رویداد ۲۴| علی نوربخش: «اگر مهر من نسبت به وطن تنها از آن سبب باشد که خود از آن مرز و بوم هستم و بخواهم این عنوان را وسیلهی مغایرت خویش و بیگانه قرار داده و از اختلاف و نفاق بین مردم برای خود استفاده کنم، این وطنپرستی نیست، خودپرستی است و مانند تعصب دینی آن جماعت از ارباب ادیان که اختلاف دین و مذهب و نفاق بین مردم را وسیلهی منافع و اعتبارات شخصی و فرقهای قرار میدادند، مذموم است و باید مردود باشد. ولیکن یک وطنپرستی بیغرضانه هم هست که هر فردی، چون پروردهی آب و خاکی است به واسطهی نعمتها و بهرهمندیهایی که از وطن و ابنای وطن دریافت کرده نسبت به آنها در خود حقشناسی احساس میکند، چنان که فرزند نسبت به پدر و مادر مهر ورزد. این حب وطن پسندیده است بلکه هر فردی به آن مکلف باشد، مگر اینکه میتوان متذکر شد که این وطنپرستی با همهی نوع بشر منافات ندارد و انسان هم چنان که در درجهی اول رهین منت پدر و مادر و در درجهی دوم مدیون ابنای وطن است، در درجهی سوم ذمهاش مشغول همهی نوع بشر میباشد و همه را باید دوست بدارد و خیر و سعادت همه را بخواهد که خیر و سعادت خود او و قوم او هم در آن است. به عبارت آخری، این قسم وطنپرستی جزو تعاون و همبستگی کل نوع بشر است.»
محمدعلی فروغی، مقالهی ایران را چرا باید دوست داشت، سال ۱۳۰۹ هجری شمسی
«وقتی از رکن ملیت سخن میگوییم مرادمان نوعی خصومت بیمنطق نسبت به بیگانگان نیست؛ یا نمیخواهیم برخی خصوصیات مهمل را صرفا به جهت ملی بودنشان عزیز داریم؛ یا اینکه از اخذ آنچه سایر کشورها آنها را نیک یافتهاند پرهیز کنیم. وقتی از ملیت سخن میگوییم مرادمان رکن همدلی است نه دشمنی؛ مرادمان رکن اتحاد است نه انفصال. منظورمان احساسی از نفع مشترک در بین کسانی است که ذیل حکومتی یکسان زندگی میکنند و درون مرزهای تاریخی یکسانی محاط هستند. منظورمان آن است که این یا آن بخش از اجتماع نباید خودش را در نسبت با بخش دیگر همچون بیگانگان تصور کند؛ اینکه آنها باید رشته پیوندی که آنها را به هم وصل میکند عزیز دارند؛ اینکه باید احساس کنند یک جمهور یا مردمی واحد هستند؛ اینکه باید احساس کنند سرنوشتشان به هم وابسته است.»
جان استوارت میل، نظام منطق
افغانستیزی پدیدهای نوین در ایران است و حدودا از دهه هفتاد شمسی رواج یافته است. دلیل بیسابقه بودن آن، ریشههای مشترک فرهنگی و تاریخی ایران و افغانستان است؛ ریشههای مشترکی که افغانستیزان علاقهای به یادآوری آن ندارند.
