تاریخ انتشار: ۰۸:۱۷ - ۰۷ خرداد ۱۳۹۷

وفاداری والاتر (قسمت 9)/ باید زنده بمانم

وارد اتاق شدم و به سمت راستم نگاه کردم. خشکم زد. یک مرد سفیدپوست هیکلی و میانسال که کلاه بافتنی داشت، اسلحه به دست، کمد پدر و مادرم را می‌گشت. آن قدر زمان کند می‌گذشت که دیگر پس از آن، هیچ وقت آن را تجربه نکردم. برای یک لحظه کور شدم اما خیلی زود نور چشمم اندکی برگشت. تمام بدنم می‌لرزید و انگار قلبم داشت از سینه‌ام بیرون می‌زد.

رویداد۲۴-وارد اتاق شدم و به سمت راستم نگاه کردم. خشکم زد. یک مرد سفیدپوست هیکلی و میانسال که کلاه بافتنی داشت، اسلحه به دست، کمد پدر و مادرم را می‌گشت. آن قدر زمان کند می‌گذشت که دیگر پس از آن، هیچ وقت آن را تجربه نکردم. برای یک لحظه کور شدم اما خیلی زود نور چشمم اندکی برگشت. تمام بدنم می‌لرزید و انگار قلبم داشت از سینه‌ام بیرون می‌زد. مرد مسلح همین که مرا دید بسرعت به طرف پیت رفت و زانویش را وسط کمر برادرم گذاشت و با دست راستش لوله تفنگ را در مقابل سر برادرِ پانزده ساله‌ام گرفت و خطاب به من گفت: تکان نخور.

تکان نخوردم.
با لحنی تند و عصبانی به پیت گفت «فکر کنم به من گفتی کسی خانه نیست.» او از پیت دور شد و به من دستور داد کنار برادرم روی تخت دراز بکشم. در حالی که روی پاهایم ایستاده بودم، می‌خواست بداند که از کجا می‌تواند پول پیدا کند. بعدها فهمیدم که روی همان تختی که خوابیده بودیم، پیت در جیب شلوار جینش پول داشت اما آنها را به فرد مسلح نداد. من آدرس هر جایی را  که می‌شد دادم؛ قلک، کیف پول، سکه‌های دلار که در مراسمی خاص از پدربزرگ و مادربزرگ گرفته بودیم. همه و همه.
مرد مسلح با آدرسی که داده بودم ما را همان طوری که روی تخت دراز کشیده بودیم رها کرد و به جست‌و‌جو پرداخت.
اندکی بعد برگشت و بالای سر ما ایستاد و تفنگ را به سمت ما نشانه گرفت. نمی‌دانم چقدر طول کشید اما آن لحظه به حدی طولانی شد که تغییری اساسی در من ایجاد کند. مطمئن بودم که مرگم نزدیک است. در حالی که امیدی نداشتم، ترس و وحشت همه وجودم را گرفت. در سکوت شروع به دعا خواندن کردم زیرا می‌دانستم که آخرِ خط است. یک لحظه بعد سرما وجودم را فراگرفت و ترسم ریخت. شروع کردم به استدلال کردن. داشتم فکر می‌کردم که اگر اول به پیت شلیک کند، می‌توانم از تخت پایین بیایم و پایش را بگیرم.
شروع به حرف زدن کردم، یعنی بهتر است بگویم شروع کردم به دروغ بافتن. دروغ‌ها همین طور بیرون می‌ریخت. توضیح دادم که چطور با پدر و مادرمان غریبه بودیم. از آنها نفرت داشتیم. به او گفتم اهمیتی ندارد چه چیزی از آنها برمی دارد و به هیچ کس هم نمی‌گویم که او اینجا بوده است. دروغ گفتم و گفتم و گفتم.
مرد مسلح به من گفت خفه شو و به ما دستور داد سر پا بایستیم. او سپس ما را به سمت یک راهروی باریک متصل به اتاق پدر و مادرم هل داد و کمی ایستاد تا اتاق‌ها و کمدهایی را که از کنار آنها می‌گذشت، بگردد. من حالا دست‌کم به طور موقت قانع شده بودم که قرار است زنده بمانم و تلاش کردم دقیقاً به صورتش نگاه کنم تا بتوانم مشخصاتش را به پلیس بدهم.
نظرات شما