رویداد ۲۴: وقتی در بیست و پنجم شهریور ۱۳۲۰ استعفانامه رضاشاه از رادیوی تازه تاسیس تهران پخش شد، مردم اغلب در شگفتی و بهت فرو رفتند چرا که هیچکس سقوط رضاشاه پهلوی را، که از شاهان مقتدر و قدرتمند ایران معاصر بود، پیشبینی نمیکرد. استعفانامهای که از رادیو پخش شد کوتاه و ساده بود: «نظر به اینکه من همه قوای خود را در این چند ساله مصروف امور کشور کرده و ناتوان شدهام حس میکنم که اینک وقت آن رسیدهاست که یک قوه و بنیه جوانتری به کارهای کشور که مراقبت دائم لازم دارد بپردازند و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد بنابراین امر سلطنت را به ولیعهد و جانشین خود واگذار میکنم.»
رضاشاه در پی حمایتش از آلمانیها در جنگ جهانی دوم سوءظن متفقین علیه خود را برانگیخت. متفقین نیز پس او را برکنار کردند و به تبعید فرستادند. جدای از بیسیاستی رضاشاه در حمایت اولیه از آلمانها؛ مساله حضور آنها در ایران به راستی پیچیده بود. رضاشاه به علت عقاید خرافیاش مبنی بر برتری نژاد آریایی به آلمانها بسیار نزدیک بود و حزب نازی در ایران حضور فرهنگی و نظامی داشت. زمانی که هیتلر به شوروی حمله کرد رضاشاه متوجه حساسیت موضوع شده بود، اما نمیتوانست آلمانها را از کشور اخراج کند؛ چرا که این نوعی اقدام خصمانه به حساب میآمد، آنهم در زمانی که ارتش آلمان به سرعت در حال پیشروی در شوروی بود. رضاشاه خیال نمیکرد ارتش آریایی آلمان شکست بخورد. همین مساله باعث دشمنی متفقین با رضاشاه شد و ۲۵ روز پس از اشغال ایران او را از سلطنت خلع کردند و فرزندش را جایگزین وی کردند.
رضاشاه پیش از رفتن از محمدعلی فروغی، که چندی پیش او را «زن ریشدار» خطاب کرده بود، خواست سوگند بخورد که سلطنت فرزندش حمایت کند. در مجلس سیزدهم شورای ملی که ریاست آن با محتشم السلطنه بود، محمدعلی فروغی پس از آنکه سخنانش را برای حمایت از محمدرضا پهلوی تمام کرد، از وکلای مجلس خواست حرفهایشان را برای بعد بگذارند و فعلا از محمدرضا پهلوی حمایت کنند. نکته عجب آنکه همان کسانی سخنان فروغی را نمیپذرفتند که تا روز قبلش از رضا شاه حمایت کرده بودند. مسعود بهنود نوشته: «علی دشتی و آقا سید یعقوب انوار میخواستند اجازه خروج رضا شاه را از کشور لغو کنند تا به جنایاتش رسیدگی شود و تکلیف جواهرات سلطنتی را هم که رضا شاه با خود برده است، معلوم کنند. این دو مفتخر به چاکری رضا شاه بودند.»
رضا شاه در این شرایط به همراه صادق خان انشاء راننده شخصیاش از سوار بر ماشین مخصوص خود شد تا ایران را ترک کند. او پیش از رفتن صدای مردم را از رادیو بیبیسی میشنید که این ترانه را برای او ساخته بودند «مرده بادا پادشاه صیفیکارِ بادمجان فروش!»
همسر رضاشاه که در سفر تبعید وی را همراهی میکرد، ماجرای خروج از ایران را چنین روایت کرده است: «در راه تبعید، قبل از اینکه از راه بندر عباس از ایران خارج شویم، مدتی به دلیل ورم گلوی شاه در یزد و کرمان بودیم. سپس به بندرعباس رفتیم و سوار کشتی شدیم. در ابتدا برای ما معلوم نبود که مقصد کشتی کجا خواهد بود تا اینکه سر از بمبئی آوردیم... در ساحل بمبئی، ماموران به هیچ یک از اعضای خاندان پهلوی اجازه خروج ندادند. قرار شد هر کس چیزی میخواهد پولش را به ماموران بدهد و آنان خریداری کنند. همین طور هم شد ماموران پولها را گرفتند و چیزهایی خریدند؛ مقداری از پولها را هم به جیب زدند. رضاشاه خیلی عصبانی بود و شاهپورها هم اشک در چشمانشان شده بود. معلوم شد که چارهای نداریم و باید در برابر پیشامدها صبور باشیم. به ما گفتند باید چند روز در کشتی منتظر بمانید تا کشتی اقیانوس پیما برسد و سپس به جزیره موریس که محل اقامت شماست عازم شوید. پس از ۵ روز توقف روی آبهای ساحل بمبئی بالاخره کشتی رسید و به به آن منتقل شدیم و ده روز بعد به جزیره موریس رسیدیم.»
