اتفاقی کوچک، قدمی بزرگ به سوی برآورده شدن یک آرزو؛
روایتی زنانه از حضور در ورزشگاه آزادی
حس ناب حضور در ورزشگاه آزادی اتفاقی بود که تعداد محدودی از زنان ایرانی تجربهاش کردهاند؛ در این روایت سعی کردیم بخشی از حس این حضور را با شما به اشتراک بگذاریم.
رویداد۲۴ «نمیشود»؛ این شاید رایجترین کلمهای باشد که زنان ایرانی در مقابل خواسته شان برای ورود به ورزشگاه میشنوند. خواسته ایی که در همه کشورهای دنیا خیلی پیش پاافتاده است، اما اینجا گاهی به معضل بزرگی تبدیل میشود. این بار، اما انگار قرار بود یک نشدنی بزرگ «شدنی» شود. قرار بود یک بار هم که شده این کلمه زجرآور را نشنویم وقتی دلمان میخواهد جزئی از ایرانیهایی باشیم که دوست دارند تیم ملیشان را تشویق کنند. گفتند «می شود»، اما برای عدهای خاص! هر چند، اما و تبصرهای که بعد از آن آمد که جدا کردن بخشی از زنان از جمعیتی میلیونی بود حالم را بد میکرد، اما من هم یکی از زنانی بودم که حس ناب بودن در ورزشگاه را تجربه کردم؛ حس کردم ورزشگاهی که به آن قدم گذاشتم برای اولین بار بعد از سالها نام «آزادی» برازنده اش است.
از هتل آکادمی با تعدادی از دختران تیمهای ملی در ردههای سنی مختلف، تعدادی «همیار هوادار»، خانوادههای کارمندان فدراسیون، چند خبرنگار و یک سلبریتی با اتوبوس راهی ورزشگاه شدیم. حال و هوایی که قرار بود تجربه کنیم آرزوی بزرگ خیلی از دختران علاقمند به فوتبال است. دوآتیشههایی مثل زینب، زهرا و مبینا که بارها با گریم پسرانه راهی ورزشگاه شدهاند و گاهی موفق شدهاند و گاهی هم مستقیم مقصدشان وزرا بوده است.
یکی از کارمندهای فدراسیون دو، سه بار در مراحل مختلف تاکید کرد: «دختران زیادی دلشان میخواهد الان اینجا باشند. آقای تاج و همکارانشان بیشتر از دوسال است که برای رخ دادن این اتفاق تلاش کرده اند. خودتان را مدیون آنها که بیرون استادیوم هستند نکنید. امروز دوربینها روی شما زوم است، پس مراقب باشید گزک دست کسانی که با این اتفاق مخالف هستند ندهید!» و من در دلم غوغا بود برای دوستانی که توئیت هایشان را از پشت در ورزشگاه میخواندم. حسی گَس را تجربه میکردم؛ تلخ و شیرین. خوشحال بودم از اتفاقی که در حال رخ دادن بود، هر چند محدود، هر چند کوچک؛ و غمگین بودم برای زینب، الهه، نگار و نیلوفر که وقتی شنیده بودند تعدادی از زنان از ورزشگاه بازی را میبینند راهی ورزشگاه شده و به در بسته خورده بودند.
از اتوبوس پیاده شدیم و ایست بازرسی را رد کردیم. از میان تونلی از سربازان نیروی انتظامی گذشتیم که ایستاده بودند تا آقایانی که در مسیر درهای ورودی ورزشگاه بودند را سریعتر رد کنند و چهرههای بهت زده مردانی که عادت به دیدن چهرههای زنانی این چنین شاد در محوطه ورزشگاه نداشتند.
از تونلی وارد شدم و این اولین تصویری بود که دیدم و برای لحظاتی میخکوب شدم. حالا من و دویست زن ایرانی دیگر، برای اولین بار این تصویر را میدیدیم. بغضم ترکید و اشکهای حسرت چندین ساله ام سرازیر شد. حسی که باید در شانزده، هفده سالگی تجربه میکردم و حالا برایم کهنه شده باشد، حالا و بعد از عبور از هفت خوان رستم تجربه میکردم. مربع سبزی که میدیدم سبزتر از هر چیزی بود که تا آن روز دیده بودم. از تونل خارج شدم و چند دقیقهای به دیوار بالای سکو تکیه دادم و فقط نفس عمیق کشیدم. نفسی سرشار از یک حس خوب.
همه چیز انگار متفاوت بود. هوا خوب بود، باران پاییزی لذت بخشی باریدن گرفته بود، همه زنان ایستاده بودند و سرود جمهوری اسلامی ایران را میخواندند و انگار کلمه «آزادی» را از عمق جان فریاد میکشیدند. زنان نیروی انتظامی با مقنعههای سبزشان لبخند به لب داشتند و به هر زنی که وارد میشد خوش آمد میگفتند و او را راهی جایگاه میکردند. به یکیشان گفتم کاش بدونید چه حسی دارم الان! گفت: میدونم. لذتش عالیه! گفتم کاش ادامه دار باشه... خندید و گفت: کاش... انگار آرزوی برآورده شده من آرزوی او هم بود. شاید او هم دختری داشت همسن دختران من و شاید مثل من آرزویی داشت برای دخترش که اگر در نوجوانی علاقمند به فوتبال شد، به در بسته نخورد.
