رویداد۲۴ | «زمان در ماکوندو نمیگذشت، بلکه فقط تکرار میشد.»
صد سال تنهایی
علیرضا نجفی: آمریکای لاتین از نیمه قرن بیستم جایگاهی رفیع در ادبیات جهان به دست آورده است و محل ظهور غولهایی همچون خورخه لوئیس بورخس، گابریل گارسیا مارکز، خولیو کورتاسار و ماریو بارگاس یوسا بوده است. آثار این نویسندگان مملو از خلاقیت و نوآوریهای متعدد -همچون زمان غیرخطی، راویت متکثر، و رئالیسم جادویی- بوده و علاوه بر ارزشهای هنری، از منظر سیاسی-اجتماعی از جنبشهای ضدفرهنگ دهه ۱۹۶۰ الهام گرفته است.
این جنبش با بورخس زاده شد ولی شهرت و محبوبیت آن بدون شک به گابریل گارسیا مارکز و رمان صد سال تنهایی بازمیگردد. این رمان در سال ۱۹۶۷ منتشر شد و به گفته ماریو بارگاس یوسا در حکم «زمینلرزهای ادبی در آمریکای لاتین» بود که پسلرزههای آن کل جهان ادبیات را به لرزه درآورد. صد سال تنهایی یکی از دستاوردهای بزرگ تخیل در عصر جدید است. موفقیت هنری و محبوبیت مردمی آن و در عین حال قابلدسترس بودن و جذابیتش، صد سال تنهایی را به اثری منحصربهفرد بدل کرده است. بیهوده نیست که که پابلو نرودا در وصف این رمان چنین گفته: «بزرگترین مکاشفهای که از زمان دن کیشوت سروانتس در زبان اسپانیایی رخ داده است.»
رمان صد سال تنهایی، که غالبا بهعنوان مهمترنین شاهکار ادبیات آمریکای لاتین شناخته میشود، داستانهای کتاب مقدس، اساطیر کهن، و سنتهای جادوگری و رستاخیز ملل آمریکای لاتین را در تفسیری استعاری از تاریخ این قاره گرد هم آورده است. این کتاب داستان هفت نسل از خانوادهی بوئندیا را روایت میکند. ماکوندو، شهری که توسط این خانواده تاسیس میشود، نمادی از تاریخ کلمبیاست. در آغاز داستان، ماکوندو روستای کوچکی است با خانههای خشتی که میان کوهها و باتلاقها قرار گرفته است. این روستا بهطور کامل از دنیای مدرن جداست؛ هیچ راهی برای ارتباط با دنیای بیرون وجود ندارد. ماکوندو که توسط خوزه آرکادیو بوئندیا و همسرش اورسولا تاسیس شده، آرمانشهری است که در آن همه کمتر از سی سال سن دارند و هنوز کسی در آنجا نمرده است. خوزه آرکادیو و اورسولا دو پسر دارند: خوزه آرکادیو، مردی غولپیکر و پرشور، و آئورلیانو، برادر مضطرب و پیشگوی خوزه.
یکی از دردسرهای خوانندگان تکرار نامها در هر نسل از این خاندان است. نامها، ویژگیهای جسمانی و شخصیتهای این خانواده در نسلهای بعدی تکرار میشوند. شخصیتهایی، چون پیلار ترنرا، روسپی دهکده، نیز با روابط متعدد خود با اعضای خاندان بوئندیا به غنای ژنتیکی خانواده کمک میکنند و بر پیچیدگی شخصیتی آنها میافزایند. با وجود این پیچیدگیها، اورسولا، مادربزرگ خانواده، قلب تپندهی ماکوندو باقی میماند و عمر طولانیاش به وی اجازه میدهد تا در هر نسل، خانواده را از بحرانها و هجوم بیگانگان نجات دهد.
هر نسل با فاجعهای منحصر به فرد روبهرو میشود که بسیاری از آنها یا بازتابی از رویدادهای تاریخی آمریکای لاتین هستند یا از سنتهای اسطورهای این قاره الهام گرفته شدهاند. آئورلیانو اگرچه ذاتا هنرمند است، درگیر جنگهای داخلی میشود؛ جنگیهایی که طی سالها کشور را نابود میکنند. او به یک نظامی مشهور بدل میشود که هم به خاطر اشعارش معروف است و هم بهخاطر فتوحات نظامیاش شناخته میشود.
