گزارش میدانی از محل فعالیت سلطان سکه؛
کسبه پاساژی که وحیدمظلومین آنجا مغازه دارد، درباره او چه میگویند؟ /سلطان سکه یا ملاعمر؟
هفته گذشته، جلسه اول دادگاه مردی که بیش از ۳۰ سال در بازار تهران به دادوستد ارز و سکه و طلا مشغول بود، به اتهام افساد فیالارض از طریق اخلال در نظام اقتصادی برگزار شد؛ مردی که سلطان سکه لقب گرفته بود و بازاریان پیش از آنکه لقب سلطان به او بدهند «مُلا» لقبش داده بودند.
رویداد۲۴ شرح مفصل آنچه وحيد مظلومين در سالهاي گذشته در بازار ايران انجام داده بود در کيفرخواست او نوشته و منتشر شده است، اما يافتن سرنخهاي تازهاي از او و آنچه بازاريان دربارهاش ميگويند مرا به خيابان ونک کشاند؛ جايي که او در سالهاي اخير و پس از بازنشستگي در بازار ارز و ورود به بازار طلا و جواهر، امپراتوري اقتصادياش را مديريت ميکرد.
در خيابان ونک پاساژ کوچکي وجود دارد که کاسبانش مظلومين را به شکل ديگري ميشناسند. او اينجا آنقدر محبوب است که هر سؤالي درباره او، با تأسفي آشکار در چهره پاسخدهندگان همراه است و بسياري از مغازهداران اين راسته، هنوز هم هنگام صحبت درباره او پيشوند «آقا» را به نام او اضافه ميکنند.
دفتر مظلومين در اين خيابان، جايي بود که او دستورات سلطنتياش در بازار طلا و سکه سالهاي اخير را از آن صادر ميکرد؛ جايي که به گفته برخي از بازاريان، تصميمات کلان درباره بازار سکه در آن اتخاذ ميشد و آنطور که يکي از بازاريان ميگويد «گوش بازار در قدرت» بود.
وقتي از يکي از مغازهداران درباره مظلومين ميپرسم، سريعا با خطاب قراردادن او با عنوان «آقا وحيد» تلاش ميکند به من يادآوري کند که حد خودم را بدانم و در ادامه گفتوگو از بياحترامي به او، حتي اگر در حد ذکر نامش بدون احترام باشد خودداري کنم. او درباره مظلومين ميگويد: «آقاوحيد مَرد بود. باعزت و احترام. گرهگشا و مسلمون. ما جز خوبي ازش نديديم». اين روايت مشترک بسياري از مغازهداران اين خيابان از مردي است که امروز متهم به اخلال در نظام اقتصادي کشور در سطح افساد فيالارض است. يکي از مغازهداران درباره او ميگويد: «دستش به خير بود. جهيزيه ميداد، قسط ميداد، قرض ميداد، هيچکس دستخالي از پيشش برنميگشت. اگر ميفهميد که کاسبي يا از کاروبارت شناخت داشت، کمکهايي بهت ميکرد که پدر در حق پسرش نميکند. در حق خيلي از اين کسبه موقع سختيها پدري کرده. ميتوانيد برويد بپرسيد».
از او ميپرسم که آيا ميداند اتهام مظلومين چيست؟ پاسخش شبيه به پاسخ بسياري از کسبه است. ميگويد: «تهمته. ميخوان بسوزوننش. خودت که مثلا خبرنگار هستي بايد بهتر بشناسي اينهارو».
يک کاسب ديگر در پاسخ به همين سؤال ميگويد: «آقا نابغه بود. نانِ نبوغش را ميخورد. تازهبهدورانرسيده که نبود. 40 سال کاسب بود. چند سال قبل هم آمدند و او را بردند. چندوقت خبري از او نبود. بعد هم برگشت سر کارش. انشاءالله اينبار هم همينطوري باشد. اصلا اين وصلهها به آقا نميچسبد».