بازی رو به پایان بود و فکر میکردم فقط من هستم که به خاطر دوندگیم برای تهیه عکس و فیلم و مصاحبه حتی یک دقیقه هم از مسابقه را ندیدم که شنیدم یکی از زنانی که در صندلیهای ردیف جلو نشسته بود به دوستش گفت: هیچ از بازی نفهمیدم و جواب دوستش که: مگه میشه با این همه هیجان فوتبال دید؟ من که فقط دارم لذت میبرم، شاید دیگه تکرار نشه این اتفاق! و این فکر بخشی از تلخی حس گس حضورمان در ورزشگاه بود. همه به این فکر میکردیم که «خب؟ بعد چه میشود؟» و خب! هیچ کس نمیداند بعد چه میشود. هیچ کس نمیداند آیا میشود اتفاق دیشب را قدمی در راستای اتفاقی بزرگتر دید؟ یا میشود به هدفهای بزرگتر فکر کرد؟ به روزی که دختران با پدران و برادران و همسرانشان در کنار هم از گیتهای ورودی رد شوند و روی صندلیهایی کنار هم بنشینند و در آرامش تیم ملی یا تیم باشگاهی محبوبشان را تشویق کنند. اینکه دیگر مبینا و مبیناهایی نباشند که برای ورود به ورزشگاه گریم پسرانه کنند و با ترس و لرز پا به گیتهای ورودی بگذارند؛ و اینکه الههها و نگارهایی پشت دری نمانند که فقط عدهای خاص از آن رد شوند و باقی زنان با اشک و آه حسرت به این فکر کنند که با چه معیاری آنها که رد شده اند «خاص» هستند و آنها که پشت در مانده اند «عادی»!
از ورزشگاه خارج میشویم و باز هم از تونلی از سربازان نیروی انتظامی رد میشویم تا به اتوبوسها برسیم. انگار تازه سرمای هوا را حس میکنیم و همه به سمت اتوبوس میدویم. دو ساعت حس ناب تمام شده و من به این جمله یکی از دختران حاضر در ورزشگاه فکر میکنم که: «اگر همین امشب بمیرم خیالم راحته که یکی از آرزوهام برآورده شده» و آرزوهایی که به همین راحتی میشود برآورده شان کرد و دریغ میشوند و درهای بستهای که میشود با اغماض بیشتری بازشان کرد و سد راه میشوند. من، اما امید دارم به آینده پیشِ رو. به روزی که با همسر و دخترهایم دست دردست هم برای خرید بلیت جایگاه مورد علاقه مان برنامه ریزی کنیم و در کنار هم یکی از محتملترین تفریحهای خانوادگی دنیا را تجربه کنیم. میدانم که میرسد و امیدوارم که هر چه زودتر این اتفاق رخ دهد. به امید آن روز...
از هتل آکادمی با تعدادی از دختران تیمهای ملی در ردههای سنی مختلف، تعدادی «همیار هوادار»، خانوادههای کارمندان فدراسیون، چند خبرنگار و یک سلبریتی با اتوبوس راهی ورزشگاه شدیم. حال و هوایی که قرار بود تجربه کنیم آرزوی بزرگ خیلی از دختران علاقمند به فوتبال است. دوآتیشههایی مثل زینب، زهرا و مبینا که بارها با گریم پسرانه راهی ورزشگاه شدهاند و گاهی موفق شدهاند و گاهی هم مستقیم مقصدشان وزرا بوده است.
یکی از کارمندهای فدراسیون دو، سه بار در مراحل مختلف تاکید کرد: «دختران زیادی دلشان میخواهد الان اینجا باشند. آقای تاج و همکارانشان بیشتر از دوسال است که برای رخ دادن این اتفاق تلاش کرده اند. خودتان را مدیون آنها که بیرون استادیوم هستند نکنید. امروز دوربینها روی شما زوم است، پس مراقب باشید گزک دست کسانی که با این اتفاق مخالف هستند ندهید!» و من در دلم غوغا بود برای دوستانی که توئیت هایشان را از پشت در ورزشگاه میخواندم. حسی گَس را تجربه میکردم؛ تلخ و شیرین. خوشحال بودم از اتفاقی که در حال رخ دادن بود، هر چند محدود، هر چند کوچک؛ و غمگین بودم برای زینب، الهه، نگار و نیلوفر که وقتی شنیده بودند تعدادی از زنان از ورزشگاه بازی را میبینند راهی ورزشگاه شده و به در بسته خورده بودند.