با این حال تمام پیروزیهای وی بیثمر است؛ کشور همچنان درگیر نزاع باقی میماند و این درگیریها کنایهای است به مبارزات خونینی که در قرن نوزدهم در آمریکای لاتین جریان داشت. جنگ با خود مرگ و خشونت را به ماکوندو میآورد. آرکادیو، خواهرزادهی آئورلیانو، به فرمانداری مستبد تبدیل شده و در نهایت توسط جوخه اعدام تیرباران میشود. شهر دستخوش تغییراتی دیرپا میگردد و با ساخت راهآهن، برای نخستین بار با دنیای خارج ارتباط پیدا میکند. مردم ماکوندو در ابتدا از دیدن شگفتیهای دنیای مدرن حیرتزده میشوند. مثلا نمیتوانند بفهمند چگونه یک بازیگر که در فیلمی میمیرد، میتواند در فیلم دیگری زنده شود. اما ماکوندو بهسرعت به مستعمرهای مهم برای امپریالیسم اقتصادی آمریکا تبدیل میشود. یک شرکت تجارت میوهی آمریکایی کل ماکوندو را به مزرعهی موز بدل میکند و تحت کنترل اردوگاه کوچکی از آمریکاییها درمیآورد؛ و زمانی که کارگران برای شرایط بهتر اعتصاب میکنند، در کشتاری جمعی به قتل میرسند. این رویداد خونین، آغازگر سقوط نهایی شهر است.
رنج و مصیبتی که بر ماکوندو تحمیل میشود، نمادی از قرنها درد و رنج ناشی از بهرهکشی اقتصادی از مردم آمریکای لاتین است. حتی بارانی که چهار سال و یازده ماه و دو روز مدام میبارد نیز نمیتواند این شهر را از آلودگی پاک کند. این باران باعث مهاجرت گستردهی مردم میشود و ماکوندو را خالی از سکنه میکند و تنها معدودی از اعضای خاندان بوئندیا در شهر باقی میمانند؛ میمانند و روزهای پایانی حیات خود را در ماکوندو سپری میکنند.
مارکز از میراث آمیختهی آمریکای جنوبی، از اسطورهها و از داستانهای کتاب مقدس بهره میگیرد تا داستان بهشتی را روایت کند که با از دست رفتن معصومیتش، نابود میشود. در ماکوندو «دنیا آنقدر تازه بود که بسیاری از چیزها هنوز نام و نشانی نداشتند.» بنابراین، کاوش رمان در تاریخ پیشرفت بشر، با یک اسطورهی آفرینش منحصربهفرد، از خانواده بوئندیا آغاز میشود. ازدواج بنیانگذار خانواده، خوزه آرکادیو و اورسولا، پیوندی میان دو عموزاده است و داستان یک ازدواج فامیلی که حاصلش تولد فرزندی با دم خوک است! این مسئله به نگرانی دائمی خانواده تبدیل میشود؛ ترسی که در نهایت موجه است، زیرا آخرین عضو از خاندان آئورلیانو نیز با همین نقص متولد میشود. همچنین در اسطورههای اینکا نیز نمونههایی از آفرینش بر اساس ازدواجهای درونخانوادگی میان خواهر و برادر دیده میشود. برخی مهاجران و استعمارگرانی که در قرن هفدهم به آمریکای جنوبی رفتند، باور داشتند که باغ عدن (بهشت ذکر شده در کتاب مقدس) در شرق بولیوی قرار دارد. نخستین فاتحان اسپانیایی تصور میکردند قومی را یافتهاند که از نسل پسر نوح و بازماندهی طوفان بزرگ هستند. اسطورههای مربوط به طوفان در میان مردم بومی آمریکای جنوبی رایج بود و این اسطورهها در باران عظیمی که در پایان صد سال تنهایی میبارد، دوباره نمایان میشوند.