بااينحال يک مغازهدار جوان نظر کاملا متفاوتي دارد. او ميگويد: «بالاخره تا کسي کاري نکند که اين اتفاقها برايش نميافتد. پشتش گرم بود. مثل پادشاه ميآمد و ميرفت. موقعي که من اينجا کارم را شروع کردم، دورهاي بود که دستگير شده بود. بعد که برگشت هم مشخص بود که زياد برايش مهم نيست چه اتفاقي افتاده. نصف بازار سکه و طلا دست همين يک نفر بود. ميتوانيد برويد سبزهميدان و آمارش را دربياوريد که چطور سر هر کسي را که زير بار حرفهايش نميرفت به سنگ ميزند. يکي از فاميلهاي من را بيچاره کرد. حالا هم بايد تاوانش را بدهد».
از او درباره روز دستگيري مظلومين ميپرسم. ميگويد در آن روز سر کار نبوده، اما ميتوانم از مغازه کناري دراينباره سؤال کنم. مغازهدار بعدي آن را کاملا به ياد ميآورد. ميگويد: «نشمردم چند نفر بودند، اما خيلي زياد بودند. همگي لباس شخصي پوشيده بودند. آمدند و در پاساژ را بستند. بعد پخش شدند توي پاساژ. رفتن توي جواهري و مدتي بعد هم سلطان را با خودشان بردند». ميپرسم آيا او مقاومتي نشان داد؟ حرف خاصي نزد؟ پاسخ ميدهد «نه، کلا آدم آرامي بود. هيچوقت نديدم عصباني بشود. آن روز هم با آرامش رفت. پسرش کمي بيتابي ميکرد، اما خودش چيزي نگفت».
درباره پسرش که حالا به گفته دادستان تهران متواري است ميپرسم. ميگويد: «محمدرضا پسر خوبي بود. استعدادش به پدرش رفته بود، ولي فراري نبود. آن روز که پدرش را بردند همينجا بود. اگر فراري بود که خب او را هم ميتوانستند همينجا بگيرند و ببرند. بعدش هم همينجا بود. روزي هم که آمدند اينجا و در را جوش دادند هم همينجا بود. اينها همش تهمت است». علت دادن لقب «ملا» به مظلومين را ميپرسم. ميگويد: «به سن من و شما نميرسد. بايد از قديميها بپرسيد، شايد بدانند». هيچکس در اينجا نميداند لقب ملا از کجا آمده. يکي از مغازهداران ميگويد: «اصلا اين سؤال بيمعني است. شما خبرنگارها فقط ميخواهيد حاشيه درست کنيد». يکي از مغازهداران اما پيشنهاد بهتري دارد. او ميگويد: «وقتي او به اينجا آمد اين لقب را داشت. برو سبزهميدان شايد آنها بدانند».
در سبزهميدان روايتها از مظلومين متفاوتتر است. برخي او را نميشناسند و آنها هم که ميشناسند به دو دسته کلي تقسيم ميشوند؛ آنها که از او برائت ميجويند و او را اخلالگر ميدانند و آنها که از او به نيکي ياد ميکنند و همان روايت ونکنشينان را از خوبيهاي او تکرار ميکنند. آنها که او را اخلالگر ميدانند اغلب به روحيه سلطهگرش در بازار اشاره ميکنند.
يکي از آنها ميگويد: «قبلا که اينجا بود، نفس بازار دستش بود. بعد از دستگيري آخرش کلا رفت سمت طلا. پسرش کارهايي ميکرد؛ اما خودش فاصله گرفته بود. کلا سعي همه اين بود که جلوي راهش نباشند؛ چون له ميکرد و رد ميشد».
ميپرسم منظور از لهکردن چيست؟
ميگويد: «اگر تصميم ميگرفت که حذفت کند، حذفت ميکرد. اينجا توي بازار قاعده و قانون حاکم است. نه آن قاعدههايي که توي کتابهاي شما نوشتهاند و مينويسيد. اينجا حساب و کتاب دارد. بايد حواست باشد که جلوي دست و پاي بزرگترها نباشي». او توضيح بيشتري دراينباره نميدهد و جزء کساني است که نميداند لقب ملا از کجا آمده. او ميگويد: «نميدانم. سنم نميرسد. از وقتي که يادم هست، لقبش همين بوده. بايد سراغ بازاريهاي قديمي بروي». بازاريهاي باسابقه يا حوصله جوابدادن ندارند يا اينکه خودشان را به ندانستن ميزنند. در مقابل درِ يکي از مغازههاي طلافروشي وقتي از صاحب مغازه دراینباره سؤال ميکنم، يکي از مرداني که مشغول گفتوگو با اوست، لبخندي ميزند و ميپرسد: «چه اهميتي دارد که چرا اين لقب را گرفته؟» ميگويم همينطوري، از سر کنجکاوي. ميگويد: «کنجکاوي زياد خوب نيست». به نظر ميرسد که چيزهايي ميداند و بعد از آنکه چند دقيقهاي مثل طعمهاي بين سؤالات و جوابها و خندههايش دستوپا ميزنم، روايتي از لقب مظلومين ميدهد که بسيار عجيب است.