ایران کشوری چندفرهنگی است با تنوعی از اقوام و زبانهای گوناگون و میتوان این مسئله را یکی از نقاط قوت کشورمان بدانیم. گروههای جمعیتی مختلفی در ایران زندگی میکنند؛ فارس، ترک، کرد، لر، عرب، قشقایی، بختیاری، بلوچ، گیلک، کرمانج، مازنی، تالشی، یهودی، ارمنی و ترکمن و... بعضی از اینها هستند. مردم افغانستان نیز در روزگاری نه چندان دور جزو همین گروههای جمعیتی بودند و ایرانی به حساب میآمدند. عقل سلیم و ارزشهای انسانی حکم میکند که آن دسته از مهاجران افغان را که سالهاست در کشور ما سکونت دارند و با کار و زحمتی طاقتفرسا زندگی شرافتمندانهای برای خود ساختهاند، هموطن خود بدانیم. اما چرا گروهی از هموطنانمان افغانستیزی پیشه کردهاند؟ و آبشخور گفتمان افغانستیزی در کجاست؟
افغانستان و ایران در طول تاریخ قلمروی مشترک به حساب میآمدند و حتی زمانی که مناطق غربی ایران کنونی در قلمرو خاک ایران نبودند (مانند دوره خلفا و سامانیان)، افغانستان در محدوده ایران بود، در آن به زبان فارسی سخن گفته میشد و با مناطق مرکزی ایران دارای اشتراکات فراوان فرهنگی-سیاسی بود.
افغانستان به عنوان کشور و قلمروی مستقل ایران، در نیمهی قرن هجدهم میلادی و پس ازمرگ نادرشاه به وجود آمد. با مرگ نادرشاه آشفتگی سیاسی تمام کشور را گرفته بود مناطق مختلف هرکدام علیه مرکز شورش میکردند و تاج و تخت پادشاهی رقبای فراوانی داشت. بنیانگذار افغانستان، احمدخان درانی، خود یکی از سرداران افغانستانی نادرشاه بود که در دوران جوانی به لشکر نادر پیوسته بود و با تلاش فراوان توانسته بود به فرماندهی لشکر نادر در مناطق پشتون زبان بشود. احمدخان پس از مرگ نادر به سرعت خود را به افغانستان رساند و قبایل مختلف را با یکدیگر متحد کرد و یک قلمرو مستقل به وجود آورد.
اما این جدایی نوعی جدایی سیاسی بود و نه فرهنگی. افغانستان حتی تا سال ۱۹۲۳ میلادی نام مجزایی نداشت و تازه در این سال بود که «افغانستان» نام گرفت. بنابرین جدایی افغانستان از ایران پدیدهای متاخر است و محدود به مرزهای سیاسی میشود و نه هویت فرهنگی و تاریخی. جالب اینجاست که برخی افراد، اغلب از روی جهل بیسوادی، افغانیها را بیگانه میدانند، ولی اعتقاد دارند که مثلا ابنسینا و مولانا ایرانی هستند. باید یادآوری کرد که ابنسینا اهل بلخ است؛ یعنی استانی در افغانستان کنونی که مرکز آن مزارشریف است. همچنین ناصرخسرو قبادیانی، مولوی و دقیقی همه اهل شهر بلخ هستند. این مسئله منحصر به شهر بلخ نیست؛ در واقع شهر بلخ در شرق افغانستان است و اگر بخواهیم از غرب افغانستان شهری را مثال بزنیم میتوانیم به شهر غزنی اشاره کنیم؛ یعنی همان شهری که در شاهنامه فردوسی زابلستان نام دارد و کانون پهلوانان بزرگ شاهنامه است، شهری که پایتخت سلسلهغزنویان بوده و افرادی، چون بیهقی و ابوریحان بیرونی در آن میزیستند، و شهری که زادگاه بزرگانی، چون سنایی و فرخی سیستانی است. پس چگونه است که این افراد را ایرانی میدانیم، اما همشهریان و همتبارانشان را، به غلط، افغانی و «بیگانه» میدانیم؟
علت این پدیده را باید در رواج ایدئولوژی خطرناکی یافت که آن را میتوان «ناسیونالیسم ستیزهجو» نامید. این شکل از ناسیونالیسم در کنار گفتمانهایی مانند اسلامگرایی، و هریک به شیوهی خاص خودشان، در پی از بینبردن کثرت فرهنگی و اجتماعی منحصر به فرد فلات ایران و نوعی یکدستسازی ایدئولوژیک هستند.