جادو در تار و پود صد سال تنهایی و متن شاعرانهی آن تنیده شده است. مردم ماکوندو در ابتدا از ورود پدیدههای مدرنی مانند دندان مصنوعی و دوربین عکاسی شگفتزده میشوند، اما حتی وقتی که مدرنسازی ماکوندو به خوبی پیش میرود، نیروهای جادویی همچنان درفضا حضور دارند و بهاندازهی علم و تکنولوژی اثرگذار هستند: رمدیوس خوشگله، زنی که زیباییاش چنان خیرهکننده است که نمیتوان به او نگاه کرد، در میان ابرها به آسمان عروج میکند. پس از آنکه خوزه آرکادیوی اول به جنون دچار میشود، عملا به درخت شاهبلوطی که در باغش قرار دارد، متصل میشود و زمانی که به داخل خانه میبرندش، بوی قارچ و گلهای پوسیده همراه او میآید. با بالا رفتن سن اورسولا و کاهش توان بیناییاش، «شفافیت پیری به او اجازهی دیدن میدهد!» و حواس دیگرش توسعه مییابند. وی با استشمام روایح و بوهای مختلف، مناظر و مکانها را به یاد میآورد؛ با ریختن کمی گلاب بر روی سر یک کودک، حرکات او را دنبال میکند؛ و با لمس کردن اجسام و اشیا، رنگ آنها را تشخیص میدهد.
بیشتر بخوانید: ایدههایی که جهان را تغییر دادند | هنر رمان یا چگونه یاد گرفتیم اسطورهها را کنار بگذاریم و داستانهایی درباره آدمهای معمولی بخوانیم
در رمان صد سال تنهایی مردگان همچنان بر افراد زنده تاثیر میگذارند و مرگ دروازهای به واقعیات متعدد و فراتر از جهان ما است. در اوایل داستان خوزه آرکادیو بوئندیا نیزهای را به سوی گلوی پرودنسیو، یکی از همسایگانش که به او توهین کرده، پرتاب میکند. روح پرودنسیو او را تا بستر مرگش دنبال میکند و آن دو نفر تصمیم میگیرند که در جهان پس از مرگ به کار پرورش پرندگان مشغول باشند! تا در ایام تعطیل دچار ملال نشوند! دلبستگی به مرگ زمانی در رمان اوج میگیرد که ربکا، خویشاوندی دور، با کیسهای از استخوانهای والدینش وارد خانهی بوئندیا میشود.
زمان غیرخطی یکی از ویژگیهای کلیدی رویکرد مدرنیستی در ادبیات دورهی جدید آمریکای لاتین است. این رمان تکرار عالم اسطورهای را جایگزین زمان خطی و روایت علی و معلولی میکند و روایت اثر از طریق وقفهها و تکرار گذشته پیش میرود. تاریخ نیز از طریق فراز و فرود نسلهای پیدرپی خانواده بوئندیا روایت میشود. به این ترتیب، مارکز با استفاده از زمان دایرهوار و با بنا نهادن روایت خود بر اصل تکرار، به نوعی بر اسارت بشر، بهویژه در آمریکای لاتین، در چرخههای تکراری انگشت گذاشته است؛ جایی که هیچ پیشرفت بنیادین نسبت به گذشته، و هیچگونه گسست قاطعی از دوران گذشته رخ نمیدهد.
خصلت دایرهوار زمان در رمان صد سال تنهایی از همان جملات آغازین رمان عیان میشود: «سالها بعد، وقتی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در برابر جوخهی اعدام ایستاده بود، به آن بعدازظهر دوردستی میاندیشید که پدرش او را با خود برای کشف یخ برده بود.» در این داستان زمان به صورت چرخهای جریان دارد: در طول صد سال زندگی خانوادهی بوئندیا رویدادهای گذشته، حال و آینده، در هم آمیختهاند. محیط داستان نیز شکلی دایرهای دارد. تمامی اتفاقات لایه به لایه رخ میدهد: ابتدا دنیای مدرنی که به ماکوندو هجوم میآورد؛ سپس خود روستا؛ خانهی بوئندیاها؛ و در نهایت آزمایشگاه اسرارآمیزی که در قلب خانه بنا شده و از گذر زمان مصون میماند. آئورلیانو که از جوخهی اعدام نجات مییابد، به این آزمایشگاه پناه میبرد و در آنجا ماهیهای کوچک طلایی میسازد، آنها را ذوب میکند و دوباره میسازد. این کار او تلاشی است برای زیستن در لحظهی حال و بازتابی تلخ از تکرارهای بیهودهی داستان و تاریخ بشر.
زمانی که آخرین عضو خانوادهی بوئندیا میرود تا بالاخره طومارهایی را که تاریخ صدسالهی ماکوندو را ثبت و پیشبینی کردهاند باز کند، متوجه میشود که گیاهان ماقبل تاریخ و حشرات موذی تمام نشانههای وجود انسان را از آن اتاق پاک کردهاند. او در هنگام خواندن طومارها درمییابد که در حال رمزگشایی لحظهای است که خود در آن زندگی میکند، و این کار را همزمان با زیستن و پیشبینی خود در هنگام رمزگشایی آخرین صفحات انجام میدهد، گویی او در آینهای سخنگو خیره شده است.