او ميگويد: سالها قبل او اينجا دلالي و صرافي ميکرد. 10 سالي بود که کاسبي ميکرد و همه ميدانستند که هم زرنگ است، هم خوب بو ميکشد؛ اما آن سالها اتفاقي افتاد که ديگر بوکشيدن ساده نبود و شبيه معجزه بود. يادم هست که آخر تابستان بود که چند معامله بزرگ کرد. معاملههاي بزرگ چيز عجيبي نيست؛ اما ما که همسايهاش بوديم، تعجب ميکرديم. حتي شنيديم که طلا و سکه هم خريده». ميان حرفش ميپرسم «کجايش عجيب بود؟» ميگويد: «خب ما ياد گرفته بوديم که او معمولا اشتباه نميکند و براي همين حواسمان بود که پشت سرش راه برويم. اگر کسي جلو ميافتاد، ممکن بود زمين بخورد؛ اما اگر پشت سرش راه ميرفتي، ضرر نميکردي. براي همين هميشه حواسمان به او بود و انصافا خودش هم هميشه راهنماي خوبي بود و حق پدري به گردن خيليها دارد. الان در همين سبزهميدان خيليها کار و کاسبيشان را مديون کمکهاي او در سالهاي قديم هستند». حرفش را قطع ميکنم و ميگويم داشتي درباره تابستان حرف ميزدي. چه سالي بود؟ ميگويد: «سال80. ما هنوز برايمان سؤال بود که علت اين خريدهايش چيست که فردا يا پسفرداي آن، از ظهر گذشته بود و در مغازهمان نشسته بوديم که ديديم تلويزيون يک برج خيلي بزرگ را نشان ميدهد که دود از پنجرههايش بلند شده. صدا را زياد کرديم که ببينیم کجا آتش گرفته که يک هواپيما آمد و خورد وسط برج. همه شوکه شده بوديم. به آمريکا حمله شده بود. حتما ميداني ديگر؟ 11 سپتامبر را شنيدهاي حتما؟» با تکاندادن سر تأييد ميکنم. ادامه ميدهد «بازار جهان تکان خورد. اينجا هم. چند نفر پس افتادند. يک نفر اما بُرده بود. خوب هم بُرده بود. حتما ميداني چه کسي را ميگويم.
دوستانش به شوخي ميگفتند لعنتي، تو خود مُلاعمر هستي که دستور حمله را دادهاي و حالا داري کاسبياش را ميکني. از آن روز لقب ملا را روي او گذاشتند. الان شما مينويسيد سلطان؛ اما او ملا بود. ملاعمر تهران». و قاهقاه ميخندد. ميگويم «يعني او قبلا از حملات 11 سپتامبر خبر داشت؟!» ميگويد: «نميدانم. چرا از خودش نميپرسي؟ شايد بنلادن هم بداند». و دوباره قاهقاه ميخندد.
ادامه سؤالاتم هم با همين شوخيها همراه است. نميتوانم بفهمم که چقدر از روايتش درباره معاملات مظلومين پيش از 11 سپتامبر حقيقت دارد؛ اما روايت او بيشتر از حدي که بتواند ساخته ذهن مغازهداري براي شوخيکردن باشد، واقعي به نظر ميرسد. اينکه معاملات مظلومين در آن سالها اتفاق افتاده يا او از قدرت پيشگويي برخوردار بوده يا از رانت اطلاعاتي خاصي بهره ميبرده، نيز هنوز در اين جاي تاريخ که ما ايستادهايم، سنجیدنی نيست. بااينحال اين حقيقت که مظلومين بارها و بارها در طول اين سالها به کمک اطلاعات دستاولش از حلقههاي تصميمگيري، جلسات تصميمسازي اقتصادي و پيشنويس بخشنامههاي هنوز ابلاغنشده، از بازيگران ديگر بازار چند قدم جلوتر بوده، انکارناپذیر است.