ما در عصر دولت-ملتها زندگی میکنیم و امروزه واحد سیاسی مستقر در جهان دولت ملی است. دولت نهادی است که انحصار خشونت و اعمال زور در جامعه را در دست دارد و با ساختارها و نهادهای عینی و ملموسی مانند ارتش، بوروکراسی، پلیس، قوای قانونگذاری و اجرایی کار میکند و به اصطلاح بخش سختافزاری دولت-ملت است. اما «ملت» امری است که به امور ناملموسی مانند سنتهای ملی، حافظه تاریخی مشترک، نمادهای جمعی و سیاستهای زبانی و فرهنگی مربوط میشود و میتوان آن را، به اصطلاح، بخش نرمافزاری دولت-ملت دانست.
کارکرد و اهمیت ملت، ایجاد نوعی حس همبستگی و هویت ملی است که این هویت بر هویت قومی، قبیلهای و زبانی اولویت دارد و همکاری افراد را در سطحی بسیار گستردهتر از قوم و قبیله ممکن میکند (برای مثال کسانی که پیش از انقلاب مشروطه هویت جمعی خود را مبتنی بر گروههای قومی، مانند ترک و لر و بختیاری درک میکردند، پس از انقلاب و با بدل شدن ایران به دولت ملت خود را به عنوان «ایرانی» هویت یابی کردند.)
ملتسازی و تشکیل دولتهای ملی، دارای مزایایی همچون از بین بردن نزاع قبایل و گروههای قومی و مذهبی است چراکه با تشکیل هویت ملی، گروههای مختلف هویت ملی را بر قوم و قبیله خود برتری میدهند و با انسانهای دیگر همکاری و همزیستی میکنند. اما معایب ملتسازی نیز کم نیستند و مهمترین این معایب عبارت است از ایجاد نوعی ملیگرایی ناسیونالیسم ستیزهجو. در واقع ایدئولوژی غالب دولت-ملتها «ناسیونالیسم» است که عموما به ملیگرایی ترجمه میشود.
اما ناسیونالیسم را نباید با میهندوستی اشتباه گرفت. میهندوستی عبارت است از حس و عاطفهای که انسانها نسبت به هموطنان و کشور خود دارند؛ اما ناسیونالیسم ایدهای انتزاعی و اغلب ستیزهجو است که خود را در تقابل با کشورها و ملل دیگر تعریف میکند. جورج اورول درباره تمایز این دو مینویسد: «ناسیونالیسم را نباید با میهندوستی خلط کرد. وقتی از میهنپرستی حرف میزنیم منظورمان دلسپاری به یک مکان خاص و شیوه زندگی ویژه است که فرد آن را دوست دارد، ولی در پی تحمیلش به دیگران نیست. میهندوستی در ذات خود چه به لحاظ نظامی و چه به لحاظ فرهنگی، تدافعی است. از سوی دیگر اما، ملیگرایی از تمنای قدرت جداییناپذیر است. هدف همیشگی و ماندگار هر فرد ملیگرا کسب قدرت بیشتر و اعتبار بیشتر است، نه برای خودش بلکه برای ملت یا واحد مشابه دیگری که او تصمیم گرفته فردیت خود را در آن غرق و محو سازد.»
مائوریتسیو ویرولی در کتاب برای عشق به میهن، ناسیونالیسم را بهدقت از میهندوستی متمایز کرده و از نوعی میهندوستی جمهوریخواهانه و شهروندمحور دفاع میکند. از منظر ویرولی، میهندوستی عبارت است از حس و عاطفهای که مردم برای کشورشان احساس میکنند؛ کشور نه به معنای خاک، بلکه به معنای اجتماعی از نفوس آزاد که برای خیر مشترک کنار هم زندگی میکنند. میهندوستی جمهوریخواهانه رو به سوی کسب احترام برای مردم سرزمینش و در مقیاسی بزرگتر برای تمام انسان دارد. اما ملیگرایی در حسرت و جستجوی تفاخری است که به سبب برخورداری اعضایش از زبان یا نژادی خاص، خود را سزاوار آن میداند. آنچه یک «ملیگرا» را به جنبش وامیدارد، تصویری آرمانی از «استیلای نژاد و زبان و فرهنگ» او بر جهان است؛ تصویری باشکوه، اما عمدتا در تناقض با آزادی نوع بشر. در مقابل آنچه میهندوست جمهوریخواه را به حرکت وامیدارد «نه یک حسرت تاریخی یا جستجوی افتخاری ازدسترفته که نوعی نگرانی است؛ نگرانی برای از دست رفتن آزادی.» میهندوست جمهوریخواه ضعف و کاستی را میبیند و همین محرک او برای به میدان آمدن، برای حفظ یا جستجوی آزادی، است.
