رویداد۲۴ علیرضا نجفی: «سخن میگفت سر در غار کرده ... / غمان قرنها را زار مینالید / حزین آوای او در غار میگشت و صدا میکرد / غم دل با تو گویم، غار / بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟ / صدا نالنده پاسخ داد: آری نیست؟»/ قصه شهر سنگستان سروده مهدی اخوان ثالث
«احساس میکنم / در بدترین دقایق این شام مرگزای / چندین هزار چشمه خورشید / در دلم / میجوشد از یقین / احساس میکنم / در هر کنار و گوشه این شورهزار یأس / چندین هزار جنگل شاداب / ناگهان / میروید از زمین» مجموعه باغ آینه شعر ماهی از احمد شاملو
«انسانها برای آزادی خود پیکار نمیکنند، زیرا کشیشان و خودکامگان فرهنگ غم را حاکم کردهاند و غم چیزی نیست جز گونهای انفعال (passion) که با کاهش توان بدنها همراه است. نزد «اسپینوزا» غم تعریف دقیقی دارد و باید در پرتو برداشتش از فرد بهمثابه «درجهای اشتدادی از توان» درک شود. غم حالی روانشناختی نیست، بلکه با «کاهشِ توانِ بدنها» تعریف میشود و کاهشِ توانِ عمل کردن همواره با «اقبال تودهها به بندگی» همراه است. غم حالی است که در آن توان عمل کردن کاهش یافته است؛ حالی که همواره بندگی خودخواسته را همراهی میکند. بر همین اساس است که خودکامه و کشیش قدرتشان را بر غم تودهها بنا میکنند. صاحبان قدرت به انفعالهای حزنآمیز و اندوهناک سوژهها محتاجاند تا از این طریق توان عمل کردن را عقیم کنند. رژیم آنها رژیم کاهش توان است. آنها نمیتوانند حکومت کنند مگر با بنیاد نهادن رژیمی از غم از سنخ «توبه کن»، از سنخ «از دشمن متنفر باش». این فرهنگِ اندوه است و اسپینوزا آن را بهمثابه نوعی بیماری اجتماعی تشخیص میدهد.» از مقدمه مترجم فارسی بر کتاب جهان اسپینوزا نوشته ژیل دلوز
کودتای ۲۸ مرداد زخمی عمیق بر پیکر نحیف دموکراسیخواهی در ایران وارد کرد. ایرانیان دستکم از زمان انقلاب مشروطه برای آزادی مبارزه کرده بودند و با وجود رسیدن به آزادیهای اجتماعی، آزادی سیاسی و دموکراسی به محاق رفته بود.
دکتر محمد مصدق ابدا تصور نمیکرد ستاره بختاش در عالم سیاست در عرض چند ساعت افول کند و شعار چند روز پیش «زندهباد مصدق» به سرعت بدل به «مرگ بر مصدق» شود. دولت مصدق با هفتاد هزار دلار سقوط کرده بود؛ هفتاد هزار دلاری که «نورمن شوارتسکف» برای رشوه دادن به اراذل و اوباش بین آنها تقسیم کرده بود.
عصر روز بیست و هشتم مردادماه اراذل و اوباش مزدور، اعم از لاتهای معروف تهران و چماقداران و چاقوکشان محلات، به همراه روسپیان شهرنو تصاویر شاه را در دست گرفتند و به خیابانها ریختند. آنها ابتدا به خانه مصدق رفتند تا در حرکتی «خودجوش» نخست وزیر را به قتل برسانند و با فرار مصدق از مهلکه، به کانونهای اصلی جبهه ملی اعم از روزنامهها و دانشگاهها حمله کردند.
دکتر مصدق پس از اینکه خانه خود را در شعلهها دید که توسط اوباش و افسران ارتش تیرباران و غارت شده بود، خود را تسلیم کرد و مابقی عمر را در حصر خانگی به سر برد. یاران نزدیک او نیز به تدریج دستگیر شده و تعدادی همچون دکتر حسین فاطمی اعدام شدند. جالب اینجاست که اسلامگرایان نیز در کنار افسران ارتش و اوباش مزدور از کودتا حمایت کردند.
بیشتر بخوانید: سیاست چیست و چرا ایده «من سیاسی نیستم» درست نیست؟
چند روز بعد از کودتا شاه به کشور بازگشت و زاهدی نخستوزیر شد. به گزارش رویداد۲۴ شاه در بازگشت به دیدار آیتالله کاشانی که در جریان کودتا از نظام سلطنت دفاع کرده بود رفت. نواب صفوی نیز در بیانیهای سقوط دکتر مصدق را «انقلاب اسلامی» نامید.