در خيابان ونک پاساژ کوچکي وجود دارد که کاسبانش مظلومين را به شکل ديگري ميشناسند. او اينجا آنقدر محبوب است که هر سؤالي درباره او، با تأسفي آشکار در چهره پاسخدهندگان همراه است و بسياري از مغازهداران اين راسته، هنوز هم هنگام صحبت درباره او پيشوند «آقا» را به نام او اضافه ميکنند.
دفتر مظلومين در اين خيابان، جايي بود که او دستورات سلطنتياش در بازار طلا و سکه سالهاي اخير را از آن صادر ميکرد؛ جايي که به گفته برخي از بازاريان، تصميمات کلان درباره بازار سکه در آن اتخاذ ميشد و آنطور که يکي از بازاريان ميگويد «گوش بازار در قدرت» بود.
وقتي از يکي از مغازهداران درباره مظلومين ميپرسم، سريعا با خطاب قراردادن او با عنوان «آقا وحيد» تلاش ميکند به من يادآوري کند که حد خودم را بدانم و در ادامه گفتوگو از بياحترامي به او، حتي اگر در حد ذکر نامش بدون احترام باشد خودداري کنم. او درباره مظلومين ميگويد: «آقاوحيد مَرد بود. باعزت و احترام. گرهگشا و مسلمون. ما جز خوبي ازش نديديم». اين روايت مشترک بسياري از مغازهداران اين خيابان از مردي است که امروز متهم به اخلال در نظام اقتصادي کشور در سطح افساد فيالارض است. يکي از مغازهداران درباره او ميگويد: «دستش به خير بود. جهيزيه ميداد، قسط ميداد، قرض ميداد، هيچکس دستخالي از پيشش برنميگشت. اگر ميفهميد که کاسبي يا از کاروبارت شناخت داشت، کمکهايي بهت ميکرد که پدر در حق پسرش نميکند. در حق خيلي از اين کسبه موقع سختيها پدري کرده. ميتوانيد برويد بپرسيد».
از او ميپرسم که آيا ميداند اتهام مظلومين چيست؟ پاسخش شبيه به پاسخ بسياري از کسبه است. ميگويد: «تهمته. ميخوان بسوزوننش. خودت که مثلا خبرنگار هستي بايد بهتر بشناسي اينهارو».
يک کاسب ديگر در پاسخ به همين سؤال ميگويد: «آقا نابغه بود. نانِ نبوغش را ميخورد. تازهبهدورانرسيده که نبود. 40 سال کاسب بود. چند سال قبل هم آمدند و او را بردند. چندوقت خبري از او نبود. بعد هم برگشت سر کارش. انشاءالله اينبار هم همينطوري باشد. اصلا اين وصلهها به آقا نميچسبد».
بااينحال يک مغازهدار جوان نظر کاملا متفاوتي دارد. او ميگويد: «بالاخره تا کسي کاري نکند که اين اتفاقها برايش نميافتد. پشتش گرم بود. مثل پادشاه ميآمد و ميرفت. موقعي که من اينجا کارم را شروع کردم، دورهاي بود که دستگير شده بود. بعد که برگشت هم مشخص بود که زياد برايش مهم نيست چه اتفاقي افتاده. نصف بازار سکه و طلا دست همين يک نفر بود. ميتوانيد برويد سبزهميدان و آمارش را دربياوريد که چطور سر هر کسي را که زير بار حرفهايش نميرفت به سنگ ميزند. يکي از فاميلهاي من را بيچاره کرد. حالا هم بايد تاوانش را بدهد».
از او درباره روز دستگيري مظلومين ميپرسم. ميگويد در آن روز سر کار نبوده، اما ميتوانم از مغازه کناري دراينباره سؤال کنم. مغازهدار بعدي آن را کاملا به ياد ميآورد. ميگويد: «نشمردم چند نفر بودند، اما خيلي زياد بودند. همگي لباس شخصي پوشيده بودند. آمدند و در پاساژ را بستند. بعد پخش شدند توي پاساژ. رفتن توي جواهري و مدتي بعد هم سلطان را با خودشان بردند». ميپرسم آيا او مقاومتي نشان داد؟ حرف خاصي نزد؟ پاسخ ميدهد «نه، کلا آدم آرامي بود. هيچوقت نديدم عصباني بشود. آن روز هم با آرامش رفت. پسرش کمي بيتابي ميکرد، اما خودش چيزي نگفت».