در طول اعصار و در بسترهای سیاسی و فکری مختلف، از گفتمان میهندوستی برای ترغیب افراد به همکاری با یکدیگر و تشریک مساعی در جهت سوق دادن اجتماع به سوی جمهوریهای مطلوب استفاده شده است. جمهوریهایی که در آنها این امکان هست که تکتک افراد بتوانند در مقام شهروندان آزاد و برابر، آن شکل از زندگی که مطلوبشان است را داشته باشند. ویرولی مینویسد: «گفتمان میهندوستی همچون ندا یا فراخوانی برای اتحاد همه آن کسانی استفاده شده که خواهان زیستن به عنوان شهروند هستند؛ آن هم در مقابل کسانی که برابری مدنی و سیاسی برایشان تحملناپذیر است... گفتمان میهندوستی شهروندان را به شور و حرکت جمعی، به کنش رهاییبخش، ترغیب میکند و میکوشد در وجودشان فرهنگ آزادیخواهی، علاقه به جمهوری و عشق به خیر مشترک را نهادینه کند.»
بنابرین باید ناسیونالیسم ستیزهجو را از میهنپرستی (یا ناسیونالیسم مدنی) جدا کرد. آیزایا برلین، فیلسوف معروف لیبرال، نیز این نوع از ناسیونالیسم را ضد میهنپرستی میداند چرا که در آن افراد علیه هممیهنان و «همشهروندان» خود دست به اقدام خصمانه میزنند.
بیشتر بخوانید: مدرنیستهای افغانستان چگونه بر تاریخ ایران تاثیر گذاشتند؟
سرچشمهی ناسیونالیسم ستیزهجو به دوران رمانتیسیسم آلمانی بازمیگردد. رمانتیکهای آلمانی با آن نوع از برابری و آزادی که در عصر روشنگری مطرح شده بود دشمنی داشتند و بر تفاوت انسانها و اجتماعات بشری اصالت میدادند. آنها تاکید میکردند که ملت آلمان از «نژاد آریایی» است و با اقوام سامی، یعنی یهودیها، تفاوت دارند. این مباحث مجعول که با تمرکز بر تفاوت نژادی مطرح میشد، در ایدئولوژی رایش سوم و حکومت آدولف هیتلر به بار نشست و عالم را به آتش کشید.
ناسیونالیسم ستیزهجو در اغلب جنگها و نسلکشیهای قرن بیستم نقش بازی کرد؛ از نسلکشی ارامنه توسط عثمانیها تا پان اسلاویسم تزارهای روسیه، همه جا میتوان آثار ناخوشایند آن را دید. به همین دلیل بسیاری از اندیشمندان و گروههای سیاسی به مخالفت با ناسیونالیسم و جنبشهای ناسیونالیستی برخاستند که اغلب با نام جهانوطنی شناخته میشود.
اما این جنبشهای جهانوطنی اغلب ناکام بودند چرا که مسئلهی مهمی را نادیده میگرفتند: مسئلهی هویت. «چارلز تیلور» فیلسوف معروف کانادایی در کتاب سرچشمههای خود، شکلگیری هویت مدرن، با وام گرفتن از هگل، بر لزوم جدی گرفتن مسئلهی هویت تمرکز کرده و نشان میدهد که انسانها علاوه بر نیازهای مادی مانند غذا و مسکن، به هویت و هدفی برای ادامه دادن زندگیشان نیاز دارند. آنها میخواهند توسط دیگران به رسمیت شناخته شوند و هویت اصیل خود را داشته باشند.
