به گفته عطا ملک جوینی نهایتاً در سال ۶۱۸ هجری یا ۱۲۲۱ میلادی، شخص چنگیزخان عزم نبرد با جلالالدین کرد و در ساحل رود سند با وی به نبرد پرداخت. جلال الدین با سپاهش به قلب دشمن زد که باعث درهم فروریختن سپاه چنگیز شد و دنبال چنگیز افتاد اما ده هزار سواری که چنگیز به کمین گماشته بود باعث برهم زدن اوضاع و پراکنده شدن سپاه جلالالدین شد و پسر هشت ساله جلالالدین به دستور چنگیز در میان میدان نبرد کشته شد.
به گزارش رویداد۲۴ در این نبرد لشکر جلالالدین در هم فروریخت ولی شخص جلالالدین شجاعانه جنگید. نقل شده «زمانی که سلطان به خیمه مادر و همسر و حرم خود نزدیک شد، شیونشان برآمد که ما را بکش تا به دست تاتار اسیر نشویم که سلطان دستور غرق کردن ایشان را داد.»
در انتهای نبرد او از ارتفاع ده متری اسب خویش را در آب انداخت و مغولان در صدد تعقیب او برآمدند، ولی با ممانعت چنگیز خان روبرو شدند، چرا که او میخواست نحوه عبور جلالالدین از رود سند را مشاهده کند. جلالالدین با یک شمشیر و نیزه و سپر از رود سند گذشت و چنگیز خان با مشاهده این صحنه روی به پسران آورد و گفت: «از پدر، پسر چنین باید» که به این مسئله اشاره داشت که سلطان محمد همیشه در حال گریز از وی بود.
از این تاریخ به بعد، مهمترین هدف چنگیزخان، شکست جلالالدین بود. جلالالدین با شماری اندک از یاران خود پس از چند روز در دو نبرد کوچک پیروز شد و چندی بعد با «زانه شتره» صاحب کوه جودی روبهرو شد. سلطان که از قدرت زانه شتره بیمناک بود، پس از مشورت با فرماندهان سپاه تصمیم گرفت بهایران بازگردد اما در برابر یورش ناگهانی زانه شتره مجبور به مقابله شد و در کمال شگفتی به پیروزی رسید و غنایم بسیار به دست آورد و آوازهاش در هند پیچید. از آن سوی چنگیزخان سپاهی به فرماندهی «بلانویان» و «توربای تقشی» به هند فرستاد ولی باز موفق به کشتن جلالالدین نشدند.
جلالالدین در بازگشت، پس از تصرف شوشتر، برای مقابله با مغولان از خلیفه عباسی یاری خواست، اما خلیفه نه تنها پاسخ نداد، بلکه سپاهی به پیکار با جلال الدین روانه کرد که از سپاه خوارزمشاه شکست سختی خوردند.
پس از گسترش نفوذ خود در آذربایجان، به گرجستان لشکر کشید و دوین را تسخیر کرد، و در پی آن سپاه ملکۀ گرجستان را در گرنی شکست داد. جلال الدین قصد تصرف تفلیس داشت که به دنبال ورود خبر شورش مردم تبریز توسط شرف الملک وزیر، ناچار به آذربایجان بازگشت و شورش را سرکوب و شهر گنجه را نیز تصرف کرد.
جلال الدین سپس به قلمرو اسماعیلیان در الموت حمله کرد و سپس گروهی از مغولان را نزدیک دامغان شکست داد و به تبریز بازگشت. وی با لشکرکشیهای متعدد مدام برای خود دشمنتراشی میکرد؛ گویی مغولها کافی نبودند و باید با اسماعیلیان و گرجیها و بسیاری از دیگر اقوام نیز درگیر میشد.
جلالالدین سپس به تفلیس لشکرکشی کرد و در مارس ۱۲۲۶ آن شهر را تسخیرکرد. این اقدام یکی از نابخردانهترین اقدامات وی بود. تخریب کلیساها، برپایی مساجد در محل آنها و فرمان قتلعام غیر مسلمانان تفلیس از مهمترین اقدامات خوارزمشاه دراین شهر به شمار میرود.