درباره پسرش که حالا به گفته دادستان تهران متواري است ميپرسم. ميگويد: «محمدرضا پسر خوبي بود. استعدادش به پدرش رفته بود، ولي فراري نبود. آن روز که پدرش را بردند همينجا بود. اگر فراري بود که خب او را هم ميتوانستند همينجا بگيرند و ببرند. بعدش هم همينجا بود. روزي هم که آمدند اينجا و در را جوش دادند هم همينجا بود. اينها همش تهمت است». علت دادن لقب «ملا» به مظلومين را ميپرسم. ميگويد: «به سن من و شما نميرسد. بايد از قديميها بپرسيد، شايد بدانند». هيچکس در اينجا نميداند لقب ملا از کجا آمده. يکي از مغازهداران ميگويد: «اصلا اين سؤال بيمعني است. شما خبرنگارها فقط ميخواهيد حاشيه درست کنيد». يکي از مغازهداران اما پيشنهاد بهتري دارد. او ميگويد: «وقتي او به اينجا آمد اين لقب را داشت. برو سبزهميدان شايد آنها بدانند».
در سبزهميدان روايتها از مظلومين متفاوتتر است. برخي او را نميشناسند و آنها هم که ميشناسند به دو دسته کلي تقسيم ميشوند؛ آنها که از او برائت ميجويند و او را اخلالگر ميدانند و آنها که از او به نيکي ياد ميکنند و همان روايت ونکنشينان را از خوبيهاي او تکرار ميکنند. آنها که او را اخلالگر ميدانند اغلب به روحيه سلطهگرش در بازار اشاره ميکنند.
يکي از آنها ميگويد: «قبلا که اينجا بود، نفس بازار دستش بود. بعد از دستگيري آخرش کلا رفت سمت طلا. پسرش کارهايي ميکرد؛ اما خودش فاصله گرفته بود. کلا سعي همه اين بود که جلوي راهش نباشند؛ چون له ميکرد و رد ميشد».
ميپرسم منظور از لهکردن چيست؟
ميگويد: «اگر تصميم ميگرفت که حذفت کند، حذفت ميکرد. اينجا توي بازار قاعده و قانون حاکم است. نه آن قاعدههايي که توي کتابهاي شما نوشتهاند و مينويسيد. اينجا حساب و کتاب دارد. بايد حواست باشد که جلوي دست و پاي بزرگترها نباشي». او توضيح بيشتري دراينباره نميدهد و جزء کساني است که نميداند لقب ملا از کجا آمده. او ميگويد: «نميدانم. سنم نميرسد. از وقتي که يادم هست، لقبش همين بوده. بايد سراغ بازاريهاي قديمي بروي». بازاريهاي باسابقه يا حوصله جوابدادن ندارند يا اينکه خودشان را به ندانستن ميزنند. در مقابل درِ يکي از مغازههاي طلافروشي وقتي از صاحب مغازه دراینباره سؤال ميکنم، يکي از مرداني که مشغول گفتوگو با اوست، لبخندي ميزند و ميپرسد: «چه اهميتي دارد که چرا اين لقب را گرفته؟» ميگويم همينطوري، از سر کنجکاوي. ميگويد: «کنجکاوي زياد خوب نيست». به نظر ميرسد که چيزهايي ميداند و بعد از آنکه چند دقيقهاي مثل طعمهاي بين سؤالات و جوابها و خندههايش دستوپا ميزنم، روايتي از لقب مظلومين ميدهد که بسيار عجيب است.