از اتوبوس پیاده شدیم و ایست بازرسی را رد کردیم. از میان تونلی از سربازان نیروی انتظامی گذشتیم که ایستاده بودند تا آقایانی که در مسیر درهای ورودی ورزشگاه بودند را سریعتر رد کنند و چهرههای بهت زده مردانی که عادت به دیدن چهرههای زنانی این چنین شاد در محوطه ورزشگاه نداشتند.
از تونلی وارد شدم و این اولین تصویری بود که دیدم و برای لحظاتی میخکوب شدم. حالا من و دویست زن ایرانی دیگر، برای اولین بار این تصویر را میدیدیم. بغضم ترکید و اشکهای حسرت چندین ساله ام سرازیر شد. حسی که باید در شانزده، هفده سالگی تجربه میکردم و حالا برایم کهنه شده باشد، حالا و بعد از عبور از هفت خوان رستم تجربه میکردم. مربع سبزی که میدیدم سبزتر از هر چیزی بود که تا آن روز دیده بودم. از تونل خارج شدم و چند دقیقهای به دیوار بالای سکو تکیه دادم و فقط نفس عمیق کشیدم. نفسی سرشار از یک حس خوب.
همه چیز انگار متفاوت بود. هوا خوب بود، باران پاییزی لذت بخشی باریدن گرفته بود، همه زنان ایستاده بودند و سرود جمهوری اسلامی ایران را میخواندند و انگار کلمه «آزادی» را از عمق جان فریاد میکشیدند. زنان نیروی انتظامی با مقنعههای سبزشان لبخند به لب داشتند و به هر زنی که وارد میشد خوش آمد میگفتند و او را راهی جایگاه میکردند. به یکیشان گفتم کاش بدونید چه حسی دارم الان! گفت: میدونم. لذتش عالیه! گفتم کاش ادامه دار باشه... خندید و گفت: کاش... انگار آرزوی برآورده شده من آرزوی او هم بود. شاید او هم دختری داشت همسن دختران من و شاید مثل من آرزویی داشت برای دخترش که اگر در نوجوانی علاقمند به فوتبال شد، به در بسته نخورد.
بازی رو به پایان بود و فکر میکردم فقط من هستم که به خاطر دوندگیم برای تهیه عکس و فیلم و مصاحبه حتی یک دقیقه هم از مسابقه را ندیدم که شنیدم یکی از زنانی که در صندلیهای ردیف جلو نشسته بود به دوستش گفت: هیچ از بازی نفهمیدم و جواب دوستش که: مگه میشه با این همه هیجان فوتبال دید؟ من که فقط دارم لذت میبرم، شاید دیگه تکرار نشه این اتفاق! و این فکر بخشی از تلخی حس گس حضورمان در ورزشگاه بود. همه به این فکر میکردیم که «خب؟ بعد چه میشود؟» و خب! هیچ کس نمیداند بعد چه میشود. هیچ کس نمیداند آیا میشود اتفاق دیشب را قدمی در راستای اتفاقی بزرگتر دید؟ یا میشود به هدفهای بزرگتر فکر کرد؟ به روزی که دختران با پدران و برادران و همسرانشان در کنار هم از گیتهای ورودی رد شوند و روی صندلیهایی کنار هم بنشینند و در آرامش تیم ملی یا تیم باشگاهی محبوبشان را تشویق کنند. اینکه دیگر مبینا و مبیناهایی نباشند که برای ورود به ورزشگاه گریم پسرانه کنند و با ترس و لرز پا به گیتهای ورودی بگذارند؛ و اینکه الههها و نگارهایی پشت دری نمانند که فقط عدهای خاص از آن رد شوند و باقی زنان با اشک و آه حسرت به این فکر کنند که با چه معیاری آنها که رد شده اند «خاص» هستند و آنها که پشت در مانده اند «عادی»!
از ورزشگاه خارج میشویم و باز هم از تونلی از سربازان نیروی انتظامی رد میشویم تا به اتوبوسها برسیم. انگار تازه سرمای هوا را حس میکنیم و همه به سمت اتوبوس میدویم. دو ساعت حس ناب تمام شده و من به این جمله یکی از دختران حاضر در ورزشگاه فکر میکنم که: «اگر همین امشب بمیرم خیالم راحته که یکی از آرزوهام برآورده شده» و آرزوهایی که به همین راحتی میشود برآورده شان کرد و دریغ میشوند و درهای بستهای که میشود با اغماض بیشتری بازشان کرد و سد راه میشوند. من، اما امید دارم به آینده پیشِ رو. به روزی که با همسر و دخترهایم دست دردست هم برای خرید بلیت جایگاه مورد علاقه مان برنامه ریزی کنیم و در کنار هم یکی از محتملترین تفریحهای خانوادگی دنیا را تجربه کنیم. میدانم که میرسد و امیدوارم که هر چه زودتر این اتفاق رخ دهد. به امید آن روز...
فاطمه پاقلعهنژاد
منبع: خبرآنلاین
خبر های مرتبط
خبر های مرتبط