هویت با «تفاوت» یا «تمایز» معنا پیدا میکند. اگر همگان یکسان و مشابه باشند، دیگر هویت و اصالت فردی معنا ندارد. از طرف دیگر، اگر همه متفاوت باشند نیز هویت بیمعنا میشود چرا که هویت اساسا یک مسئلهی جمعی است. بنابرین انسانها علاوه بر کرامت و حق برابر، خواهان هویت و تفاوت نیز هستند. از منظر تیلور، هویت اساسا مسئلهای سیاسی است چرا که در آن مطالبه بازشناسی وجود دارد. به همین دلیل در دولتهای ملی امروز نشانههایی برای تمایز و بازشناسی میبینیم؛ نشانههایی همچون پرچم، سرود ملی و عضویت در سازمانهای بینالمللی. ملتها خواهان رسوم و ویژگیهای جمعی خود و در یک کلام «هویت نمادین» خود هستند.
شکست جنبشهای جهانوطنی خود گواهی بر درستی این سخن است. حتی در شوروی دوران استالین نیز که حکومت تلاشی عظیم برای از بین بردن ملیگرایی و دیگر تمایزات و مفاهیم «بورژوایی» کرد، مفهوم «روس بودن» و افتخار ملت روس وجود داشت و حتی خود استالین برای مقابله با آلمانها مجبور به تقویت آن شد. بنابرین نه میتوان ناسیونالیسم را به کلی طرد کرد و نه میتوان آن را بدون تامل و انتقاد پذیرفت. بهترین چاره برای این مسئله دفاع از همان شکل از میهنپرستی است که در کلام ویرولی وجود داشت و گاهی به آن «ناسیونالیسم مدنی» میگویند. در این نوع اخیر، ارزشهای جهانشمول و انسانی توام با هویت تکین یک کشور، به رسمیت شناخته میشود و به نوعی با آشتی خصلتهای منفرد ملی و ارزشهای کلی جهان مدرن مواجهایم.
وطنپرستی، در مفهومی که ذکر شد، نمونههای متعددی در ایران داشته که مثال درخشانی از آن را در ابتدای نوشته و در کلام محمدعلی فروغی خواندیم. ناسیونالیسم ستیزهجو نیز، به ویژه در دوران رضاشاه پهلوی و از طریق مبلغان حزب نازی، وارد ایران شد و در واقع سرچشمهی گفتمان نژادپرستانهی «عربستیزی» و گفتمان بیگانههراسانهی «افغانستیزی» به آن بازمیگردد. ما در مطلبی جداگانه به این موضوع پرداختهایم و در اینجا از تکرار آن مطالب اجتناب میکنیم. باید تاکید کرد که ناسیونالیسم ستیزهجو در ایران بر اساس همان افسانهی «برتری نژاد آریایی» که نازیها تبلیغ میکردند شکل گرفت و علاوه بر متاثر کردن حکومت، بر احزابی مانند حزب پانایرانیست نیز اثرگذار بود.
ایدههای نژادپرستانهی این گفتمان را حتی در متفکران مذهبی نیز میتوان دید. برای مثال علی شریعتی در کتاب بازشناسی هویت ایرانی اسلام مینویسد: «سامی، یک نژاد تند و سریع و عجول و فوری است و آریایی، نژادی صبور و آرام و پرطنین و پرسکون است.» شریعتی با این تقسیمبندی غیرعلمی و خرافی، تاریخ را تبدیل به کشمکش این دو نژاد میکند و دو سدهی نخست اسلام را دورانی میداند که ایرانیان با حفظ «نژاد و فرهنگ آریایی خود» مسلمان شدهاند و سرگرم «آریاییسازی» دین سامی بودهاند. در تاثیر عظیم تبلیغات حزب نازی در ایران و داستان «نژاد آریایی» همین بس که حتی بر علی شریعتی که از موضع یک شیعهی انقلابی سخن میگفت اثرگذار بود.
