رویداد۲۴-مخاطبان فارسیزبان ادبیات داستانی با داستاننویسان قرن نوزدهم روسیه قرابتی دیرینه دارند و نویسندگان کلاسیک روس جزء نخستین نویسندگانی هستند که با پیدایش داستاننویسی در ایران، آثارشان به فارسی ترجمه شد. از نمونههای این ترجمهها میتوان به ترجمه صادق هدایت از داستان کوتاه «تمشک تیغدار» آنتون چخوف و ترجمه رحمت الهی از «یادداشتهای زیرزمینی» داستایفسکی اشاره کرد. در سالهای مختلف ترجمههای زیادی از آثار نویسندگان کلاسیک روس منتشر شده است و در سالهای اخیر علاوه بر کلاسیکها، از آثار نویسندگان روسی متعلق به دوران بعد از فروپاشی شوروی هم داستانهایی به فارسی ترجمه شده است. چندی پیش نیز ترجمه گزیدهای از داستانهای نویسندگان روس با ترجمه احسان چادگانی در کتابی با عنوان «دماغ»، عنوانی برگرفته از داستان معروف نیکلای گوگول، در نشر کتاب پارسه منتشر شد. داستانهای این مجموعه بیشتر متعلق به نویسندگان مشهور قرن نوزدهم روسیه است و از بین نویسندگانی که آثاری از آنها در این مجموعه آمده، تنها ایوان بونین، ایساک بابل و ماکسیم گورکی، قدری جدیدتر و متعلق به نیمه اول قرن بیستم هستند. شلیک و بوران از الکساندر پوشکین، پالتو و دماغ از نیکلای گوگول، پزشک دهکده از ایوان تورگنیف، درخت کریسمس و ازدواج و ماری دهقان از فئودور داستایفسکی، سه پیرمرد از لئو تولستوی، مرگ یک کارمند و شرط از آنتون چخوف، معشوق او از ماکسیم گورکی، آفتابزدگی از ایوان بونین و اولین غاز من از ایساک بابل، داستانهایی هستند که در این مجموعه آمدهاند.
در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی این کتاب درباره داستانهای گردآوریشده در این مجموعه آمده است: «داستانهای این مجموعه، گزیدهای است از چند کتاب که میتوان آنها را جزء بهترین داستانهای کوتاه روس در ادوار مختلف دانست. کنار هم قرارگرفتن آثار این نویسندگان بزرگ موجب میشود تا تنوع نگاه و سبک و نیز نقاط اشتراک پیدا و پنهانی را در آثارشان ببینیم و بر جاودانگی آنها مهر تأیید بزنیم». از جمله داستانهای این مجموعه که قبلا نیز توسط مترجمان دیگری به فارسی ترجمه شدهاند میتوان به «ماری دهقان» و «درخت کریسمس و ازدواج» از داستایفسکی، «مرگ یک کارمند» و «شرط» از چخوف و «دماغ» و «پالتو» از گوگول اشاره کرد که البته داستان «پالتو» در ایران بیشتر به «شنل» معروف شده است و نه فقط یکی از بهترین داستانهای کوتاه گوگول که یکی از بهترین داستانهای کوتاه ادبیات جهان است. داستانی که هنوز هم خواندنی و تازه مینماید. گوگول در این داستان نیز مانند بسیاری از دیگر داستانهایش طنزی تلخ و گزنده دارد و رئالیسمی جاندار را به وضعیتی کابوسوار بدل میکند و این بهویژه در اواخر داستان مشهود است.
آکاکی آکاکیویچ، شخصیت اصلی این داستان، یکی از ماندگارترین شخصیتهای ادبیات داستانی جهان است. شخصیتی از گروه کارمندان دونپایه که نمونههاشان را در ادبیات داستانی کم ندیدهایم گرچه شاید همه کارمندهای داستانی در یادمان نمانده باشند، اما بعید است کسی بعد از خواندن این داستان گوگول، آکاکی آکاکیویچ را از یاد ببرد. گوگول در قالب این شخصیت و این داستان، اشباح پترزبورگ و مردم مطرود و زیرزمینی را به صحنه داستان احضار کرده است. اشباحی که نادیده گرفته میشوند و در مناسبات مربوط به رتبه و مقام و ثروت جایی ندارند اما نمیتوان آنها را یکسره محو کرد. آنها به انحاء مختلف باز میگردند و همهجا پرسه میزنند و گاه حتی با حضورشان خواب را بر کسانی که آنها را ندید گرفتهاند، حرام میکنند. در ادامه بخشی از داستان «پالتو» را میخوانید که مربوط به توصیف آکاکی آکاکیویچ و جایگاه او در اداره است:
«... هیچکس به خاطر نداشت که او در چه زمان و چگونه به اداره وارد شده بود و چه کسی او را به سمتی که داشت گمارده بود. در آن اداره همهجور مدیر و کارمند به سرِ کار آمده و تغییر کرده بودند، اما او همیشه آنجا بود، ریخت و قیافهاش تغییری نکرده و شغلش هم همان بود که بود – از نامهها رونویس تهیه میکرد. دیگر همه باور کرده بودند که او از ابتدا در همان اداره، با همان یونیفورم و سر طاس بهدنیا آمده بود. در آنجا هیچکس به او احترام نمیگذاشت. مستخدم اداره وقتی او را میدید نه تنها از جایش بلند نمیشد، بلکه حتی نیمنگاهی هم به او نمیانداخت، گویی او مگسی بود که در آنجا به پرواز درآمده است. مافوقهایش با او رفتار مستبدانهای داشتند. معاون کل کاغذ زیر دماغ او میگرفت، بدون آنکه حتی به خود زحمت دهد و مثلا بگوید پاکنویس کن یا این هم مطلب جالبی است یا هر حرف خوشایند دیگری که در ادارات رایج است. او هم کاغذ را میگرفت، نگاهی به آن میانداخت و بیتفاوت نسبت به اینکه چهکسی آن را به او داده و آیا آن شخص در جایگاهی بوده که به او دستور دهد یا نه، شروع میکرد به تهیه رونویس. کارمندان جوان تا جایی که شأن اداره اجازه میداد او را مسخره میکردند و بهاش میخندیدند. در حضورش راجع به او و پیرزن صاحبخانهاش از خودشان قصه درمیآوردند. میگفتند که آن پیرزن هفتادساله او را کتک میزند و میپرسیدند چهزمان قرار است با او عروسی کند و خردهکاغذ روی سرش میپاشیدند و میگفتند که دارد برف میآید...».