او ميگويد: سالها قبل او اينجا دلالي و صرافي ميکرد. 10 سالي بود که کاسبي ميکرد و همه ميدانستند که هم زرنگ است، هم خوب بو ميکشد؛ اما آن سالها اتفاقي افتاد که ديگر بوکشيدن ساده نبود و شبيه معجزه بود. يادم هست که آخر تابستان بود که چند معامله بزرگ کرد. معاملههاي بزرگ چيز عجيبي نيست؛ اما ما که همسايهاش بوديم، تعجب ميکرديم. حتي شنيديم که طلا و سکه هم خريده». ميان حرفش ميپرسم «کجايش عجيب بود؟» ميگويد: «خب ما ياد گرفته بوديم که او معمولا اشتباه نميکند و براي همين حواسمان بود که پشت سرش راه برويم. اگر کسي جلو ميافتاد، ممکن بود زمين بخورد؛ اما اگر پشت سرش راه ميرفتي، ضرر نميکردي. براي همين هميشه حواسمان به او بود و انصافا خودش هم هميشه راهنماي خوبي بود و حق پدري به گردن خيليها دارد. الان در همين سبزهميدان خيليها کار و کاسبيشان را مديون کمکهاي او در سالهاي قديم هستند». حرفش را قطع ميکنم و ميگويم داشتي درباره تابستان حرف ميزدي. چه سالي بود؟ ميگويد: «سال80. ما هنوز برايمان سؤال بود که علت اين خريدهايش چيست که فردا يا پسفرداي آن، از ظهر گذشته بود و در مغازهمان نشسته بوديم که ديديم تلويزيون يک برج خيلي بزرگ را نشان ميدهد که دود از پنجرههايش بلند شده. صدا را زياد کرديم که ببينیم کجا آتش گرفته که يک هواپيما آمد و خورد وسط برج. همه شوکه شده بوديم. به آمريکا حمله شده بود. حتما ميداني ديگر؟ 11 سپتامبر را شنيدهاي حتما؟» با تکاندادن سر تأييد ميکنم. ادامه ميدهد «بازار جهان تکان خورد. اينجا هم. چند نفر پس افتادند. يک نفر اما بُرده بود. خوب هم بُرده بود. حتما ميداني چه کسي را ميگويم.
دوستانش به شوخي ميگفتند لعنتي، تو خود مُلاعمر هستي که دستور حمله را دادهاي و حالا داري کاسبياش را ميکني. از آن روز لقب ملا را روي او گذاشتند. الان شما مينويسيد سلطان؛ اما او ملا بود. ملاعمر تهران». و قاهقاه ميخندد. ميگويم «يعني او قبلا از حملات 11 سپتامبر خبر داشت؟!» ميگويد: «نميدانم. چرا از خودش نميپرسي؟ شايد بنلادن هم بداند». و دوباره قاهقاه ميخندد.
ادامه سؤالاتم هم با همين شوخيها همراه است. نميتوانم بفهمم که چقدر از روايتش درباره معاملات مظلومين پيش از 11 سپتامبر حقيقت دارد؛ اما روايت او بيشتر از حدي که بتواند ساخته ذهن مغازهداري براي شوخيکردن باشد، واقعي به نظر ميرسد. اينکه معاملات مظلومين در آن سالها اتفاق افتاده يا او از قدرت پيشگويي برخوردار بوده يا از رانت اطلاعاتي خاصي بهره ميبرده، نيز هنوز در اين جاي تاريخ که ما ايستادهايم، سنجیدنی نيست. بااينحال اين حقيقت که مظلومين بارها و بارها در طول اين سالها به کمک اطلاعات دستاولش از حلقههاي تصميمگيري، جلسات تصميمسازي اقتصادي و پيشنويس بخشنامههاي هنوز ابلاغنشده، از بازيگران ديگر بازار چند قدم جلوتر بوده، انکارناپذیر است.
روابطي که به قول نماينده دادستان در دادگاه اول مظلومين، به او کمک ميکرده تا براي کسب سود بيشتر آنطور که دوست دارد، مهرههايش را در بازار حرکت دهد و از آب گلآلود ماهي بگيرد.
اينکه آيا مظلومين در مقابل اطلاعاتي که دريافت ميکرده، کمکهاي محدودي به آنها انجام ميداده (مانند آنچه نماينده دادستان از همکاريهاي مظلومين با يکي از مديران ارشد بانک مرکزي پس از بازنشستگياش مثال زد) يا شرکاي بزرگتري داشته که از او بهعنوان ابزاري در بازار استفاده ميکردهاند نيز امروز قابل پيگيري نيست؛ اما ملاعمر بازار تهران را نبايد فراموش کرد. پرونده او احتمالا تا آن زمان که بتوان اطلاعات بيشتري درباره روابط عيان و پنهانش به دست آورد، باز خواهد ماند.
منبع: روزنامه شرق
خبر های مرتبط
خبر های مرتبط