یادداشتی از یک کودک افغانستانی:
نگاهی به جنگ، نگاهی به صلح
نامش رقیه است؛ طعم صلح را چشیده، جنگ را هم. کشورش سالها است اسیر بازی سیاستمدارانی است که هیچیک حتی از وجود او خبر ندارند. 15 ساله است و اهل افغانستان؛ نوجوانی خوشذوق و بااستعداد که در خانه ایرانی محله مولوی (از مراکز امدادرسانیِ جمعیت امام علی) بیشازپیش پرورش مییابد.
رویداد۲۴- نامش رقیه است؛ طعم صلح را چشیده، جنگ را هم. کشورش سالها است اسیر بازی سیاستمدارانی است که هیچیک حتی از وجود او خبر ندارند. 15 ساله است و اهل افغانستان؛ نوجوانی خوشذوق و بااستعداد که در خانه ایرانی محله مولوی (از مراکز امدادرسانیِ جمعیت امام علی) بیشازپیش پرورش مییابد.
رقیه علاوه بر نویسندگی و بازیگری تئاتر، سردبیری نشریه «آواز» را هم بر عهده دارد. «آواز» نشریه داخلی جمعیت امام علی(ع) است که به انعکاس نوشتههای کودکان خانههای ایرانی واقع در محلات حاشیهنشین ده استان کشور میپردازد.
او در دو پرده سعی کرده نگاهی به صلح و آرامشش در خانه ایرانی داشته باشد و در پرده دوم انعکاسی از آنچه جنگ بر روح و روانش حک کرده را به تصویر کشیده است:
مرزِ درِ سیاه، رمزِ دوستی
در سیاه خانه ما مرزی بین دو دنیای متفاوت است. هر بار که از این مرز عبور میکردم خالهای با آغوش باز منتظرم بود . تا در کنارش تمام غمها را فراموش کنم و دور بریزم. بعدازاین مرز، دیگر من یک دختر افغانستانی متفاوت نیستم. دیگر مهم نیست که با لهجه بلوچستانی حرف میزنم یا پاکستانی. فرقی نمیکند که چه لباسهایی به تن دارم. کسی از جسم من ایراد نمیگیرد. کسی نمیگوید که چرا پوستت سیاه است یا چرا دماغت کجوکوله است و ...
در این خانه من هم یک انسان هستم که استعدادهای فراوانی دارد؛ دوستی را فهمیدهام، یکپارچگی دیدهام، عشق را احساس کردهام، یادگرفتن و یاددادن را آموختهام.
یک روز مثل همیشه از این مرز با لبخند عبور میکردم. ناگهان دیدم که پسر بچهای با شوق پرید بغلم و گفت: «سلام خاله رقیه چقدر دیر اومدی . بیا تا برویم با هم درس بخونیم.» نشستم بغلش کردم، گفتم چشم. دلم میخواست از خوشحالی گریه کنم. بهترین احساس زندگیام را داشتم. بهترین لحظه زندگیام بود. فهمیدم که به آرزویم رسیدهام. منم تا حدودی یک خاله شدم که میتوانم با وجودم کودکی را خوشحال کنم. ولی خیلی زودتر از وقتی بود که انتظار داشتم.
در این خانه ناخودآگاه عشق ورزیدن، دوست داشتن، کنار هم بودن، خوب دیدن و شاد کردن را یاد میگیریم. خانه ایرانی دنیایی زیبا با دین انسانیت است که پایههایش بر اساس دوستی و محبت ساخته شده.
جنگ پشت پرده
سالها گذشته... دیگر از تکرارها خسته شدهام. بلند میشوم. دستهایم را لرزان جلو میبرم. نفس عمیقی میکشم. از ترس چشمهایم باز نمیشود. اما این بار شکست را نمیپذیرم. تمام شهامتم را جمع میکنم. باز دستهایم را جلو میبرم. با چشمهایی هوشیار و گشوده ، پرده را کنار میزنم. ناگهان تیری با سرعت نور از کنارم عبور میکند. دوباره پرده را سپر میکنم . دستها و پاهایم از حرکت ایستادهاند. ولی باز هم پرده را کنار میزنم. وارد دنیای واقعی میشوم. پاهایم با تردید حرکت میکنند. کودکی از درد فریاد میکشد. مادری در دریای خون غرق میشود. هر از چند گاهی صدای انفجار زمین را به لرزه در میآورد. هزاران جنازه، صدها چهره خونآلود...
این آدمها چقدر عجیب میآیند و میروند! بیتفاوت، بیهیچ ترس و واهمهای . در میان باران تیر، نه خونی، نه زخمی! از صدای نابودی زندگی هم پلکی نمیزنند. پس چرا این آدمها را نشانه نمیگیرند. فرق آنان چیست!؟
کودکی دستانش را دراز میکند. کمک میطلبد. نگاهش کردم . تیر دیگری از کنار صورتم عبور کرد! شاید یک هشدار است . اما آن کودک به کمک من نیاز داشت. همینکه دستم را به سویش بردم تا یاریاش کنم، تیری یک راست با هدفی خبیثانه آمد و قلبم را نشانه رفت. کمی به اطراف نگاه کردم. آن آدمهای سر خوش سری تکان میدادند و با افسوس نگاهم میکردند. نمیخواستم از کسی کمک بگیرم. میترسیدم کسی بیاید، مانند من که تازه پرده را کنار زده است. چشمانم سیاهی میرود. آخرین صدایی که میشنوم، دادوفریاد است. انفجار است. چشمان آن کودک است که ناامید از من بسته میشود . چه بیرحم است، این دنیای پشت پرده...
چشمانم را میبندم تا به ابد...