در بیانیهای که نواب در حمایت از کودتا نوشته چنین میخوانیم: «بزرگترین جنایت مصدق تقویت عمال شوروی در ایران بود و تنها روح ایمان و علاقه خللناپذیر مردم این سرزمین و افسران و سربازان پاکزاد و مسلمان ما به ناموس و دیانت بود که به یاری خدا او و عمال رذل بیگانه را شکست داده و خواهد داد و به خدای محمد علیه و آله قسم که اگر دو روز دیگر حکومت مصدق باقیمانده و رجاله بازیهای بیگانه پرستان ادامه پیدا میکرد عقدههای درونی مردم مسلمان ایران به هزاران برابر شدیدتر از آن طور که شد منفجر گردیده و رگهای بدن فرد فرد عمال کوچک و بزرگ شوروی رذل را به دست و دندان خشمناکشان بیرون کشیده بنیاد هستی یک یک آنها را بدون استثناء در شعلههای سوزان غیرت خویش میسوزاندند تا یاس کرملین نشینان از تسلط بر کمترین خشت مملکت ما هزاران برابر یاس کنونی گردد خدای رحیم رحمی کرد که شاید هدایت شوند و از راه پلید فروش دین و ناموس و وطن به بیگانه بازگردند. کاشانی در اظهار نظری مشهور در این باره چنین گفت: «مصدق شاه را مجبور کرد که ایران را ترک نماید، اما شاه با عزت و محبوبیت چند روز بعد بازگشت. ملت شاه را دوست دارد و رژیم جمهوری مناسب ایران نیست.»
پیامدهای کودتا بسیار پردامنه بود. با اینکه بسیاری از مبارزان پس از آرام شدن فضا، با تعهد به دوری از سیاست آزاد شدند اما فضای سیاسی کشور استبدادی شد و علاوه بر گروههای ملیگرا، احزاب چپگرا نیز زیر ضرب حکومت قرار گرفتند.
کودتا پایانی تلخ برای «تجربه مشارکت سیاسی» در ایران بود و با وقوع آن فضای یاس و ناامیدی در میان روشنفکران و فعالان سیاسی موج میزد. آنچه این تجربه را دردناکتر میساخت نقش فعال اوباش در سرکوب روشنفکران و آزادی خواهان بود. آنها به گونهای کنایی به اماکن فرهنگی حمله کرده بودند و گویی مدرنیته نحیف ایرانی از جهل و لمپنیسم شکست خورده بود. این مساله مختص به تهران نبود.
روزنامه اطلس در گزارش خود که فردای روز کودتا منتشر شد فضای شهر مشهد را چنین شرح داده است: «چهارشنبه ساعت۱۶ که رادیو تهران خبر سقوط کابینه آقای دکتر مصدق را اعلام کرد، کلیه مردم با شور و ولوله شروع به ابراز احساسات کردند و سیل جمعیت به هر سو پرداخته با شعارهای زندهباد شاه... از هر طرف طنینانداز بود. در این موقع جمعیت زیادی که کسی قادر به جلوگیری آنان نبود به طرف دفتر حزب ایران رفتند و تمام در و پنجره آن را شکستند و اثاثیه از قبیل میز و صندلی را نیز تخریب کردند و سپس جمعیت به طرف کفاشی شیک که متعلق به اخلاقی، سردسته حزب منحله توده است، رفتند در و پنجره آن را نیز شکستند و کفش دوخته و نادوز چرم و ... هرچه بود، از بین بردند.»
بر اساس این گزارش، اماکنی که فقط اوباش شهر مشهد به آن یورش بردند عبارت بودند از ساختمان حزب زحمتکشان (حزب مظفر بقایی)، حزب پانایرانیست (حزب محسن پزشکپور و داریوش فروهر)، نیروی سوم (حزل خلیل ملکی)، کتاب فروشی برومند، دارالوکاله حمید موسویان، تحریریه روزنامه آتش شرق و سینمای متروپل.
اوباش حتی به مغازهها و اماکن تجاری که ظن «تودهای» بودن مالک آن وجود داشت حمله میبردند. شیرینیفروشی شفق، سلمانی پرتو، مغازه خواجه تور ارمنی و... که به ادعای دولتیها مالکان آنها جزو افراد «حزب توده» بودند حمله کردند و تمام اثاثیه آنها را از بین بردند. در گزارش روزنامه اطلس میخوانیم: «مردم تماما دکاکین خود را بسته و دست از کسبوکار کشیدند. تمام خیابانهای مشهد را خاموشی فراگرفته و حتی نانواییها دست از کار خودکشیده بودند که بیشتر مردم نان به دست نیاوردند.»
در ماهها و سالهای پس از کودتا، آنچه در فضای روشنفکری موج میزد ناامیدی و یاس بود و این فضای یاسآلود بیش از هر چیز خود را در اشعار شاعران نوگرا نشان میداد. انواع هنری دیگر هر کدام با آثاری به این حال و هوای یاسآلود واکنش نشان میدادند.