بیشتر بخوانید:دیدار رضاشاه پهلوی و امانالله خان پادشاه افغانستان
خود رضاشاه تقاضای تبعید به هند را داشت، اما متفقین با درخواستش موافقت نکردند او را پس از خلع به جزیره موریس تبعید کردند. برای رضاشاه که تنها یک بار به سفر خارجی رفته بود، تبعید بسیار دردناک بود. عصمت دولتشاهی احوال رضاشاه در جزیره موریس را چنین توصیف میکند: «رضاشاه در موریس سعی داشت رادیو ایران را بگیرد، ولی صدا خیلی ضعیف بود. شاه بسیار ناراحت و عصبی بود و بیشتر وقت خود را صرف حرف زدن با خود میکرد. هر وقت اسمی از دولتمردان روزگار خود را میشنید با صدای بلند فریاد میکشید و گریه میکرد. خیال میکرد زحمات او برای پیشرفت کشور نادیده گرفته شده. چندبار گریه کرد و حتی با دست به سر خود میکوبید... گاهی که در محوطه باغ قدم میزد نسبت به اوضاع ایران اظهار نگرانی میکرد. میگفت میترسم اوضاع کشور آشفته بشود و پسرم بیمبالاتی کند و دوباره در کشور آخوندبازی راه بیفتد. او میانه خوبی با آخوندها نداشت.»
در این دوران رضاشاه علاوه بر افسردگی و بیماریهای جسمانی، حالات پارانوییک نیز پیدا کرده بود. به صورتی که شبها روی تشک میخوابید و یک هفت تیر هم زیر سرش میگذاشت. وقتی کسی وارد اتاق میشد، سراسیمه از خواب میپرید و درواقع دائما احساس ناامنی میکرد.
همسرش روایت کرده که: «در طول مدتی که در موریس بودم هر روز که میگذشت رضاشاه بیشتر بهانه میگرفت. یک روز ظهر در سالن نشسته و منتظر بودیم غذا بیاورند. یک دقیقه گذشت، ولی خبری از غذا نشد ناگهان همه دیدیم به شدت به صورت و سر خود میکوبد. از بس که ناراحت بود تحمل یک دقیقه صبر را نداشت. من هم جرئت نداشتم بگویم سرت درد میگیرد؛ این قدر بیتابی نکن. یک شب هم به خاطر نوهاش شهناز گریه میکرد، چون شنیده بود بیمار است.»
رضاشاه پس از دوسال اقامت در جزیره موریس دچار بیماریهای متعددی شد و به علت نبودن تجهیزات پزشکی مناسب در آنجا، به شهر «دوربان» واقع در آفریقای جنوبی رفت. اما در آنجا هم نماند و پس از دو ماه به ژوهانسبورگ نقل مکان کرد. پنج ماه آخر زندگی رضاشاه در ژوهانسبورگ گذشت؛ در حالی که بیماری و غربت امانش را بریده بود و احوالات افسرده و غمگینی داشت. از فرزندانش میخواست برایش کتابهای تاریخ ایران را بخوانند و حتی از ارنست پرون خواسته بود برایش «مشتی خاک ایران» بیاورد.
رضاشاه پهلوی در تیرماه ۱۳۲۳ زمانی که در حال رفتن به دستشویی بود دچار حمله قلبی شد و در بستر بیماری افتاد و نهایتا رضاشاه در چهارم تیرماه ۱۳۲۳ در خواب درگذشت.
پیکر رضاشاه را پس از مرگ به صورت مومیایی از ژوهانسبورگ به قاهره در مصر بردند و در اردیبهشت ۱۳۲۹، در دوره نخستوزیری رجبعلی منصور جنازه رضاشاه از مصر به ایران آورده شد و پس از طواف دادن جنازه با هواپیما در مکه، با تشریفات رسمی به شاه عبدالعظیم برده شد و در آرامگاه ویژه او دفن شد.