ناسیونالیسم ستیزهجوی ایرانی، مانند نسخههای مشابه خود، عمدتا بر اساس تصوری اسطورهای و جعلی از تاریخ ارائه ساخته شده و از همین مجرا بر هواداران خود تاثیر میگذارد. همانطور که اریک هابزبام نشان میدهد، حکومتهای ناسیونالیستی ابتدای قرن بیستم با تمجید از دستاوردهای گذشته و تحریف و اغراق روایات تاریخی، حکومت خود را تجسم «سرنوشت ملی» و «غایت نهایی» تاریخ نشان میدانستند. اغلب این حکومتها، از طریق تبلیغات و با سوءاستفاده از هیجانات تودهای، نوعی حافظه جمعی میساختند که بر روایتی مجعول و گزینشی از تاریخ استوار بود و تصویری یکدست و همگن از واقعیات متکثر اجتماع ارائه میداد.
این شکل از تاریخسازی در گفتمان ناسیونالیسم ستیزهجوی ایرانی نیز وجود دارد و دارای مشخصههای منحصر به فرد خودش است. نسخهی ایرانی تاریخسازی ناسیونالیسم را میتوان با وام گرفتن از رضا ضیاء ابراهیمی، «سیاست نابهجایی» خواند. به زبان ساده، «سیاست نابهجایی» به معنای جدا کردن یک واقعیت تاریخی از زمینه جغرافیایی و زمانه تاریخی آن است. برای مثال به این جملات محمدرضاشاه پهلوی خطاب به آنتونی پیرسن، سفیر وقت بریتانیا در تهران، توجه کنید: «بلی! ما شرقی، اما مقدم بر آن آریایی هستیم. این خاورمیانه یعنی چی؟ جایی که هیچ معرفتی ندارد! اما آسیا حرف دیگری است. ما قدرت آسیایی-آریایی هستیم. قدرتی که باورها و فلسفه آن از هر لحاظ با قدرتهای اروپایی و مقدم بر همه با فرانسویها نزدیک است. ایرانیها آریایی نژاد و بنابر این از هر لحاظ عضو خانواده اروپاییاند. این صرف تصادف جغرافیایی بوده که ایران به جای بودن در میان ملل اروپاییِ همخانوده خود، در خاورمیانه واقع گشته است!» این جملات نمونهای بارز از تفکر نابهجاساز است که به صورتی تخیلی و وهمی ایران را از زمینه جغرافیایی آن جدا کرده و در جوف کشورهای اروپایی قرار میدهد.
این گفتمان با انکار واقعیتهای تاریخی ایران، این کشور را به گونه تصنعی و وهمی به قلمرو تمدن اروپایی میچسباند و انکار همپیوندی تاریخی، فرهنگی و سیاسی ایران و افغانستان نیز از چنین تفکری ناشی میشود. چنین تفکر افسونزدهای، جدای از غیرواقعی و غیراخلاقی بودن، به فراروی از وضعیت کنونی کشورمان نیز کمکی نمیکند. گسست از وضعیت دردناک کنونی نه با آرزواندیشی و دیگریستیزی، که از طریق مواجهه با واقعیت ممکن میشود؛ واقعیتی که، از جمله، بر همپیوندیهای عمیق تاریخی، فرهنگی و سیاسی مردم ایران و افغانستان شهادت میدهد.
از اون نمیشه چندان ایراد گرفت در اون دوره روشنفکرها در جهان هنوز ارج و منزلتی داشتند هر چند از نوع مذهبی. حکومتها برای تبلیغ و تطهیر چهره خود از انها استفاده میکردند. حالا روشن فکرها به حاشیه رفته اند و حکومتها وظیفه تبلیغ و تطهیر چهره خود را بر عهده سلبریتی ها قرار دادند. بطور کلی شریعتی سوپاپ اطمینان رژیم شاه بود.