در این لحظهی خارقالعاده، راوی و کاراکتر و خواننده به نقطهای میرسند که در آن گذشته، حال و آینده با یکدیگر ترکیب شده و در خلائی که پس از آن، کلمات روی صفحه پایان مییابند فرو میافتند. داستان به نقطهای میرسد که تمام زمانها و مفاهیم معمول از بین میروند و فقط یک سکوت یا خلاء باقی میماند.
گارسیا مارکز هموراه خود را یک نویسنده رئالیست میدانست، اما مفهومی را از رئالیسم مراد میکرد که به اندازه کافی گسترده باشد و امور عجیب و غریب و خارقالعاده را نیز در بر بگیرد. رئالیسم مطلوب وی را امروزه «رئالیسم جادویی» مینامند؛ ژانری که با صد سال تنهایی زاده شد و تا همین امروز الهامبخش بسیاری از نویسندگان سراسر جهان است.
گارسیا مارکز سبک داستانگویی شفاهی مادربزرگش را اصلیترین منبع خود برای خلق این ژانر میداند: «مادربزرگم چیزهایی تعریف میکرد که بهنظر ماورایی و خارقالعاده میرسیدند، اما آنها را به قدری طبیعی بیان میکرد که گویا اتفاقاتی روزمره هستند... مهمترین نکته، حالت چهره او بود: هنگام تعریف داستانهایش، ذرهای حالت چهرهاش تغییر نمیکرد... در تلاشهای قبلیام برای نوشتن، سعی کرده بودم داستان را بدون اینکه خودم باور داشته باشم تعریف کنم. اما فهمیدم که باید خودم به آنها ایمان داشته باشم و آنها را با همان حالت چهره مادربزرگم بنویسم: با چهرهای خنثی و بیتفاوت.» درواقع توانایی مادربزرگ در خلق فانتزیهای باورپذیر راه خلاقیت را برای مارکز گشود و صد سال تنهایی بهواسطهی ارائه و درهم آمیختن امور عادی با امور شگفتانگیز، سبک و سیاق منحصر به فرد خود را یافت و از دیگر آثار ادبی متمایز شد.
بنابرین اصلیترین ویژگی رئالیسم جادویی گارسیا مارکز گزارش خشک و عینی از امور شگفتانگیز است. این سبک در واقع نوعی از جابهجاییهای واقعیت است که در آثار کافکا نیز دیده میشود، اما در اینجا با ارائه امور خارقالعاده بهعنوان اتفاقاتی عادی و روزمره، رنگ و بویی عجیب به خود میگیرد. گارسیا مارکز مانند کافکا از بافتی کلامی بهره میگیرد که همزمان واقعی و نمادین و خاص و جهانشمول است. با این حال، برخلاف کابوسهای تاریک و تلخ کافکا، دگرگونیهایی که گارسیا مارکز در جهان خیال و واقعیت اعمال میکند اغلب نوعی نشاط و سرزندگی شگفتانگیز را به تصویر میکشند و در نهایت به آزادی و رهایی میانجامند. در این دنیای جادویی، امور ناممکن به احیای جهان بیجان و یکنواخت کمک میکنند و امکانات و بینشهای تازهای را برای رهایی از مرگ و کرختی پیش مینهند. این غیرممکنها به گنجینهای وسیع از رویاهای رهاییبخش متصلاند، رویاهایی که گارسیا مارکز آنها را منبع اصلی خود برای خیالپردازی میداند؛ همانطور که او در سخنرانی پذیرش جایزه نوبل در سال ۱۹۸۲ چنین گفته است: «ما مخترعان داستانها، که به هر چیزی باور داریم، حق داریم که باور کنیم هنوز برای مشارکت در خلق آرمانشهری وارونه جهان کنونی دیر نشده است. آرمانشهری نو و مملو از زندگی که در آن هیچکس نتواند برای مرگ و زندگی دیگران تصمیم بگیرد؛ جایی که عشق حقیقی و سعادت انسان ممکن باشد و جایی که نسلهایی که به صد سال تنهایی محکوم شدهاند، بالاخره و برای همیشه، فرصتی دیگر برای زیستن بر زمین داشته باشند.»