عموی ناتنی مریلا ۱۸ ساله او را میفروخت!
«دوست ندارم درباره گذشته ام حرفی بزنم. اصلا شما چه میخواهید بدانید؟ این که چرا دختری ۱۸ ساله همراه مردی ۶۷ ساله در یک لانه فساد دستگیر شده یا این که چرا سرنوشت من فلک زده به اینجا کشیده شده است؟»
رویداد۲۴ دختر جوان به نام مریلا در دایره اجتماعی کلانتری کوی پلیس مشهد گفت: ۲۰ روزه بودم که پدر و مادرم مرا مقابل خانهای رها کردند و به دنبال زندگی خودشان رفتند. پس از آن خانوادهای که بچه دار نمیشدند سرپرستی ام را برعهده گرفتند. «مریلا» در این لحظه چند ثانیه مکث کرد و با لحن اندوهگینی افزود:
بیشتر بخوانید: مرگ ناگهانی زن خائن در حین خیانت!
دوران کودکی موفقیت آمیزی را پشت سر گذاشتم و دانش آموز ممتاز شدم. اما افسوس که در سن ۱۳ سالگی مادرخوانده ام به علت بیماری فوت کرد و از آن به بعد اخلاق و رفتار پدرخوانده ام عوض شد. او که مردی عیاش و خوش گذران است، هر روز زنان فاسد خیابانی را همراه خود به خانه میآورد و با همدیگر سر بساط موادمخدر مینشستند. تحمل این وضعیت برایم خیلی سخت بود و برای همین هم قهر کردم و به خانه خواهر پدرخوانده ام رفتم. «مریلا» اشک هایش را پاک کرد و گفت: من که هیچ امیدی به آینده نداشتم به پسر جوانی علاقهمند شدم که واقعا دوستم داشت. البته او موضوع را به عمه ام اطلاع داد و میخواست همه چیز خیلی منطقی و با نظر بزرگ ترها پیش برود. اما پدر ومادرش فقط به این بهانه که من دختری سرراهی هستم اجازه ندادند با هم ازدواج کنیم. در این شرایط به آن آقاپسر گفتم بهتر است برای همیشه همدیگر را فراموش کنیم و او هم با دختری ازدواج کند که در شأن خانواده اش باشد. دو سال از این ماجرا گذشت و عمه ام نیز که تنها تکیه گاه و حامی ام بود فوت کرد. بعد از این اتفاق، چون جایی نداشتم به خانه خودمان برگشتم. پدرخوانده ام که در منجلاب اعتیاد و فساد غوطه ور شده بود وضعیت اسف باری داشت و به هر حال سوختم و ساختم و صدایم در نیامد. اما از روزی که فهمیدم او میخواهد مرا به مردی ۵۰ ساله بفروشد، در برابرش ایستادم و از خانه فرار کردم. آواره و سرگردان به سراغ یکی از دوستان قدیمی پدرخوانده ام که از کودکی به او عمو میگفتم، رفتم. این مرد ۶۷ ساله مرا در مغازه اش استخدام کرد و شبها نیز در خانه خود پناهم داد. ولی او پس از گذشت مدتی با حیله و نیرنگ مرا به کارهای غیراخلاقی کشاند و خانه اش را به لانه فساد تبدیل کرد. دختر جوان با گفتن این جملات، دستانش را دور سرش حلقه کرد و گفت: من نمیدانم چرا سرنوشتم به اینجا کشیده شد.
خبر های مرتبط