بهرام صادقی در داستان «ملکوت» فضای جنزده و مرگآلودهای را ترسیم کرد که بر زندگی انسانها سایه انداخته است. آلاحمد نیز در «مدیر مدرسه» مدیری را ترسیم کرده که دیوار آرمانهایش فرو ریخته و اکنون خسته و مأیوس میکوشد تا اخلاقیات فردی خود را حفظ کند. تقی مدرسی نیز در معروفترین رمان خود، «یکلیا و تنهایی او» با دستمایه قرار دادن عهد عتیق روایتی اسطورهای از یاس خود را به تصویر کشید. در سینما نیز آثاری همچون خشت و آینه ابراهیم گلستان بازنمای حال و هوای پس از کودتا بودند. اما از آنجایی که شعر اصیلترین و زندهترین هنرها در فرهنگ ایرانی است، کودتا بیش از همه این هنرها در شعر بازتاب یافته است.
واکنشها در عالم شعر به کودتا و انسداد سیاسی فراوان بودند. از سیاوش کسرایی که در منظومه آرش کمانگیر چنین سرود: «آری، آری، زندگی زیباست / زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست / گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست / ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
نصرت رحمانی در شعر منادی از مرگ از مرگ ماه گفت: «در نعرههای خامشی و مرگ نعرهها / تیغ سکوت، دوخت لبان امید را / اشکی فتاد و شمع فرو خفت و ماه مرد / کفتار خورد لاشه مردی شهید را»
اسماعیل شاهرودی شکستن طاق نصرتها را چنین ماتم گرفت: «خون آینده را / از سنگفرش انتظار شستند / و صلیب دردها را / شکستند / و برچیدند / طاق نصرت آرزوها را / از کهکشانها / زیرا / او / از جاده دیگر گذشته بود»
همچنین نادر نادرپور شاعر و عضو کانون نویسندگان ایران یاس خود را با ظرافت در شعر چاره بیان کرد: «این شام تیرهدل که در او یک ستاره نیست / گر بایدم گریختن از چنگ این خیال / جز مرگ چاره سوز ما راه چاره نیست»
موتیف اصلی تمام این اشعار یاس و ناامیدی است. اما به حق میتوان مهدی اخوان ثالث، با تخلص امید، را قویترین شاعر ناامیدی نامید که در شعر «کـرک جان خوب میخوانی» سرود: «چه امیدی؟ چه ایمانی؟ نمیدانی مگر؟ کی کار شیطان است / برادرا دست بردار از دلم برخیز چه امروزی؟ چه فردایی؟»
خوان ثالث که در وصف مصدق نیز اینگونه سروده بود: «دیـدی دلا، کــه یــار نــیــامــد / گـــرد آمـــد و ســوار نــیــامــد / بـگداخت شمع و سوخت سراپـای / و آن صبــح زرنـگـــار نـــیـامــد» و خود را «مرثیهخوان وطن مرده خویش» میخواند.
شعر زمستان اخوان معروفترین نمونه از اشعار پساکودتایی بود که شاعر در آن فضای یاس آلود دوران خود را به زمستانی سرد و تیره تشبیه کرده است و میگوید: «سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت / سرها در گریبان است …/ و گر دست محبت سوی کس یازی / به اکراه آورد دست از بغل بیرون / که سرما سخت سوزان است»
درست در چنین فضایی احمد شاملو از نوعی امید، «امیدِ بدون خوشبینی»، میگفت و میسرود. شاملو در میان برزخ از قدرت عشق و معجزه انسان میگفت. امیدی مبتنی بر انسان و بریده از ماوراالطبیعه: «نه / نومیدْمردم را معادی مقدّر نیست / چاووشیِ امیدانگیزِ توست / بیگمان / که این قافله را به وطن میرساند»
شعر ماهی نمونهای نادر از اشعار پس از کودتای ۲۸ مرداد است که به صورتی متناقضنما، امید را در قلب تباهی و تیرگی جستوجو میکند:
«من فکر میکنم هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخگون
خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس.
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافلهیی میزند جرس»
اشعار شاملو گویی نمود آن جمله «جوزف کمبل» است که میگوید: «در قعر هاویه ندای رستگاری به گوش میرسد.» اما اگر بخواهیم دلالتهای فلسفی این رویکردهای مختلف هنری به فضای سیاسی را کندوکاو کنیم، باید از «ژیل دلوز» و تفسیر راهگشای او از فلسفه اسپینوزا کمک بگیریم.
اسپینوزا منتقد برداشت کلاسیک از اخلاق و سیاست بود. در برداشت سنتی ابتدا ذات و اهداف اخلاقی انسان تعریف میشد و بر اساس آنها گزارههایی از نوع «چه باید کرد» مطرح میشد اما از منظر اسپینوزا «ذات» انسان را باید در «توان» آن جستوجو کرد.