نقل شده ویرانگری جلال الدین در تفلیس به گونهای بود که مسیحیان آن را از بزرگترین ضربات به مسیحیت و مشابه خونریزی تیتوس امپراتور روم در اورشلیم میدانند. فتح تفلیس موجب شد که جلال الدین را چون سلطان محمود غزنوی از غازیان بزرگ اسلام قلمداد کنند؛ اما از طرفی نیز دشمنانش را زیاد کرد و سپاهش را فرسوده.
جلال الدین سپس در نزدیکی اصفهان با مغولان جنگید و آنها را شکست داد. کمالالدین اسماعیل در هنگام فتح اصفهان بدست جلالالدین خوارزمشاه چنین شعری سرود:
مژده که خوارزمشاه شهر صفاهان گرفت
ملک عراقین را همچو خراسان گرفت
ماهچهٔ چتر او قلهٔ گردون گشاد
مورچهٔ تیغ او ملک سلیمان گرفت
سپاه مغول به زودی بازگشت و جلالالدین دوباره مجبور به فرار شد. وی به همراه شمار اندکی از یاران خود به روستایی نزدیک میافارقین (شهری در نزدیکی دیار بکر در کشور ترکیه که با نام سیلوان هم شناخته میشود) رفت، اما به سبب حملۀ دوبارۀ مغولان فرار کرد.
شجاعت و مهارت جلال الدین در فنون جنگی موجب شد تا مدتها در برابر مغولان پایداری کند، اما افزایش نفوذ جلال الدین در گرجستان، ارمنستان و شمال بین النهرین، موجب نگرانی بسیار دولتهای سلجوقیان روم و ایوبیان شام بود. در پی این نگرانیها این ۳ دولت مسلمان هرگز نتوانستند در مقابل مغولان متحد شوند.
پس از مرگ جلال الدین نیز در پی بر هم خوردن توازن قدرت در منطقه، اتحاد ایوبیان و سلجوقیان نیز از هم گسست و مغولان بدون مانع سرزمینهای غرب اسلامی را هم تسخیر کردند.
جلالالدین آنچنان سپاه خود را در نبردهای مختلف فرسوده کرده بود که دیگر توان مقابله با مغولها را نداشت. از طرفی هم وقتی شهری را تسخیر میکرد با اهالی آنجا بدرفتاری کرده و کاری میکرد که اهالی آن شهر به سپاه وی نپیوندند، در حالی که همگان با توجه به تهدید مغولها حاضر به اتحاد با خوارزمشاهیان بودند.
در آخرین نبردی که میان جلالالدین و مغولها در حوالی اصفهان رخ داد، سپاه وی کاملا درهم شکست و خودش نیز به میافارقین گریخت. درباره سرنوشت وی پس از این تاریخ روایات مختلفی نقل شده است. برخی بر آناند که خوارزمشاه پس از آن در لباس صوفیان به پینهدوزی پرداخت، تا آنکه ۵۰ سال بعد در روستای صرصر در نزدیکی بغداد درگذشت. اما روایت نسوی بیشتر به واقعیت نزدیک است و مورد قبول اکثریت مورخان واقع شده است. به گفتۀ نسوی «جلال الدین پس از فرار از دست مغولان، در ۱۲۳۱ میلادی (۶۰۹ خورشیدی) توسط کردان میافارقین دستگیر و پس از چندی کشته شد. کردان میافارقین توسط خوارزمشاهیان سرکوب شده بودند و این عمل کاملا پیش بینی میشد.
با این وجود پایداری سرسختانه جلالالدین در برابر مغولها، پس از مرگ او نیز در میان مردم باقی ماند چرا که او آخرین امید مردم علیه توحش چنگیز خان مغول بود. هر از چندگاهی کسی پیدا میشد و خود را به دروغ جلالالدین خوارزمشاه معرفی میکرد و صرف خبر پیدا شدن دوباره جلالالدین امید و شادی در میان مردم ایجاد میکرد. شاید اگر وی نیز مانند پدرش طمع قدرت و غازی اسلام بودن را نداشت و به مناطق مختلف لشکرکشی نمیکرد و با بزرگان اقوام رفتار بهتری داشت، میتوانست به پشتوانه اتحاد اقوام مختلف، از حمله مغولها جلوگیری کند.