رویداد۲۴-در داستان بلند و مشهور «مرگ ایوان ایلیچ» اثر لف تولستوی، ایوان ایلیچ، یک آدم عادی و یک فرد معمولی و تا حدودی موفق، ناگهان و به یکباره با واقعیت عریان و بدون تعارف مرگ مواجه میشود. مواجهه آقای ایلیچ با این حقیقت تلخ او را از سطح یک شعور عادی و متعارف ارتقا میدهد و به سطح انسانی یکه و تنها که ناگزیر است صلیب هستی رو به سوی مرگ خویش را به جلجتا بکشاند، بدل میکند.همین اصالت و بکری و یگانگی ست که مورد پسند مارتین هایدگر است، فیلسوف آلمانی تجددستیز که دل خوشی از یکشکلی و یکرنگی و میانمایگی عصر جدید ندارد و در پی آن موقعیتهای تراژیک و آسیبزایی است که انسان را از سطح آنچه او عمدتا به تحقیر «فرد منتشر» یا «هرکس» یا «آدم» (das Mann) مینامد، ارتقا میدهد و به انسانی اصیل و از آن خویشتن بدل میسازد. در داستانهای کوتاه و سرراست و ساده چخوف اما از این ارتقای «کاثارسیس»گونه خبری نیست، اگرچه تراژدی هست، خواه در مرگ مضحک و مسخره ایوان ایوانویچ در «مرگ کارمند دولت» یا در سوگواری خندهدار برای «زن نجیبی که از میان ما رفت». در نگرش طنازانه اما سرد و بیتفاوت چخوف، لااقل در هشت داستانی که پیروزفر برای «ماتریوشکا» انتخاب کرده، خبری از آن گرمای پرشور و نگاه رمانتیک و درعینحال واپسگرای تولستوی نیست و نشانی از زنجموره برای معنویتی گمشده نمییابیم. حتی در دلسوزی دکتر کشلکف برای یولیا واسیلیونا، معلم سرخانه در اپیزود «تسویهحساب» نشانی از عاطفهگرایی سانتیمانتال نمیبینیم، اتفاقا دکتر زن را به کنارگذاشتن ترسهایی که بیدلیل در جان و روانش خانه کرده فرا میخواند و با طنینی کانتی از او میخواهد که جسارت داشته باشد و حق و حقوقش را بدون واهمه مطالبه کند.
همین واقعنگری بیآلایش چخوف است که همدلی مخاطب عمومی را برمیانگیزد. داستانهای کوتاه او آینههایی شفاف و روشن در برابر مخاطب است تا در آنها خود را ببیند، «هرکس» را، «داس من» را. در این قصههای جذاب و شنیدنی قرار نیست قهرمانانی دستنیافتنی در حماسهای بزرگ و تکرارنشدنی در تمام طول تاریخ را ببینیم، خبری از ژولیوس سزار و مارک آنتونی نیست، حتی قصه، قصه هملت و آنتیگون نیست که در برابر پدر و قانون سرپیچی میکنند و سرنوشت سوگناکی برای خود رقم میزنند. اینجا با آدمهایی بهغایت عادی و معمولی مواجه هستیم. با دمیتری کولدارف که «یکشبه معروف میشود» آن هم نه به خاطر اینکه با تصمیمی تاریخساز تأثیری سترگ و فراموشنشدنی بر تاریخ بشریت میگذارد، بلکه به این دلیل که یک شب مثل هر شب، همانقدر احمقانه و ابلهانه، مست و پاتیل از میخانه بیرون میزده و نادانسته در چاله پر از گلولای جلوی میخانه سقوط میکند و دست بر قضا کالسکه یکی از اشراف او را زیر میگیرد و خبر مصدومشدن این موجود مفلوک ستون میانی یکی از صفحات لایی یکی از روزنامههای محلی را پر کرده است. نکته جالب توجه دقیقا همینجاست که کولدارف ابله نهفقط از این رخداد احساس سرافکندگی و فلاکت نمیکند، بلکه سرخوش و شادمان آن را بهعنوان «مشهورشدن» در حلقه تنگ و حقیر در و همسایه در بوق و کرنا میکند! یادآور ما آدمیان روزگار کنونی که برای افزایش تعداد طرفدارانمان و جلب توجه، به هر عمل ابلهانهای دست میزنیم.
اتفاقا نکته اساسی چخوف در همین مسئله است، در داستانهای او «داس من»، فرد منتشر یا «هرکس» به صحنه میآید، با همه ترس و اضطرابها و دلهرههای ساده و حقارتها و رذالتهای پیدا و پنهانش، انسانی گاه «بوقلمونصفت» همچون آچومیلف، بازپرس پلیس و زمانی سخت رقتانگیز مثل سیدر شیلمتسف متهم دادگاه که آنقدر احساسات و عواطفش کودکانه و بیآلایش است که در برابر دفاع پرشور و سوزناک اوخف وکیلمدافع، تاب نمیآورد و در پی پالایشی که به هیچ عنوان تصنعی و نامعقول نمینماید، به خطاهایش اعتراف میکند و از وجدان جمعی طلب پوزش میکند. تاکتیک کارگردان در بهرهگرفتن از یک بازیگر برای همه شخصیتها و همگی در صورت و ظاهر خود آنتوان چخوف از قضا به این مضمون یاری میرساند. فرقی نمیکند که شخصیت بر صحنه کارمند جزء است یا قاضی دادگاه یا پدر گریگوری یا والدیای آرایشگر یا آشپز ژنرال یا رئیسپلیس. آنکه بر صحنه میبینیم «هرکس» است، یک فرد منتشر، خود ما یا خود نویسنده. یک آدم بهغایت معمولی که مهم نیست به چه طبقه و گروه و قشری از اجتماع تعلق خاطر دارد، مهم این است که «هرکس» است و بیانگر انسان در روزمرگی و هر روزگی او.
آنچه ضروری است بر آن تأکید دوباره شود آن است که چخوف به هیچ عنوان به این «فرد منتشر» نگاهی سلبی و منفی ندارد و اگرچه خردورزانه او را نقد میکند و حتی گاهی دغدغههای پوچ و حقیرش را مسخره میکند، اما لاجرم این صورت زندگی را به مثابه بنیاد زندگی هر روزه آدمیان معرفی میکند و آن را همچون فضایی که همگی در آن تنفس میکنیم و با هم در آن زندگی میکنیم، با دقت و ظرافت و شوخطبعی به تصویر میکشد.