انسان ذات ثابتی ندارد و غایت و هدفی ورای «توان بدنها» درکار نیست. دیگر نیاز به وجود معلمان اخلاق نیز نیست که به ما بگویند «چه باید کرد» بلکه پرسش اصلی اخلاق و سیاست از منظر اسپینوزا این است که «چه میتوان کرد»
پرسش «چه باید کرد؟» همواره ذات و غایتی را پیشفرض میگیرد، ذات و غایتی که از پیش موجود است و مرجعی برتر از آن آگاه است. اما چه باید کرد بر توانهای ناشناخته و خلاقانه بدن و جامعه تاکید میگذارد و در هر وضعیتی به روی کنش گشوده میماند.
انسان چیزی جز بدن نیست، بدنی که خواهان محافظت از خود و افزایش توانهایش است و این توانها در ترکیب با بدن «انسانهای دیگر» افزایش یا کاهش مییابند. با توجه به این چرخش در تعریف ذات، میتوان ادعا کرد که ما یک موجود نیستیم، بلکه «شیوههای وجود داشتن» هستیم.
نوع وجود داشتن ما در «جامعه» توانمان را معین میکند. اسپینوزا یکی از شیوههای وجود داشتن را «وجود بردهوار یا ناتوان» میداند. از دید اسپینوزا ناتوانان بردهاند و بردگی وجهی از زندگی است. آنچه جالب توجه است این است که اسپینوزا در کنار ناتوانان، خودکامگان و کشیشها را قرار میدهد.
بیشتر بخوانید: چرا افراد پس از رسیدن به قدرت تغییر میکنند؟
اما چه چیزی میان یک خودکامه که در رأس قدرت است، یک کشیش که قدرتی معنوی دارد و یک برده که هیچ قدرتی ندارد، مشترک است؟ چه چیزی آنها را کنار یکدیگر قرار میدهد؟ دلوز در تفسیر خود از اسپینوزا به این پرسش اینگونه پاسخ میدهد: «این امر مشترک همان چیزی است که اسپینوزا را وامیدارد بگوید: اینان ناتواناناند. دلیلش این است که همهی آنها به نحوی نیاز دارند زندگی را غمزده کنند. ایده عجیبی است. نیچه هم چیزهایی شبیه به این میگوید. آنها نیاز دارند غم را حاکم کنند… آنها به حکمرانی غم نیازمندند، چون قدرت آنها فقط روی غم بنا میشود. اسپینوزا پرترهای بسیار غریب از خودکامه ترسیم میکند و توضیح میدهد که خودکامه کسی است که بیش از همه به اندوه رعایایش نیازمند است، چون بنیان ارعاب همواره گونهای اندوه جمعی است. کشیش هم احتمالا بهخاطر دلایلی کاملاً متفاوت به این احتیاج دارد که انسانها نسبت به شرایط خودشان اندوهناک باشند. حتی خندهی او هم چندان دلگرم کننده نیست. خودکامه هم میتواند بخندد، سوگلیها و مشاورانش هم میتوانند بخندند. اما این خنده بدی است. به این خاطر که هدف چنین خندهای فقط غم است و اشاعه غم. در نگاه اسپینوزا، کشیش ضرورتا به کنشی که از ندامت نشات گرفته باشد نیازمند است. به میان آوردن ندامت؛ این یک فرهنگ اندوه است. خودکامه برای حفظ قدرت سیاسیاش به ترویج غم نیاز دارد. بهعلاوه اسپینوزا که تجربه روحانیهای یهودی، کشیشهای کاتولیک و کشیشهای پروتستان را دارد، میگوید که کشیش هم به ترویج غم نیاز دارد.» (ژیل دلوز، جهان اسپینوزا)
غم چیزی نیست جز «کاهش توان بدنها» و به همین دلیل نظامهای خودکامه اساس حکومت خود را بر غم بنا میکنند. مستبدان باید برای به بردگی کشیدن شهروندان توان کنش آنها را کاهش دهند. از این رو حفظ توان کنش در سیاهترین ادوار تاریخ ضروری و راهگشاست. با این نگاه شعر شاملو، دستکم از منظر سیاسی، در نقطهای متفاوت از آثار دیگر معاصران خود قرار میگیرد.
سخن شناس نه ای جان من، خطا اینجاست...
یه بار دیگه بخون متوجه میشی عزیز
علت اینکه به حافظ شیرین سخن رند میگفتند همین نکات بود که در زمانه خفقان خودش مجبور بود چند پهلو سخن بگوید تا بتواند مقصود و مطلوب و نظر خود را بیان کند.
این مقاله هم به غایت رندانه و متناسب احوالات حاکم بر جامعه است.
واضح تر از این نمیتوان گفت و نوشت.
اگر کمی رندی و هوش و ذکاوت داشتی کامل متوجه می شدی